💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣2⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 123
در مشهد از طریق بنیاد شهید به خانواده ام اطلاع داده بودم که به تبریز می آیم. چشمم دنبال آشنا میگشت که به زودی پیدایش کردم. دایی ام مستقیم سراغ من ـ که روی برانکارد در سالن فرودگاه بودم ـ آمد و پرسید: «شما با این هواپیما از مشهد اومدید؟!»
ـ بله!
ـ یک مجروح دیگه هم قرار بود با این پرواز بیاد. شما اونو ندیدید؟!
ـ کی بود؟
ـ سید نورالدین عافی!
بندۀ خدا مرا نشاخته بود. لابد خستگی و بیحالی صدایم را هم عوض کرده بود. گفتم: «دایی! من نورالدینم. منو نشناختی؟!» نگاهش عوض شد. سرم را به سینه فشرد و گریه کرد. باور نمیکرد این نورالدین است که به این حال و روز افتاده. خیلی گریه کرد. دست آخر گفتم: «آقا دایی، برای من گریه نکن، خیلی گرسنه ام، یه چیزی بیار بخورم.» سریع برایم از بوفه فرودگاه بیسکویت خرید. دقایقی بعد آمبولانس رسید و مرا به بیمارستان امام خمینی تبریز رساند.
در بیمارستان امام وضعم بهتر بود. از همان روز اول هر روز اهل خانه، دوستان و آشنایان به ملاقاتم می آمدند اما هر کس که برای بار اول می آمد خواسته یا ناخواسته کمی گریه میکرد. مرتب میگفتم: «مگه چی شده که شما اینطوری میکنید.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣2⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 124
چند وقت دیگه بلند میشم و با هم برمیگردیم جبهه!» با پسردایی ام «حسن نمکی» خیلی رفیق بودم، از بچگی تا روزهایی که به جبهه اعزام شدیم با هم بودیم. دیدن آنها از یک طرف و بهبود زخمها و تغذیه هم از طرف دیگر حالم را بهتر میکرد. به جز شکمم وضع زخمهای دیگرم خوب بود. در بیمارستان امام زیاد نماندم. به سرم زده بود از بیمارستان مرخص شوم. مرتب به برادرانی که از بنیاد شهید به دیدنم می آمدند می سپردم اجازه ترخیص مرا بگیرند و به خانه بروم. همه میگفتند: «وضع شکمت خرابه، با این وضع نباید مرخص بشی!» اما واقعاً از محیط بیمارستان خسته شده بودم. اصرار میکردم برایم از شکم بندهای کشی بخرند و دکتر را قانع کنند مرا مرخص کند. بعد از یک هفته دکتر اجازه داد به خانه بروم. دستورات دارویی و وسایل پانسمان و باندکشی برای بستن شکمم دادند و از بیمارستان خلاص شدم.
در راه خانه و نرسیده به ده، به زیارتگاه «پیر ابودجانه» رسیدیم. با شروع جنگ شهدای روستا در جوار پیر دفن میشدند و میدانستم صادق هم آنجاست. وقتی آنجا رسیدیم اشاره کردم. ماشین را نگه دارند تا مزار برادرم را ببینم. قبول نمیکردند میگفتند: «با این حالت خوب نیست... بریم خونه!» محال بود او را ندیده به خانه برگردم.
ماشین کنار جاده نگه داشت و من به کمک اطرافیانم به طرف مزار برادر شهیدم رفتم. همه گریه میکردند، جز من! به سنگ مزار «شهید سید صادق عافی» برادر و همرزمم که در کنار خودم شهید شده بود، نگاه میکردم و میگفتم: «برای چی گریه میکنید؟!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣2⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 126
همه با من مخالفت میکردند، فکر میکردند با آن وضع به کلی باید خیال جبهه را از سر به در کنم: «با این وضع برمیگردی لشکر که چی کار کنی؟ تازه داری رو پای خودت راه میری اونوقت میخوای برگردی میدون جنگ؟!» اما من تصمیمم را گرفته بودم. مدتی طول کشید تا راضیشان کردم.
بعد از گذشت حدود شش هفت ماه از مجروحیتم، ساکم را بستم و در حالی که خانواده با نگرانی بدرقه ام میکردند رهسپار منطقه شدم.
