💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣9⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 97
هواپیماها را دیدیم که یکی از آنها به طرف ماشین شیرجه زد. آه از نهادم برآمد: «الانه که ماشین رو بزنه!»
به سرعت میدویدیم اما در فاصله چند ثانیه موشکی که از هواپیما رها شده بود، ماشین را به هوا برد و همه چیز جلوی چشمان ما متلاشی شد. بچه ها، دیگهای غذا، چرخها... وقتی رسیدیم بدنهای تکه پاره بچه ها را دیدیم. همه منقلب شده بودیم. غذای آن روز آش بود و منظره ای که پیش رویمان بود خیلی ناراحت کننده بود... در آن جمع فقط مسئول تدارکات با دو پای قطع شده و شکم پاره زنده مانده بود که او را به عقب انتقال دادند. بقایای جنازه ها را تا حد امکان برداشتیم. ساعتی بعد از طرف گردان لودری آمد و روی بقایای ماشین و هر آنچه مانده بود را با خاک پوشاند تا روحیۀ بچه ها با دیدن آن صحنه تضعیف نشود. همان روز شنیدیم که تنها مجروح آن حادثه هم در راه اورژانس به شهادت رسیده است. تقدیر این بود من و صادق آن روز از بمباران جان سالم به در بریم و شاهد شهادت همرزمان مان باشیم. تنها خدا میدانست چند روز بعد چه بر سر ما خواهد آمد!
نقشۀ عملیات را که برای توجیه گستردند یعنی چیزی تا شروع عملیات باقی نمانده است. قرار بود یک روز قبل از عملیات در منطقه باشیم، بنابراین آماده حرکت شدیم. وقتی به سوی ایفاها میرفتیم دیدن حال و هوای بچه ها برایم خیلی تازگی داشت. بچه ها همدیگر را در آغوش میگرفتند و با نوحه خوانی و اشک و دعا بدرقه میشدند و من هیچ یک از اینها را در کردستان ندیده بودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣9⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 98
هفتم مهرماه سال 1361 بالاخره به سمت منطقه عملیاتی به راه افتادیم. چند ساعتی در راه بودیم و نمیدانستیم ایفاها راه را گم کرده اند. وقتی ایفاها ایستادند بچه هایی که برای شناسایی منطقه پیاده شده بودند، خبر آوردند به نزدیکی عراقیها رسیده ایم! چند نفر بیخبر از همه جا برای دستشویی پیاده شده بودند. عراقیها روی تپه های اطراف کاملاً به منطقه مسلط بودند و میتوانستند با دوربینهای مادون قرمز ما را به خوبی ببینند. ناگهان باران آتش از هر سو بر سرمان بارید. هر ماشینی که میتوانست برگردد به سرعت برمی گشت، بدون اینکه به فکر کسانی باشد که پایین رفته بودند. کاتیوشاها و کالیبرهای دشمن بدون وقفه کار میکردند و ما نگران و ناراحت از این اشتباه، در سیاهی شب از آن منطقه دور شدیم.
خطوط پدافندی منطقۀ سومار فاصله زیادی از یکدیگر داشتند و ما راه زیادی تا رسیدن به یکی از خط های پدافندی پیمودیم. بالاخره به محل مورد نظر رسیدیم و بقیه شب را در چادرهایی که آنجا آماده بود سر کردیم. صبح، اعلام شد بعد از نماز ظهر و صرف ناهار به منطقۀ دیگری اعزام خواهیم شد. نماز ظهر عالمی دیگر داشت. هر کس در گوشه ای و با حالی سر به نماز و مناجات سپرده بود. از قبل دو قوطی کنسرو ماهی به هر کدام داده بودند، من یکی از کنسروها را به یکی از بچه ها داده و مقداری از کنسرو دوم را خورده بودم. موقع ناهار وقتی خواستم باقیمانده آن کنسرو را بخورم دیدم پر از مورچه است! نتوانستم بخورم. «اصغر غربی» کنارم آمد. گویا متوجه جریان شده بود، کنسروش را باز کرد و مرا مهمان.
حدود ساعت 2:30 سوار ماشینها شده و به ستون راه افتادیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣9⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 99
از قبل برنامه ریزی شده بود در سه چهار محور ماشینها برای استراحت توقف کنند. در آن نقاط از قبل برای مصرف نیروها آب، غذا و کمپوت گذاشته بودند. ماشین ما در یکی از محورها کنار رود کوچکی نگه داشت. نماز مغرب و عشا را خواندیم و شام را همانجا خوردیم. بعد از صرف غذا بچه ها پراکنده شدند. عدهای نماز میخواندند، عده ای با دعا و قرآن همراز شده بودند و جمعی دیگر همدیگر را در آغوش میگرفتند و آخرین حرفها را در گوش هم میگفتند. حالت سوز و گداز عده ای از بچه ها زیاد بود اما من با آن عوالم فاصله داشتم. اصلاً از حلالیت گرفتن و آن حرفها خوشم نمی آمد. به نظر میرسید کمی سنگدل هستم!
به زودی حرکت نهایی به سمت منطقه عملیات آغاز شد. آن شب ماه همه جا را با نور زیبایش روشن کرده بود. برخلاف راهپیماییهای شبانه که بچه ها از شدت تاریکی در حال حرکت در ستونها به هم میخوردند آن شب به برکت مهتاب حرکت به خوبی انجام شد. ما به منطقهای رسیدیم که صدای عراقیها را در سکوت میشد شنید. از آن نقطه نیروها از هم جدا شده و به سمت محورهای مشخص شده میرفتند. موعد آخرین خداحافظی ها آنجا بود. من که گرسنه بودم در غذای یکی دو نفر از بچه ها شریک شدم. چند لقمه خوردم و با یک خداحافظی سریع از آنها جدا شدم. حرکت نهایی شروع شد. هنوز از نقطه رهایی زیاد دور نشده بودیم که صدایی شنیدم: «نورالدین... نورالدین!»
