💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_۱۵۴((ڪفش هاےبزرگتر))
.
💠✍🏻خبرےاز ابالفضل نبود. وارد ساختمان ڪه شدم، چند نفر زودتر از موعد توے سالن، به انتظار نشسته بودن. رفتم سمت منشی و سلام ڪردم. پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم
– زود اومدید، مصاحبه از ۹ شروع میشه. اسم تون و اینڪه چه ساعتی رو پاے تلفن بهتون اعلام ڪرده بودن؟مهران فضلی، گفتن قبل از ۸:۳۰ اینجا باشم.شروع ڪرد توے لیست دنبال اسمم گشتن– اسمتون توے لیست شماره ۱ نیست. در مورد زمان مصاحبه مطمئنید؟تازه حواسم جمع شد، من رو اشتباه گرفته. ناخودآگاه خندیدم?من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم، قرار جزء مصاحبه ڪننده ها باشم.تا این جمله رو گفتم، سرش رو از روے برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد.
💠✍🏻گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت.-آقاےفضلی اینجان گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر،چرخید سمت من– پله ها رو تشریف ببرید بالا، سمت چپ، اتاق #ڪنفرانس
تشڪر ڪردم و ازش دور شدم. حس می ڪردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می ڪنه.حس تعجبی ڪه طبقه بالا، توے چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود. هر چند خیلی سریع ڪنترلش ڪردن.من در برابر اونها بچه محسوب می شدم و انصافا از نشستن ڪنارشون خجالت ڪشیدم. براے اولین بار توےعمرم، حس بچه اے رو داشتم ڪه پاش رو توے ڪفش بزرگ ترش ڪرده.
آقاےعلیمرادے، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی ڪرد و یه دورنماے ڪلی از برنامه شون و اشخاصی ڪه بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت.
💠✍🏻به شدت معذب شده بودم. نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه ڪه:
– اداے بزرگ ترها رو در نیار، باز آدم شده واسه ما و …و حالا ڪه در ڪنار چنین افرادے نشستم، خودم هم، چنین حالتی پیدا ڪردم. یا اینڪه …
این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت. و این حالت زمانی شدت گرفت ڪه یڪی شون چرخید سمت من: آقاےفضلی، عذرمی خوام می پرسم. قصد اهانت ندارم، شما چند سالتونه؟
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