فصل پنجم
زخم بر زخم
تعدادی از نیروها که مرخصیشان به سرآمده بود با یک اتوبوس به منطقه برمی گشتند. من و پسردایی ام حسن هم سوار همان اتوبوس شدیم. در فضای صمیمی و راحتی بودم که دلم برای آن لک زده بود. با بچه ها میگفتیم و میخندیدیم. بعد از مجروحیتم در مسلم بن عقیل که ترکیب صورتم به هم ریخته و حالت چشمهایم تغییر کرده بود، بیرون از خانه عینک دودی میزدم، آن عینک به چشمم بود که خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم عینکم نیست. از حسن که بغل دستم بود پرسیدم: «عینکم چی شده؟»
ـ شکستمش!
ـ اِ... چرا؟!
ـ اون موقع که دو تا چشم داشتی ازت خوشم نمی اومد، حالا شدی چار چشمی، اون چی بود به چشمات زده بودی؟!
شوخی حسن باعث شد عادت استفاده از عینک برای همیشه از سرم بپرد.
اتوبوس که به گیلانغرب رسید، به پادگانی که مقر نیروها بود رفتیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣2⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 127
تیپ عاشورا قبل از عملیات والفجر مقدماتی در زمستان 1361به لشکر تغییر سازمان داده بود. موقعیت لشکر در شش هفت کیلومتری گیلان غرب، در محلی به نام کاسه گران بود. آنجا درهای بود که از چهار طرف با کوه ها احاطه شده و منطقه ای جنگلی بود. نیروهای گردان در همین محدوده چادر زده بودند. حسن میخواست به گردان امام حسین که ابراهیم نمکی هم در آن گردان بود برود، من هم زود قبول کردم و به گردان امام حسین رفتیم؛ گردان دلاوری که فرمانده اش «علی اکبر رهبری» و معاونش «محمدباقر مشهدی عبادی» بود. طبق معمول سه چهار روز اول کاری به کارمان نداشتند تا اینکه لیست ما را به گردان دادند و رفته رفته برنامه ها شروع شد.
ماه محرم در راه بود و در جبهه چند روز مانده به محرم، دسته ها و عزاداری ها برپا می شد. مسجد گردان امام حسین محل برگزاری این مراسمها بود. مسجد حالت زیرزمینی داشت. دیوارهایش را با سنگ کار کرده بودند و قسمتی که بالاتر از سطح زمین بود، فضای باز بود. موقعیتش طوری بود که دسته عزاداری شاخسی آنجا پا میگرفت.
یکروز در مسجد چهرۀ آشنایی را دیدم. خیلی دقت کردم، او حسن شیرافکن بود که زمان اولین مجروحیتم در کردستان در بیمارستان بستری بود و از درد کلیه مینالید. حالا با چه روحیه ای مقابل من ایستاده بود! از دیدنش خیلی خوشحال شدم. بعد از آشناییمان تا آن روز همدیگر را ندیده بودیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣2⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 128
نمیدانستم بعد از تمام کردن دورۀ آموزش نظامی در تبریز مسئول پایگاه محله شان شده و بعد هم در شهر طاقت نیاورده و به جبهه آمده است. هر چه قدر من از دیدن او خوشحال بودم او با دیدن حال و روز من ناراحت بود. در مسجد دوستان دیگری هم پیدا کردم از جمله «صمد نیک پیران» که با برادرش یعقوب از قبل دوست بودم.
با شروع برنامه های گردان به ما گفتند که باید آموزش کوهنوردی ببینیم. بالا رفتن از صخره ها و کوهنوردی برایم سخت بود. سعی میکردم در جمع بچه ها در تمرینات حاضر شوم البته به من زیاد سخت نمیگرفتند. با اینکه در کردستان مرتب در کوهنوردی بودیم اما اولین بار بود به آن شکل کوهنوردی میکردم. بچه ها از طنابهایی که از بالای ارتفاع کشیده شده بودند، میگرفتند و بالا میرفتند. کار سختی بود. فرمانده گردان، برادر رهبری روی گردان خیلی کار میکرد. قرار بود در عملیات کوهستانی آینده، گردان امام حسین قبل از بقیه بالا بکشد از این رو مسئولان گردان روی آموزش بچه ها حساس و جدی بودند. برادر رهبری میگفت هر کس بدون سروصدا از این منطقه عبور کند میتواند شب عملیات هم زیر پای دشمن از ارتفاع بالا بکشد و دشمن را غافلگیر کند.