صدای برادرم صادق بود. کنار ستون در جستوجوی من حرکت میکرد و صدایم میزد. من اما التفاتی نکردم! اتفاقاً ناراحت هم شدم که چرا آنجا که ما صدای عراقیها را میشنویم او رعایت احتیاط را نمیکند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣9⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 100
صادق پیدایم کرد و گفت: «بابا ناسلامتی ما برادریم، میخوایم بریم عملیات، از هم جدا میشیم... بیا حداقل خداحافظی کنیم!»
حرفهایش نتوانست مرا نرم کند: «خب همه دارن میرن عملیات، خداحافظی برای چی؟! اونجا بازم همدیگه رو میبینیم!»
صادق هر کاری کرد من با او خداحافظی نکردم. دل و زبانم میگفت احتیاجی به خداحافظی نیست، این راه را با هم میرویم. با حرفهای من صادق راهش را گرفت و به ستون خودشان پیوست. ما هم به حرکتمان ادامه دادیم. به جای دره مانندی رسیدیم که عراقیها مین گذاری کرده بودند. قسمتی از میدان مین، پاکسازی و معبری زده شده بود که یکی از گردانها از آن معبر پیش رفته بود. قرار بود ما منتظر بمانیم تا معبر دیگری گشوده شود. آنجا مجاور تپه های «سلمان کشته» بودیم؛ جایی بالای نفت شهر. در مدتی که تخریبچی ها روی معبر کار میکردند درگیری آغاز شد و تیپ های دیگر، اطراف تپه های سلمان کشته درگیر شدند.
از جایی که بودم فرمانده عراقیها را به خوبی میدیدم که سر نیروهایش داد میزد! هدف عملیات ما تصرف تپه سلمان کشته بود. امر محالی که قرار بود به دست غیرتمند بچه ها ممکن شود. در همان لحظات بود که ناگهان مه غلیظی منطقه را در برگرفت. چشم، چشم را نمیدید. عراقیها مرتب منور میزدند و زیر نور منورها بچه ها میتوانستند کلی از کارهایشان را انجام دهند. امداد غیبی پروردگارمان را به عینه میدیدیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 101
سید احمد موسوی به من که نیروی آزاد گردان بودم، دستور حرکت داد: «سیم خاردارها رو بریدن، شما درگیر بشید تا عراقیها حواسشون به شما جلب بشه!» قرار بود ما دو سه نفری دشمن را سرگرم کنیم تا باقی نیروها از کنار دره خودشان را بالای تپه بکشند. سید احمد به ما تأکید میکرد کاری کنیم آتش دشمن فقط به سمت ما باشد. من به همراه اصغر غربی و یکی دیگر از بچه ها به نام «اسد» از قسمتی که سیم خاردار بریده شده بود، جلو رفتیم. از عراقیها خبری نبود. کمی جلوتر رفتیم. تا رسیدن به تپه اصلی سلمان کشته، چند تپه کوچک پیش رو داشتیم. از اولی بدون اینکه کسی ما را ببیند، گذشتیم. به تپه دوم رسیدیم و بالا رفتیم اما هنوز کسی متوجه ما نشده بود.
ـ بریم روی سومی!
ـ خیلی نزدیک شدیم! غیرممکنه ما رو نبینن!
اصغر و اسد مایل بودند از همانجا درگیر شویم. فکر میکردم هر چه جلوتر برویم به نفع ماست اما بالاخره حرف همراهانم را پذیرفتم. همانجا موضع گرفتیم. بحث میکردیم که اول با چه شروع کنیم، یک تیربار، یک کلاش و یک آر.پی.جی داشتیم. قرار شد همه با هم شروع کنیم، بسم الله گفتیم و تیراندازی کردیم. عراقیها هم بلافاصله جوابمان را دادند. با دولول، تیربار و حتی گلوله های تانک! اوضاع عجیبی شده بود. ما موضع محکمی نداشتیم فقط از بالای تپه به سمت آنها تیراندازی میکردیم تا توجه شان به ما جلب شود. آماج انواع تیرها بودیم و معلوم بود طرحمان کارگر بوده است.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 102
دقایقی بعد صدای تکبیر بچه ها را شنیدیم که بالا کشیده و از سوی دیگر با دشمن درگیر شده بودند. درگیری اصلی آغاز شده بود. گفتم: «زود بلندشید! ما هم باید بدویم طرف عراقیها!»
ـ بابا، ما رو میزنن، چی داری میگی؟!
ـ نه، حالا دیگه حواسشون به اون طرفه. از این به بعد اگه کسی ما رو بزنه بچه های خودی ان که به این طرف تیراندازی میکنن!
سریع حرکت کردیم. وقتی به مواضع عراقیها رسیدیم، دیدیم بچه ها از آنطرف درگیرند. ما هم از یک طرف شروع به پاکسازی سنگرها کردیم. در اولین سنگر تانک سالمی بود که غنیمت بزرگی به حساب می آمد. گفتم: «منفجرش نکنیم!» اما یکی از بچه ها متوجه نبود و نارنجکی داخلش انداخت و... به طرف سنگر دیگر رفتیم. محل درگیری با تپه اصلی سلمان کشته فاصله داشت. منتها ما با درگیری و پاکسازی به سمت بالا پیش میرفتیم. من از بچه ها فاصله گرفته بودم. کنار سنگری رسیدم و متوجه صدایی شدم. معلوم شد داخل سنگر کسی هست. بلافاصله نارنجکی داخل سنگر انداختم و دور شدم. چند ثانیه بعد سنگر با انفجار بزرگی به هوا رفت. فهمیدیم آنجا سنگر مهمات است. انفجار پی در پی در یک زمان کوتاه دشمن را شوکه کرده بود، بچه ها هم دلیرانه میجنگیدند و پیش میرفتند. یک آتشبازی حسابی راه افتاده بود و منطقه از شدت انفجارها روشن شده بود. معلوم بود دشمن برای مقاومت روحیه ای ندارد.
