🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_سی__سوم ستوان ابروهای کمانی اش را درهم کشید و پرسید: پس چرا با شنیدن اسم
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
#پارت_سی_و_چهارم
مامور زن در گوشم گفت: فرصتی پیش اومده که نذاری دخترای دیگه ای مثل تو گرفتار بشن...اگر منِ گذشته بود بی تفاوت از کنار سرنوشت بقیه میگذشت و آرامشش را خرج آیندگان نمیکرد. اما این من رنگ و بوی فاطمه را گرفته بود. من این منِ جدید را دوست داشتم. در راه وقتی برایم از جزییات پرونده گفتند دیدم که گوگو را از زندان به پاسگاه آورده بودند اما به جای اعتراف، یک مشت دروغ تحویلشان داده بود. خیابانها شلوغتر از قبل بود. وقتی رسیدیم پاسگاه مامور مرا به طرف یک در راهنمایی کرد. در زدم و وارد شدم. در سالن جلسات رسمی با آن میز بزرگ شیشه ای و صندلی های چرمی و مردان درجه داری که دورتا دورش نشسته بودند، بیش از پیش احساس کوچکی کردم. نمیدانم چرا اما وقتی چشمم به ستوان خورد، نفس راحتی کشیدم. شنیدم که مرد مسن و موجهی که در رأس میز نشسته بود، رو به ستوان گفت: برگ برنده ای که میگفتی این بود؟!😂
ستوان به طرفم برگشت، با تکان سرش سلامی کرد و بعد رو به مافوقش گفت: جناب سرگرد این آخرین راهه! بخاطر محدودیت زمانی چاره دیگه ای نداریم.
سرگرد دوباره نگاهی به من انداخت و رو به ستوان جوان پرسید: فکر میکنی از پسش برمیاد؟سرم را بالا گرفتم و پیش از آنکه ستوان پاسخی بدهد گفتم: چه کاریه که فکر میکنید از پسش برنمیام؟به چهره های متعجب جمع حاضر نگاه کردم. ستوان بلند شد و گفت: باید قبل از ورودت به جلسه باهات صحبت میکردم...که سرگرد میان حرفهایش پرید و رو به من گفت: اعتراف گرفتن از سرتیم قاچاق انسان!بدون اینکه آیینه ای روبرویم باشد میتوانستم ببینم که رنگ از چهره ام پریده. اما خودم را نباختم و پرسیدم: و اون...کیه؟🤔
ستوان یک قدم به طرفم آمد و پاسخ داد: شما گوگو صداش میزدید در واقع اسم مستعارش...تمام توانم را در پاهایم جمع کردم که نیفتم. امکان نداشت بتوانم با او روبرو شوم. در مقابل سکوتم سرگرد سری تکان داد و گفت: می تونی بری.دلم میخواست از آن پاسگاه، از این شهر بروم. میخواستم دنیا را پشت سر بگذارم و بدوم. اما پاهایم قفل شده بود. دستان لرزانم را گره کردم و آهسته گفتم: باشه.😤
سرگرد به در اشاره کرد و گفت: درم پشت سرت ببند. خنده در چشمان همه شان موج میزد. همه به جز ستوان. به او چشم دوختم و انگار تنها فرد حاضر مقابلم باشد، گفتم: باهاش حرف میزنم.چهره گرفته و استخوانی ستوان، به لبخند گشوده شد. مقابل مافوقش پای بر زمین کوبید و احترام گذاشت.درحالی که با من بیرون می آمد، مافوقش گفت: فقط دو روز وقت داری ابراهیم!پس اسمش این بود؟ وقتی وارد اتاق کوچک طبقه پایین شدیم، ستوان ابراهیم کلاهش را برداشت و به دیوار کوبید و گفت: چیزی رو که این همه وقت نتونستن بگیرن میخوان دو روزه بگیرم.به دیوار شیشه ای که سمت راستمان بود، نگاه کردم. یکدفعه دیدم در باز شد و گوگو را روی صندلی آهنی رو به دیوار شیشه ای نشاندند.
ستوان ابراهیم متوجه ترسم شد و گفت: اون نمیتونه تو رو ببینه جلوش یه آیینه بزرگه ما از این ور می بینیمش.یاد اولین باری افتادم که قیافه نحس گوگو را دیدم. حالا بعد از ده سال چقدر کریه تر و حقیرتر به نظر می رسید. به کف دستم نگاه کردم. جای ضربدر چاقویی که گوگو کف دستم گذاشته بود شبیه داغ بردگی تمام وجودم را شعله ور میکرد. به طرف در رفتم که ستوان ابراهیم گفت: این آخرین فرصته، یه چیزی بگو که مجبور به اعتراف بشه...
ادامه دارد....
به قلم ✍️: سین. کاف.غفاری
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Ganje_arsh