تمرینات هر روز پیگیری میشد. از اولین دقایقی که بچه ها شروع به حرکت میکردند شعارهای حماسی خواندند و صدایشان در صخره ها طنین می انداخت.
داغدا داشدا گزر اسلام اردوسی
اسلام اردوسونون یوخدی قورخوسی
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣2⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 129
بیشتر اوقات یکی از نیروها به نام رسول شعار میداد و بچه ها که ستونی از کوه بالا میرفتند جواب میدادند. شوخ طبعی و سرزندگی بچه ها جریان داشت و من داشتم روزهای سخت مجروحیتم را آنجا از یاد میبردم تا اینکه یک روز اتفاق دیگری افتاد.
آن روز طبق معمول حدود یک کیلومتر از سطح زمین بالا رفته بودیم. همیشه در فواصل و نقاط مشخصی نیروها جمع میشدند و کمی استراحت میکردند تا مرحله صعود بعدی انجام شود. قبل از اینکه به آن توقفگاه برسیم در حین کوهنوردی سنگی از زیر پای نفر جلویی من که «میرمحمد ستاری» بود در رفت و به سر من خورد. من کمی گیج شدم اما به هر ترتیب، خودم را به بچه ها رساندم. حالم زیاد خوب نبود. بعد از مجروحیت زودتر از بقیه خسته میشدم، در واقع هنوز تا رسیدن به شرایط عادی فاصله داشتم. وقتی بچه ها حرکت کردند و نوبت من رسید هنوز حالم جا نیامده بود. علی اکبر رهبری که بالای صخره ایستاده بود صدایم زد: «نورالدین! بیا بالا!»
ـ اجازه بدید من بمونم. آخر همه میآم بالا.
ـ نه! بیا بالا!
ـ سنگ خورده تو سرم. حالم زیاد خوب نیست، بذار...
ـ بهانه نیار... بیا بالا!
دست بردار نبود. دست انداختم به طناب کمکی.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣2⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 130
این طناب کمکی را اغلب دور کمرمان می بستیم تا در حین بالا رفتن اگر طنابی که با دست گرفته ایم، مشکل پیدا کرد یا اتفاق دیگری افتاد مطمئن باشیم سقوط نمیکنیم اما برادر رهبری بدجوری مراقبم بود. گفت: «نه! بدون طناب بیا بالا!» چیزی نگفتم... به دلم افتاده بود به هر حال امروز بلایی سر من خواهد آمد!
از طناب گرفتم و خودم را بالا کشیدم. چند متری بالاتر نرفته بودم که دیگر همه چیز برایم تمام شد... وقتی چشم باز کردم توی سنگر بودم. فهمیدم از کوه پرت شده ام. خدا رحم کرده بود و در قسمتی از کوه کمی پایینتر از جایی که از آنجا حرکت کرده بودیم، متوقف شده بودم. نمیدانم بچه ها چطور مرا در فاصله یک کیلومتری از کوه پایین آورده بودند؛ با قاطر یا روی کول خودشان! من همه آن مدت را بیهوش بودم. در سنگر فهمیدم زخم شکمم سرباز کرده است. مرا به اورژانس منتقل کردند و آنجا هم بلافاصله تشخیص دادند باید در بیمارستان تحت عمل جراحی قرار بگیرم. همان شب مرا به کرمانشاه و از آنجا به تبریز منتقل کردند. قبل از شروع عملیات سهمیه زخمم را گرفتم و برگشتم.