ـ فقط یه دولول مونده که بچه ها رو اذیت میکنه!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 104
وقتی افتاد، ایستادم و تا حدودی حالم جا آمد. این بار با چند نفردیگر به سنگر دولول رفتیم و با پرتاب نارنجک ساکتش کردیم. عقب نشینی عراقیها روحیه خوبی در بچه ها ایجاد کرده بود. به طرف محل درگیری میرفتم که اصغر غربی را دیدم. گفتم: «چقدر خوابم میاد.» گفت: «برو توی یکی از این سنگرها بخواب!»
ـ میخوابم، ولی تو دور نشیها! یه دفعه یکی از بچه های خودی به هوای پاکسازی نارنجکی تو سنگر میاندازه!
ـ خیالت راحت باشه، من همین دور و برم!
سرم را گذاشتم روی خاک سنگر و خوابیدم...
با صدای اصغر که میگفت: «وقت نمازه» بلند شدم. معلوم شد حدود دو ساعت خوابیده ام. نماز صبحم را خواندم. حالا دیگر درگیری شدت گرفته بود. عراق پاتک زده و منطقه شلوغ بود. یاد برادرم صادق افتاده بودم که اصغر آقا صدایم کرد: «یک نفر دنبال تو میگشت.»
ـ کی بود؟
ـ نمیدونم! پسر کوچکی بود. چون تو خوابیده بودی نذاشتم بیدارت کنن!
ـ کدوم طرف رفت؟
او مرا به سمت تنگه ای راهنمایی کرد.
به آن طرف راه افتادم و از دور سید صادق را در دهانۀ تنگه دیدم که نشسته بود. از پشت نزدیکش شدم. داشت کمپوت گلابی میخورد. بدون اینکه چیزی بگویم کمپوت را از دستش گرفتم. برگشت و مرا که دید خیلی خوشحال شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 105
هر دو خوشحال شدیم از این بابت که فعلاً سالم هستیم. صادق بیسکویت هم داشت. ایستاده داشتم میخوردم که صادق گفت: «لااقل بشین و بخور!»
ـ نترس، مگه اینجا چه خبره؟
ـ نمیبینی؟ همه تیرها به این طرف میآن!
نشستم کنارش. بعد از دقایقی به جمع بچه ها پیوستیم. عراق طی پاتکی تپه های کوچک مجاور سلمان کشته را پس گرفته بود و تقریباً ساعت یازده بود که از طرف نفت شهر پاتک دیگری را با تانکهایش آغاز کرد. پاتکهای دشمن با هدف پسگیری بلندیهای سلمان کشته بود اما مقاومت بچه ها جانانه بود و نتوانسته بود کاری از پیش ببرد. دراین مدت، هنوز توپخانۀ خودی باور نکرده بود ما ارتفاع سلمان کشته را گرفته ایم. مرتب به ما دستور عقب نشینی میدادند و توپخانه خودی به شدت منطقه را میکوبید. طوری که تلفاتی هم از بچه ها گرفت!
در واقع در ارتفاع سلمان کشته ما آماج تیرهای خودی و دشمن، زیر فشار شدیدی بودیم؛ خبر شهادت ها میرسید و اوضاع غریبی بود. برادر حبیب پاشایی که مسئول محور بود در همان هنگامه به منطقه آمده و از نزدیک شرایط منطقه و حضور ما را در ارتفاع سلمان کشته دیده بود اما در بازگشت آمبولانسی را که او با آن به منطقه آمده بود، زدند و حبیب پاشایی همانجا به شهادت رسید.
درگیری هر لحظه شدیدتر میشد. ظهر بود که از سید صادق خواستم به عقب برگردد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 106
تا وقتی آنجا بود همه فکر و ذکرم پیش او بود و نمیتوانستم خوب کار کنم. ساعتی بعد در حالی که همۀ تپه های کوچک سقوط کرده بودند، دستور عقب نشینی صادر شد. در عقبه خط هایی زده شده بود و قرار بود ما تا آن خطها عقب نشینی کنیم و مرحله دوم عملیات دوباره برای تصرف سلمان کشته انجام شود. دستور دادند زخمی هایی که جراحتشان سطحی است به مجروحانی که به تنهایی قادر به حرکت نیستند، کمک کنند و به عقب برگردند. تصمیم بر این بود خط یکباره خالی نشود و مقاومتی صورت بگیرد تا خاکریزهای عقبه آماده شود. این کار تا حدود ساعت سه بعدازظهر که عقب نشینی کلی آغاز شد، طول کشید. نیروهای دشمن بالای سلمان کشته رسیده و ما را زیر آتش بی وقفه خود داشتند. گلوله ها بی امان در اطرافمان به زمین میخورد و گرد و خاک به هوا بلند میشد.
ـ نورالدین...سید نورالدین!
در حال عقب نشینی یکی صدایم میزد: «اوغلان! گیرمیئسن میدان مینه!» شوکه شدم. با یک نگاه مینهای دور و برم را دیدم.
ـ اللاه اینصاف ورسین! ایندی نیه دییسَن!
رگبار عراقیها بی امان می بارید و من نه راه پس داشتم و نه راه پیش. باید تصمیم میگرفتم و گرفتم. یا علی گفتم و در مسیر قبلی راهم را ادامه دادم. هیچ چاره ای نداشتم. اصلاً مگر زیر آن خیمۀ گلوله و خمپاره و توپ و ترکش، گذشتن از میدان مین میتوانست خطر بزرگی باشد!؟
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 107
هر دقیقه چندین گلوله بر زمین میخورد و من بی توجه به آنها به راهم ادامه میدادم، هرچند در همه آن دقایق نگران انفجار مینی در زیر پایم بودم. اما خدا میخواست من از آن دره آتش به سلامت بیرون آیم. در آن میدان فقط یک مین منور زیر گامهای من عمل کرد که در روشنایی روز اصلاً به حساب نمی آمد. در حالی پشت خاکریز خودی رسیدم که حس لطیف حمایت الهی را تجربه کرده بودم.
