eitaa logo
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
92.1هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
5.4هزار ویدیو
25 فایل
‍ ❣دوست واقعى فقط خداست "خدا" تنها دوستيه ❣ ڪه هيچوقت پشتت رو خالى نمیڪنه و ❣ تنها دوستيه ڪه هميشه محبتش یڪ ❣طرفه است با خدا دوستى ڪن ❣ڪه محتاج خلق نشی تبلیغاتــــ ما🤍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1016528955C6f8ce47ae9
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ((بی عرضه)) 💠✍🏻الهام روحیه لطیف و شڪننده اے داشت. فوق العاده احساساتی، زود می ترسید و گریه اش می گرفت.چند لحظه همون طورے آروم نگاهش ڪردم.به داداش نمیگی چی شده؟ – مامان قول گرفت بهت نگم. گفت تو دارے.یه دست ڪشیدم روے سرش اشڪال نداره، مامان ڪجاست؟ از خودش می پرسم. 💠✍🏻داره توے پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه. حالش هم خوب نبود. به من گفت برو تو اتاقت.رفتم سمت پذیرایی، چهره اش بهم ریخته بود و در حالی ڪه دست هاش می لرزید. اونها رو مدام می آورد بالا توے صورتش.شما اصلا گوش می ڪنی من چی میگم؟ اگر الان خودت جاے من بودے هم، همین حرف ها رو می زدے؟ من، حمید رو دوست داشتم ڪه باهاش ازدواج ڪردم. 💠✍🏻اما اگه تا الان سڪوت ڪردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم، فقط به خاطر بچه هام بوده. حالا هم مشڪلی نیست اما باید صبر ڪنه، الان مهران…و چشمش افتاد بهم. جمله اش نیمه ڪاره توے دهنش موند. صداےعمه سهیلا، گنگ و مبهم از پاے تلفن شنیده می شد.چند لحظه همون طور، تلفن به دست، خشڪش زد و بعد خیلی محڪم، با حالتی ڪه هرگز توےصورتش ندیده بودم بهم نگاه ڪرد.برو توے اتاقت، این حرف ها مال تو نیست. 💠✍🏻نمی تونستم از جام حرڪت ڪنم. نمی تونستم برم. من تنها ڪسی بودم ڪه از چیزے خبر نداشتم. بی معطلی رفتم سمتش و محڪم تلفن رو از توےدستش ڪشیدم. ـ چی ڪار می ڪنی مهران؟ این حرف ها مال تو نیست. تلفن رو بده. و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی ڪرد تلفن رو از دستم بیرون بڪشه. اما زور من، دیگه زور یه بچه نبود.عمه سهیلا هنوز داشت پاے تلفن حرف می زد.این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز. زن اگه زن باشه، شوهرش رو جمع می ڪنه نره سراغ یڪی دیگه. بی عرضگی خودت رو به پاے داداش من نبند. . .✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ((بی عرضه)) 💠✍🏻الهام روحیه لطیف و شڪننده اے داشت. فوق العاده احساساتی، زود می ترسید و گریه اش می گرفت.چند لحظه همون طورے آروم نگاهش ڪردم.به داداش نمیگی چی شده؟ – مامان قول گرفت بهت نگم. گفت تو دارے.یه دست ڪشیدم روے سرش اشڪال نداره، مامان ڪجاست؟ از خودش می پرسم. 💠✍🏻داره توے پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه. حالش هم خوب نبود. به من گفت برو تو اتاقت.رفتم سمت پذیرایی، چهره اش بهم ریخته بود و در حالی ڪه دست هاش می لرزید. اونها رو مدام می آورد بالا توے صورتش.شما اصلا گوش می ڪنی من چی میگم؟ اگر الان خودت جاے من بودے هم، همین حرف ها رو می زدے؟ من، حمید رو دوست داشتم ڪه باهاش ازدواج ڪردم. 💠✍🏻اما اگه تا الان سڪوت ڪردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم، فقط به خاطر بچه هام بوده. حالا هم مشڪلی نیست اما باید صبر ڪنه، الان مهران…و چشمش افتاد بهم. جمله اش نیمه ڪاره توے دهنش موند. صداےعمه سهیلا، گنگ و مبهم از پاے تلفن شنیده می شد.چند لحظه همون طور، تلفن به دست، خشڪش زد و بعد خیلی محڪم، با حالتی ڪه هرگز توےصورتش ندیده بودم بهم نگاه ڪرد.برو توے اتاقت، این حرف ها مال تو نیست. 💠✍🏻نمی تونستم از جام حرڪت ڪنم. نمی تونستم برم. من تنها ڪسی بودم ڪه از چیزے خبر نداشتم. بی معطلی رفتم سمتش و محڪم تلفن رو از توےدستش ڪشیدم. ـ چی ڪار می ڪنی مهران؟ این حرف ها مال تو نیست. تلفن رو بده. و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی ڪرد تلفن رو از دستم بیرون بڪشه. اما زور من، دیگه زور یه بچه نبود.عمه سهیلا هنوز داشت پاے تلفن حرف می زد.این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز. زن اگه زن باشه، شوهرش رو جمع می ڪنه نره سراغ یڪی دیگه. بی عرضگی خودت رو به پاے داداش من نبند. . .✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