حدود دو هفته در بیمارستان امام تبریز بستری بودم. هر روز وضعم بدتر از روز پیش میشد. فقط با سِرُم تغذیه میشدم. یکی دو بار که غذای آبکی خوردم شکمم به شدت درد گرفت و بلافاصله استفراغ کردم. زخم شکمم از عملیات مسلم عمیق بود و بعد از آن اتفاق انفجاری در بیمارستان مشهد و حالا در کوه، واقعاً به هم ریخته و هیچ نشانی از بهبودی نداشت. همۀ دکترها از من قطع امید کرده بودند. یادم هست دکتر بالای سرم به دانشجویانی که دور مرا گرفته بودند، توضیح میداد که فلان قسمت روده های این مریض پوسیده و اینجوری شده.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣3⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 131
در جواب این سؤال: «این مریض چقدر دوام میآره؟» با صراحت گفت: «دو سه روز!» من هم می شنیدم و میفهمیدم اما کاری از دستم برنمیامد. حتی چند بار به خودم گفتند: «کاری نمیشود برای تو کرد، رفتنی هستی!» حرفشان آزارم میداد اما نا امیدم نمیکرد. یک روز که مادرم به ملاقاتم آمده بود حرف دکتر را برایش نقل کردم. حاج خانم خیلی اعتماد به نفس داشت گفت: «نه! تو طوریت نیست، اصلاً خودت چی فکر میکنی؟»
ـ والله به نظر خودم که به این زودیها رفتنی نیستم!
مادرم بزرگترین روحیه ام بود. آن روز گذشت و روز بعد برادران سپاهی که به بیمارستان آمده بودند به من خبر دادند آقای «حمید چیت چیان» فرمانده سپاه منطقه 5 برای بازرسی به بخش مجروحان جنگی می آید. او مرا از قبل میشناخت، سراغم آمد و حالم را پرسید. جریان را گفتم که دکترها میگویند فوقش دو سه روز دیگر زنده ام.
ـ کی گفته؟!
ـ دکتر...
آقای چیتچیان بلافاصله دکتر طوفان، رئیس وقت بیمارستان امام را صدا زد و گفت: «برای این مجروح هر کاری میتونید بکنید.» صحبت کردند و قرار شد صبح فردا من به اتاق عمل برده شوم.
صبح دور و برم شلوغ بود. خانواده، بچه محلها، فامیل و آشنایان و... خیلیها به نیت وداع آخر آمده بودند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣3⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 132
گفتم: «اگه بحث عوض کردن بخیه هاست حاضرم همینجا این کارو بکنند.» واقعاً در اتاق عمل قبلی روحیه ام آنقدر خراب شده بود که حاضر بودم بدون بیهوشی درد را تحمل کنم و آنها کارشان را بکنند. پرسیدند: «طاقت میاری؟!» نمیدانستند قبلاً چه بلاهایی را از سر گذرانده ام.
همانجا محیط را آماده و سر زخم را باز کردند. بوی بد عفونت اتاق را پر کرده بود. قبلاً مریض های اتاق را به اتاق دیگر برده بودند. آنجا تصمیم گرفتند روی زخم را باز بگذارند چون به دلیل عملهای متعدد زخم شکمم بخیه را رد میکرد و جوش نمیخورد. از آن به بعد هر روز یک بطری آب اکسیژنه روی زخم میریختند و گاز استریل میگذاشتند. این کار مؤثر بود و حالم داشت رفته رفته بهتر میشد اما هنوز از خوردن خبری نبود.
یک روز به یکی از دوستانم جریان عمل و دکتر بیهوشی را گفتم و گِله کردم. روز بعد سروکله دکتر بیهوشی پیدایش شد. مثلاً آمده بود برای معذرت خواهی. گفتم: «آقای دکتر! من یک سؤال از شما دارم. ما از تبریز بلند شدیم رفتیم خوزستان، جنگیدیم و زخمی شدیم، آگه حرف تعصب هم باشه شما که دزفولی هستید، خیلی بی انصافیه به آدمی که تو منطقه شما زخمی شده اینطوری بگید. اونم توی اتاق عمل و اولین لحظه های بیهوشی...»
ـ نه! به دل نگیر من شوخی کردم!
ـ اینطوری شوخی میکنن؟!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣3⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 133
پزشکان هنوز مردد بودند. میگفتند: «از عمل زنده بیرون نمیاد.» همه نگران بودند و در این گیرودار چیزی توی دلم میگفت: «آخر این کار خیر است.» به سمت اتاق عمل به راه افتادیم. اولین کسی که بالای سرم آمد دکتر بیهوشی بود. مردی دزفولی که در تبریز کار میکرد و گویا از رزمنده ها دلِ پُری داشت! در لحظه ای که داروی بیهوشی را به من تزریق میکرد گفت: «خبر داری که، تو از این عمل زنده بیرون نمیایی!» واقعاً غافلگیر شدم.
ـ در لحظه ای که دارم بیهوش میشم این چه حرفیه؟!