به صادق سپرده بودم در «بَرمندیه» پیش بچه ها منتظرم بماند و حالا دنبال او میگشتم. زود پیدایش کردم. وضعش بد نبود؛ با دوستانش در حال خوردن کنسرو ماهی و هندوانه بودند و مرا هم به گرمی پذیرفتند. ساعتی بعد همراه نیروهای باقیمانده گردان شهید مدنی، به عقب برگردانده شدیم. شب شده بود و میدانستیم فردا دوباره عملیات بازپس گیری سلمان کشته انجام خواهد شد.
صبح متوجه شدیم بقایای گردان شهید مدنی را با هشتاد نود نفر نیروی تازه نفس از تبریز ادغام میکنند. بعد از سید احمد موسوی که در مرحلۀ اول عملیات مسلم بن عقیل زخمی شده بود، برادر صادق آذری مسئول گردان شده بود. گفته بودند ساعت دو ظهر سازماندهی مجدد گردان انجام خواهد شد و سپس برای حمله مجدد به ارتفاعات سلمان کشته حرکت میکنیم. تا ظهر وقت استراحت داشتیم. آن روز خواب بعد از نماز صبحم خیلی عمیق شد تا اینکه بچه ها بیدارم کردند: «پاشو! ظهر شده!» بیدار شدم و دیدم سفرۀ ناهار پهن است. کمی ناهار خوردم و بیرون آمدم. از دیروز که با آن وضع عقب نشینی کرده بودیم در صدد فرصتی بودم تا لباسهایم را که سر تا پا خونی شده بود، بشویم اما خستگی رمقی برایم نگذاشته بود، حالا سر حال و قبراق بودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 108
صادق را صدا زدم و گفتم که میخواهم برای شستن لباسهایم بروم. او مثل همیشه همراهم شد. راه افتادیم به سمت محوطه گودی که آب جمع شده بود و بچه ها برای آب تنی و شست وشو آنجا جمع شده بودند. هر چه به آب نزدیکتر میشدیم شن زیر پایمان هم گرمتر میشد. ناگهان یک هواپیمای عراقی در آسمان منطقه ظاهر شد. به دلم برات شد که آمده تا همه چیز را به هم بریزد. به صادق گفتم: «ایندی بورانی بمباران ائلر!»
ـ قورخوسان؟!
ـ یوخ! آمما...
شنیدم بودم در هر بمباران وسیعی، اول یک هواپیما منطقه را نشان میگذارد، بعد هواپیماهای دیگر به دنبال او برای بمباران می آیند. ذهنم در آسمان بود و نگاهم به روبه رو و صحنه ای که میدیدم؛ تعداد زیادی از بچه های تهران داخل آب بودند. از رزمنده های تبریزی هم آن اطراف بودند و آنجا خیلی شلوغ بود. کنار آب یک روحانی با عده ای از بچه ها صحبت میکرد. داغی شنهای زیر پایم هنوز یادم هست، به سید صادق گفتم: «نترس! بیا بریم لباسهامونو بشوریم...» و این بار به خونی که روی لباسهایم خشک شده بود، نگاه کردم اما در یک لحظه، ناگهان احساس کردم دارم تلو تلو میخورم. انگار سرم گیج میرفت و دور خودم میچرخیدم... میچرخیدم و ترکشهای داغی را که پی در پی در تنم فرو میرفتند، احساس میکردم... عجیب بود که احساس بدی نداشتم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 109
احساس میکردم در فضایی داغ و محو غوطه ورم... با صورت بر زمین خوردم. صداها، بوها، طعم خاک و خون... همه چیز قاطی شده بود و من در حالی که روی زمین افتاده بودم با همۀ توانم سعی میکردم بدانم چه شده است. سرم را به زحمت از زمین بلند کردم اما هیچ جا را نمیدیدم. دستم را به صورتم بردم تا خاک و خون را از چشمانم کنار بزنم اما ناگهان دستم توی صورتم فرو رفت! مایعی گرم و لزج انگشتانم را خیس کرد. دلم ریخت. آیا صورتم لِه شده است؟ در اولین لحظه، از چشم راستم ناامید شدم. چشم دیگرم پر از خون بود و جایی را نمیدید. همه قدرتم را در انگشتانم جمع کردم تا خونها را پاک کنم. میخواستم بدانم چه شده، چه دارد میشود؟ به زحمت خون و خاک جلوی چشمم را کنار زدم، آنچه در لحظۀ اول دیدم به نظرم هوایی مه آلود بود. گرد و خاک، زمین و آسمان را به هم دوخته بود. تازه داشتم صدای بچه ها را میشنیدم و انفجار چادرها را میدیدم. چادرها با انفجارهای مهیبی به آسمان میرفتند. یادم آمد مهمات نفرات در چادرهای خودشان بود و انفجار همان مهمات درون چادر، آتش را چند برابر میکرد. از داخل آب صدای ناله و فریاد می آمد و همه جا میلرزید. من کمی هوشیار بودم اما قادر نبودم سرم را بالا نگه دارم... ناگهان انگار مرا برق گرفت، یادم آمد که ما دو نفر بودیم؛ من و صادق برادرم. این بار سعی کردم برای پیدا کردن صادق بلند شوم. خدا میداند با چه مشقتی و چه حالی سرم را به جستوجوی برادرم بلند کردم... او را درست کنار خودم دیدم. اول نگاهم روی پایش رفت که زخمی و خونی بود و بعد نگاهم را تا صورتش کشاندم؛ جوی کوچک خونی که از دهانش جاری بود امیدم را ناامید کرد... انگار همه چیز متوقف شد!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 110
صادق آرام بود و من یقین پیدا کردم شهید شده است... از حال رفتم. منتظر بودم بروم، دنبال صادق، دنبال بچه ها، دیگر چیزی نمیدیدم اما صداها در مغزم تکرار میشد و در فضایی مبهم مرا با خود میبرد...
ـ اینو بردار!...
ـ این شهید شده... اونو بردارین...
ـ کمک کنین این زنده اس...
وقتی به هوش آمدم صدای بلند و نا آشنایی همۀ ذهنم را مشغول کرد. صدا کلافه ام میکرد. لحظاتی طول کشید تا کمی حواسم را جمع کردم و فهمیدم داخل هلیکوپتر هستم. از شدت خونریزی و جراحت در آستانه بیهوشی بودم و هر بار چشم باز میکردم متوجه میشدم در موقعیت متفاوتی هستم!
دوباره به هوش آمدم. این بار روی برانکارد بودم و مرا داخل یک کانکس میبردند. دیگر رابطه ام با دنیا قطع شد!
سه روز بعد روی تخت بیمارستان به هوش آمدم. طول کشید تا بفهمم همه جایم پانسمان شده؛ شکمم، دستم، پایم و صورتم. از پرستاری که در اتاق بود به زحمت پرسیدم: «اینجا کجاست؟» گفت: «بیمارستان کرمانشاهه... شما عمل شدید. سه چهار بار هم عمل شدید... همش بیهوش بودید...»
منگ بودم و هنوز به درستی نمیدانستم چه بر سرم آمده. رفته رفته فهمیدم حدود بیست و چهار ترکش در آن بمباران خوشه ای نصیبم شده و بعضی از ترکشها روی هم خورده و زخمهای عمیقی درست کرده اند؛ شکم، پاها، دست و صورتم در چند نوبت مورد جراحی قرار گرفته بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 111
اینها را به تدریج می فهمیدم. تنها عضو سالم بدنم یک دستم بود. حالم خراب بود و پشت سرهم از حال میرفتم. همان روز پرستار گفت ما را به تبریز میفرستند. فکرم خوب کار نمیکرد، گاهی یاد صادق می افتادم و از خودم میپرسیدم: «صادق حالا کجاست؟»
شب در همان اتاق بودم. زمان برایم گذر منظمی نداشت. نمیدانم چقدر گذشت فقط یادم هست شب بود و من به هوش که آمدم متوجه شدم در فرودگاه هستیم و ما را به طرف هواپیما میبرند. کسانی که مرا روی برانکارد جابه جا میکردند، فارسی حرف میزدند و از لهجه شان فکر میکردم بچه تهران هستند. سروصدای داخل هواپیما خیلی زیاد بود. برانکارد مرا مثل سایر مجروحان در طبقاتی که در هواپیما تعبیه کرده بودند، گذاشتند و رفتند. سروصدای موتور هواپیما آزارم میداد و تشنگی بدتر از هر زخمی کلافه ام کرده بود. اولین کسی که بالای سرم آمد پزشک بود. پرسید: «حالتون چطوره؟» به زحمت گفتم: «خوبم فقط آب میخوام.» اما او گفت که شکم مرا عمل کرده اند و نباید اصلاً آب بخورم.
ـ لااقل لبامو خیس کن... تشنمه آخه...
واقعاً از تشنگی آتش گرفته بودم او پنبه نمداری را روی لبهای من گذاشت. غنیمت بزرگی بود.
تکانهای هواپیما، ِسرُم هایی که از کنار تختها آویزان بودند، نور ضعیف هواپیما، ناله های بچه ها که اکثراً بدحال بودند... در چنین عالمی صدایی گفت به فرودگاه تبریز رسیده ایم اما دقایقی گذشت و گفتند در تبریز هوا خراب است و نمیتوانیم بنشینیم! سفر هوایی ما طول کشید.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 112
کمی خوشحال شدم که مجبور نیستم آقاجان و حاج خانم را بعد از شهادت صادق در این حال ببینم. پیش خودم فکر کردم لابد دارد به طرف تهران میرود. بارها از حال رفتم و هر بار که چشم باز کردم دیدم در هواپیما هستیم. بالاخره صدایی گفت: «اینجا فرودگاه مشهد است.» در آن حال نیمه هوشیاری وقتی اسم مشهد را شنیدم به خودم گفتم خوب شد، خوب جایی آمدیم...
روی برانکارد که بودم از صحبتهای کادر پزشکی فهمیدم که جزء مجروحان بدحال هستم اما بعد از تجربه زخم کردستان میدانستم به این زودیها از پا نمیافتم! به همراه مجروحان دیگر به بیمارستان امام رضا منتقل شدیم. از راه نرسیده مرا به اطاق عمل بردند، بیهوشی و جراحی و...
وقتی چشم باز کردم در یک اتاق تنها بودم. تمام وقت پرستاری آنجا بود و دکتری مرتب به من سر میزد. به جز دکتر و پرستارهای اتاق که به نوبت عوض میشدند، کسی حق ورود به اتاق را نداشت. بعدها فهمیدم در آن بخش هفت هشت اتاق ایزوله شبیه اتاقی که من آنجا تحت نظر بودم، وجود داشت و مجروحان بدحال آنجا بستری بودند. پرستارها موظف بودند هر روز پانسمان همه زخمها را عوض کنند. ساعتهای سختی بر من میگذشت. از یک طرف غم شهادت برادرم صادق و از یک طرف درد و رنج زخمهای تازه. به یاد ندارم هیچوقت مثل روزهایی که تنها در آن اتاق بستری بودم اذیت شده باشم. گرچه طبق عادت کودکی ام اهل داد و فریاد نبودم و سعی میکردم دردهایم را تحمل کنم اما هر روز که میگذشت حالم بدتر از روز قبل میشد. شلنگی از دهان به معدهام گذاشته بودند که خیلی آزارم میداد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 113
شکمم با ترکشهای بزرگی به هم ریخته بود، رفته رفته فهمیدم اعصاب چشم راستم از بین رفته و بهبودی اش خیلی سخت است. در عرض چند روز حرارت بدنم آنقدر بالا رفت که دیگر با دارو مهار نمیشد. روی بدنم نایلونی پهن کرده و رویش یخ ریختند. دستها و پاهایم را بسته بودند. چه زجری میکشیدم! گاهی که به هوش می آمدم و چشمم به یخها میافتاد، زور میزدم سرم را بالا بیاورم شاید بتوانم یخی را لیس بزنم! بعد از کلی تقلا موفق میشدم یک تکه یخ را یک بار لیس بزنم چنان شاد میشدم گویی در آن شرایط محنت بار یک جایزۀ بزرگ گرفته ام! این برنامه تنها تلاش من برای رفع عطشی بود که یک لحظه رهایم نکرده بود... عطش... عطش... این کار را چند بار تا جایی که توان داشتم تکرار میکردم؛ گاهی ناامید میشدم وگمان میکردم هیچ کس دردم را نمیداند؛ درد عطش را که بر همه زخمهایم علاوه شده بود....
هر روز حالم بدتر از روز پیش میشد. زنی که در اولین روز ورودم به بیمارستان امام رضا سراغم آمده و خواسته بود شماره تلفنی بدهم تا وضعم را به خانواده ام خبر دهد، دوباره سراغم آمد. روز اول او هر چه اصرار کرد من شماره ندادم. حالا دوباره آمده بود و به اصرار میپرسید: «چرا به خانه تان زنگ نمیزنی؟! شماره بده لااقل من بگم که تو اینجا هستی.» بالاخره زبان باز کردم که: «برادرم موقع بمباران پیش من بود. حتماً شهید شده و صد در صد جنازه اش به خونه رسیده. لابد الان مراسم ختم و تعزیه برادرم برپاست و خانواده درگیر هستن. نباید بیشتر از این ناراحتی بکشن... حالا فکر میکنن من سالم هستم. آگه بدونن مجروح شدم مراسم رو ول میکنن و اینجا میان... راضی نیستم...» دوباره دست خالی رفت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 114
در آن حال و روز زیاد یاد صادق می افتادم. فکر میکردم کجاست؟ با چه کسانیست؟ گاهی با او حرف میزدم که: «چه زود رفتى صادق!» هر وقت درد و سوزم امانم را میبرید فکر میکردم لااقل صادق از رنج و درد دنیا راحت است. گاهی چنان درد میکشیدم که عاجزانه از دکتر میخواستم بیهوشم کند تا ساعاتی از درد رها شوم.
میگفت: «نمیشه. آگه بیهوشت کنیم، میمیری!» در آن دقایق مرگ برایم خواستنی تر از تحمل زجری بود که میکشیدم اما گویی تقدیر من صبر بر همۀ دردها بود، درد زخمهای تنم و درد جا ماندن از شهدا...
بین پرستارانی که به اتاق من می آمدند، یک پرستار مسیحی هم بود که کارش را با دقت و جدیت انجام میداد. گاهی که درد امانم را میبرید التماس میکردم: «یه خُرده یواشتر!» اما او میگفت: «من کار خودم رو میکنم. تو بگی یا نگی تو کار من اثر نداره. پس بهتره تحمل کنی تا پانسمانت تموم بشه.» با اینکه هنگام پانسمانهای او خیلی درد میکشیدم اما از او خوشم می آمد چون دلسوز و دقیق بود. بعدها شنیدم به دلیل وظیفه شناسی اش از طرف سپاه به او یک ماشین داده اند تا در رفت و آمد به بیمارستان و مراقبت از مجروحان جنگی در خدمتش باشد.
یک ماه در چنان شرایطی به سر کردم. برای بار سوم خانم پرستار آمد و اصرار کرد با خانواده ام تماس بگیرم. بالاخره با گفتن اینکه: «الان دیگه مراسم ختم برادرت هم تموم شده.» راضی ام کرد. صبح حدود ساعت ده بود که تلفنی را کنار تختم آوردند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 115
شماره استانداری تبریز را گرفتم که پسردایی ام محمدعلی نمکی آنجا کار میکرد اما از شانس من گفتند: «اینجا نیست.» پیغام گذاشتم: «آگه اومد بگید به بیمارستان امام رضای مشهد زنگ بزنه.» اصرار کرد که خودم را معرفی کنم. اسمم را گفتم و اشاره کردم که فقط کمی زخمی شده ام!
یک ساعت بعد دوباره تلفن را آوردند. پسردایی ام زنگ زده بود. من به آرامی صحبت میکردم و او مرتب میپرسید: «چت شده؟» گفتم «هیچی» اما بغض او ترکید و زد زیر گریه... پرسیدم: «مراسم ختم تموم شده؟»
ـ ختم کی؟
ـ صادق!
میخواست انکار کند. شاید میخواست ملاحظه مرا بکند. گفت: «نه صادق که چیزیش نشده... اومده خونه...»
ـ صادق پیش خودم شهید شد... خودم دیدمش!
دوباره گریه کرد. من هم دلم گرفته بود و گریه داشت سبکم میکرد. او گریه میکرد و من. بالاخره گفت: «بله... مراسم ختم صادق تموم شده و مونده تا چهلم.» دیگر نتوانستم صحبت کنم. خداحافظی کردم و خیالم راحت شد.
صبح روز بعد که پنجشنبه بودنش به خوبی یادم مانده است، ملاقاتی هایم از راه رسیدند.
اولین کسی که به اتاق سرک کشید، مادرم بود اما تا مرا دید برگشت. صدایش را شنیدم که میگفت: «بوکی بیزیم یارالیمیز دئییر!»
ـ چرا حاج خانم؟! شما مگه سید نورالدین عافی رو نمیخواستید.
ـ بله اما...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 116
دوباره مادرم را در قاب در دیدم. او مرا نمی شناخت! صدایش زدم: «حاج خانوم! بویور...» لحظه ای بعد مادرم با بارانی از اشک بالای سرم بود. برادر بزرگم میررحیم و دامادمان هم دورم را گرفته و همه گریه میکردند.
ـ ای بابا! شما برای چی گریه میکنید؟! مگه چی شده...
بالاخره اشک و آه آنها تمام شد و کمی گفتند و خندیدند. گرچه عمیقاً از روی مادرم شرمنده بودم اما آرام از صادق پرسیدم. اول گفتند که حالش خوب است و طوریش نشده. گفتم: «همه چیز رو دیدم و تا لحظه آخر با هم بودیم.» فکر میکردم حاج خانم در این مدت چه رنجی کشیده است. آنها به من میگفتند: «سن چُخ قوی آدامسان!» روحیه میدادند. من هم میگفتم: «اون طور هم که شماها فکر میکنید نیس! تازه مگه قیافه من چطور شده!»
ـ تا حالا خودتو ندیدی؟!
ـ نه! همه این روزها رو تخت بودم.
مادرم پیشدستی کرد. دستی به سرم کشید و گفت: «هیچی نشده! همه چی خوبه!» با دیدن آنها واقعاً حس کردم حالم بهتر شده. مخصوصاً مادرم که داغ شهادت صادق جوانش را در دل داشت اما خیلی استوار به نظر میرسید. قرار شد یکی دو روز در مشهد بمانند که برای من در آن احوال بهترین خبر بود.
دو روز بعد دکتر در ویزیت صبح به من گفت: «ظاهراًَ که حالت خوبه.» گفتم که بهترم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 117
ـ امروز نوشتم برات نصف لیوان شیر و نصف لیوان چای بدن.
ـ چه خبر خوبی!
دقایقی بعد طبق دستور دکتر لیوانهای شیر و چای روی میز کنار تختم بود. حدود سی وچهار روز بود که فقط با سرم تغذیه شده بودم و واقعاً انتظار این لحظه را می کشیدم. شاد و سرحال بودم اما خوشحالی ام زود سر آمد. خانم پرستار جدیدی آمده بود ملافه های تختم را عوض کند. اولین بار بود او را میدیدم. گفتم: «بذار اول چای و شیرم رو بخورم بعد.»
ـ نه! بلندشو ملافه هاتو عوض کنم بعداً هر چی خواستی بخور.
ـ خانوم! من تا حالا از تختم پایین نیومدم. حالا شما میگید بیام پایین تا ملافه هامو عوض کنید!... من آگه پایین بیام شکمم منفجر میشه!
ـ چی داری میگی! الآن بیشتر از یک ماهه عمل شدی حالا میگی اگه تکون بخوری منفجر میشی!
ـ آگه شکم مال منه که میدونم بیام پایین به هم میریزه!
هر چه گفتم افاقه نکرد. زخم پایم هم خوب نشده بود اما لحن او مرا از رو برد. اتفاقاً آن ساعت مادر و برادرم برای زیارت به حرم رفته بودند و کس دیگری نبود که بتواند در مجاب کردن او کمکم کند!
ـ لااقل کمکم کنین بتونم بیام پایین!
رفت از پلکانهایی که کنار تخت میگذارند آورد تا مثلاً من راحتتر پایین بیایم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 118
واقعاً با مصیبت خودم را کنار تخت کشیدم و پاهایم را آویزان کردم. برخورد خشک و بی تفاوت او زجرم میداد. گویی از کسانی بود که در بیمارستانها به اجبار به مجروحان جنگی میرسید و ذره ای همدلی و دلسوزی در او نبود. بالاخره پاهایم را روی زمین گذاشتم اما سرم گیج میرفت. میلرزیدم و محکم از میز و دیوار گرفته بودم که نیفتم! چند ثانیه ای گذشت تا به سرم زد حالا که آمده ام پایین خودم را به دستشویی ـ که یک و نیم متر با تختم فاصله داشت ـ برسانم. تا آن روز حتی دستهای مرا خوب نشسته بودند و خون و خاک لای انگشتانم ماسیده بود. فکر کردم میروم هم دستهایم را میشویم و هم صورتم را میبینم. پاهایم را روی زمین کشیدم و در حالی که دستم به دیوار بود، آهسته به دستشویی رسیدم و به آینه نگاه کردم؛ خشکم زد! خدایا چه میدیدم...
ـ تو کی هستی؟... نورالدین؟!
صورتم کاملاً عوض شده بود؛ یک چهرۀ درب و داغان، لاغر و زخمی، بینی ام تقریباً از بین رفته بود، چشم راستم به خاطر زخم عمیق گونه ام تغییر حالت داده و چانه ام هم زخم های بدی داشت... حالا داشتم می فهمیدم چرا مادرم مرا نشناخته بود. یک ناراحتی طبیعی دلم را فشرد: «چرا قیافه ام این طوری شده؟! امکان نداره خوب بشم؟...» دیگر ادامه ندادم. روحیه ام به هم ریخته بود. همه اش هجده سال داشتم و اصلاً فکر نمیکردم جنگ چنین بلایی سرم بیاورد... زود نگاهم را از آیینه گرفتم و شیر آب را باز کردم. در حالی که خون خشکیده لای انگشتانم را میشستم به خودم نهیب زدم:
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 119
«ناشکری نکن پسر! خدا رو شکر کن که زنده و سر پا موندی! قیافه ات هم بالاخره یه جوری درست میشه... عادت میکنی.»
ـ بیا برو بالای تخت!
آرام به طرف تختم حرکت کردم. شیر و چای در حال سرد شدن کنار تختم بودند. گفتم: «من که نمیتونم به این راحتی بالای تخت برم!» بی تفاوت به صورتم زل زد و منتظر ماند. نمیدانست پلکانی که کنار تختم گذاشته اصلاً برای من «کمک» محسوب نمیشود. دو سه دقیقه کنار تخت معطل ماندم چه کنم؟! چطور خودم را بالای تخت بکشم؟! رفته رفته احساس کردم حالم بد میشود. شکمم داشت گرم میشد. گرمایی در شکمم جاری بود که حس میکردم میخواهد بیرون بریزد! پیراهن بیمارستان به تنم بود که جلویش باز بود. نگاهی به خودم کردم و داد زدم: «زود باش یکی رو خبر کن! شکمم داره پاره میشه؟!»
ـ چی میخواد بشه؟!
حالم را نمیفهمید. به پایم که ترکش خورده و هنوز مجروح بود تکیه دادم و با تمام انرژی ام یک پایم را روی تخت گذاشتم. ناتوان و عصبانی گفتم: «لااقل بیا کمک کن پامو بلند کنم.» با اکراه خم شد و پایم را از زمین کند اما... آه از نهادم بلند شد؛ شکمم واقعاً منفجر شد و به وضوح جوارحم را دیدم که روی لباسهایم ریخت! زن چنان جیغی کشید که نظیرش را نشنیده بودم. مرا ول کرد و دَر رفت. احساس میکردم راحت شده ام! حالت التهاب و داغی که در شکمم بود حالا به یک نرمی و سبکی تبدیل شده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 120
لیوانهای شیر و چای جلوی چشمهایم می رقصیدند و صدای جیغ زن در گوشم زنگ میزد. چنان سریع مرا به اتاق عمل رساندند که گویی همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد. بیهوش نبودم اما دیگر رمقی برایم نمانده بود؛ نه برای نگاه کردن، نه حرف زدن و نه حتی احساس غریب دردی تازه!
وقتی به هوش آمدم، متوجه شدم چهار میله از شکمم خارج کرده و با چنگالهایی محکم کرده اند. یک شیلنگ هم داخل شکمم گذاشته بودند؛ شکمی که به اندازه دو سه توپ پلاستیکی باد کرده بود! به من گفتند که قبلاً به دلیل جراحتهای ترکش در کبد، پرده دیافراگم و روده ها عمل ترمیمی کرده اند اما بعد از اتفاق صبح مجبور شده اند قسمتی از روده هایم را بردارند. میله ها را گذاشته بودند تا زخمهای شکمم ثابت بماند و بخیه ها جوش بخورند.
بعد از ظهر ملاقاتی هایم آمدند و دیدند شرایطم دگرگون شده، مادرم نگران بود: «بالا نَئه اولؤب؟ گئجه کی یاغچیدین!»
ـ هئش زاد! بئر آز اوضاع فرق ائلییب!
جریان را گفتم و خیلی ناراحت شدند. برادرم میخواست از آن خانم به نماینده سپاه در بیمارستان شکایت کند. گفتم: «ول کن! اون خودش هم نفهمید. شکم من همینجوری هم میخواست منفجر بشه ولی اون باورش نمیشد.» البته قضیه ختم نشد. از بنیاد شهید آمدند و ماوقع را از من پرسیدند و گفتند که نمیگذارند او در بخش مجروحان جنگی بماند. او را به بیمارستان دیگری انتقال دادند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣2⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 121
ولی خدمت آن خانم پرستار برای من گران تمام شد؛ دوباره هر گونه تغذیه غیر از سرم برایم ممنوع شده بود. چند روز بعد چهلم صادق بود و خانواده مجبور شدند به تبریز برگردند. آنها رفتند و من دوباره تنها شدم.
دلم عجیب گرفته بود. روزها را میشمردم... درست چهل ودو روز بود در بیمارستان امام رضا بستری بودم و در آن مدت فقط به مقصد اتاق عمل از اتاقم خارج شده بودم! گفتم: «با نماینده بنیاد شهید کار دارم.» آمد و حرف دلم را به او گفتم: «امروز چهل و دو روزه اینجام. امروز هر طور شده باید منو به حرم امام رضا ببرید.» گفتند که باید از دکتر معالجم کسب اجازه کنند اما دکتر اجازه نداد. من هم هر دو پایم را توی یک کفش کردم: «امروز من باید به زیارت برم. اصلاً تا به حرم نرم نمیذارم کسی دست به من بزنه!» بالاخره دلشان به رحم آمد. دکتر با شرایطی قبول کرد و قول دادند شب ما را به حرم ببرند. اتفاقاً پنجشنبه هم بود و با انتظار غریبی منتظر شب شدم.
غروب بود که من و دو سه نفر از مجروحان را با برانکارد به حیاط بیمارستان برده و سوار آمبولانس کردند. به راه افتادیم. شوق زیارت حرم، عجیب بانشاطم کرده بود. به حرم رسیدیم و طبق هماهنگی تا یکی از صحنهای حرم با آمبولانس رفتیم. ما را روی برانکارد داخل حرم بردند. چه رفتنی! شور و حالی داشتم نگفتنی. تا کنار ضریح برایمان راه باز کردند و دقایقی بعد به ضریح چسبیدیم. اشکهایم و صورت زخمدیده ام را به ضریح چسبانده بودم و با امام نجوا میکردم... دلم آرام گرفته بود؛ آرامِ آرام.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣2⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 122
در آن دقایق دور ضریح را خالی کرده بودند و به جز خدام حرم و ما چند مجروح کسی آنجا نبود. حدود ده دقیقه ملکوتی کنار ضریح مطهر امام رضا(ع) در فضایی غریب غوطه ور بودم و یکی از قشنگ ترین زیارتهای عمرم را به جای آوردم. وقتی ما را بیرون آوردند آنقدر سرحال و پرانرژی بودم که حس میکردم میتوانم همه روزهای نقاهت را به سرعت سر کنم و سر پا بایستم. در یکی از صحنها مراسم دعای کمیل برپا بود و ما همراه زائران حضرت رضا(ع) آن شب دعای کمیل زمزمه کردیم و دوباره به بیمارستان برگشتیم. احساس میکردم حالم خیلی خوب شده است.
روز بعد اجازه استفاده از مایعات دادند و به خیر و سلامتی آن روز کمی شیر خوردم. چند جرعه که روز اول و روزهای بعد رفته رفته غذای آبکی هم وارد لیست غذایم شد. مرتب میگفتم: «غذای منو زیاد کنید. چرا به من یه ذره غذا میدید!»
ـ چقدر برای خوردن عجله داری؟
ـ چهل و چند روزه هیچی نخوردم. باید تلافی این روزها رو دربیارم یا نه؟
به وضوح حال روحی و جسمی ام بهتر شده بود طوری که اطلاع دادند میتوانند مرا به بیمارستان تبریز منتقل کنند و این بهترین خبر بود. سرانجام در چهل و هشتمین روز مجروحیت از بیمارستان امام رضا مرخص و با هواپیما و تحت مراقبتهای پزشکی به سمت تبریز به پرواز درآمدم.
وقتی از هواپیمای مسافربری ـ که دسته های سه تا از صندلیهایش را باز کرده و مرا روی آنها خوابانده بودند ـ پیاده شدیم خسته و کمتوان بودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