در آخرین دقایق هوشیاری رو به او کردم و گفتم: «میدونی چیه، من این دنیامو میشناسم، میدونم چی کار کردم. اگه خدا قبول کنه برای خدا کار کردم. اون یکی دنیام هم معلومه، اما تو هم اینجا تو جهنمی و هم تو اون دنیا!» حرفش بدجوری دلم را شکسته بود، اما بیهوشی هم عالم بدی نبود!
...وقتی به هوش آمدم حالم خوب بود. حس میکردم بهتر هم میشوم. دو سه روز از عمل گذشته و وضع عمومی ام بهتر بود اما محل زخم چرک کرده بود و ترشحات عفونی در هر پانسمان دیده میشد. بوی بَد عفونت واقعاً نگرانئکننده بود. به من گفتند: «میخواهیم دوباره ببریمت اتاق عمل.» اما من زیر بار نرفتم. هر چه گفتند قبول نکردم. حالم از اسم اتاق عمل به هم میخورد! تا اینکه پرستاری که پانسمانم میکرد گفت: «توی عمل قبلی چون فکر میکردن تو خوب نمیشی به روده هات بخیه های معمولی زدن حالا آگه به اتاق عمل نری و بخیه هاتو عوض نکنند واقعاً میمیری!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣3⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 134
کمی کنارم ایستاد و سعی کرد رضایت بگیرد. من حرفش را به حساب نادانی اش بخشیدم، اما شنیدم بعدها او را از بیمارستان بیرون کرده اند.
دوباره دلتنگی ام از محیط بیمارستان شدت گرفت. اصرارهایم به خاطر ترخیص از بیمارستان شروع شد. میگفتند زخم شکمت هنوز باز است. ولی من داشتم عادت میکردم به زخمها و میدانستم بیرون حالم بهتر میشود. بالاخره به خانه برگشتم و هر روز از سپاه برای پانسمان زخمم می آمدند، زخمی که ماه ها آزارم داده بود و خیال خوب شدن نداشت. از طرف دیگر من هم هوای جبهه را کرده بودم.
باز زمزمۀ رفتن به لشکر را شروع کردم. مادرم نگران و به شدت مخالف بود. میگفت: «آخه با این وضع میری لشکر که چی کار کنی؟!»
ـ حاج خانوم! من آگه اینجا بمونم شکمم هیچوقت خوب نمیشه، اما آگه اونجا برم اول روحیه ام خوب میشه بعدشم این زخم جمع وجور میشه!
حریفم نشدند! شکم بندی را که از قبل داشتم به شکمم بستم و وسایل پانسمان را هم توی ساک کوچکم گذاشتم و راهی محل اعزام شدم. آنجا مرا قانع کردند با این وضع به جنوب نروم. پیشنهاد آنها پیرانشهر بود. می گفتند: «در پیرانشهر میتونی توی پایگاه بمونی و هر وقت دلت خواست برای درگیری جلو بری!» برایم جنوب یا غرب زیاد فرق نمیکرد. در هر حال هر جبه های بهتر از خانه نشینی بود.
با عدهای از نیروهای تبریز عازم پیرانشهر شدیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣3⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 135
حدود پانزده روز اول در پایگاه ماندم. کاری هم به آن صورت نبود اما بچه ها هر شب به کمین می رفتند و روزهای آخر من هم همراه شان شدم. ساعات آخر روز بیرون میرفتیم تا در مسیر نیروهای ضد انقلاب که در منطقه بودند کمین بزنیم. رفت و آمدها اذیتم میکرد. مخصوصاً که اغلب کوهپیمایی میکردیم و در هر بازگشتی درد و سوزش زخم من چند برابر میشد. هر روز زخمم را پانسمان میکردم. از بس زخم را با آب اکسیژنه شسته بودند گوشت اضافه آورده بود. از قسمتی از زخم که باز بود چیزهایی بیرون می آمد که فهمیدم نخ بخیه هاییست که به روده هایم زده بودند، شنیده بودم جنس بخیه های جوارح داخل شکم، طوریست که رفتهر فته در پی بهبودی جذب میشود و نیازی به خارج کردنش نیست و ایجاد عفونت هم نمیکند، اما ظاهراً در عمل من از نخ معمولی استفاده کرده بودند و حالا در هر پانسمانی به لطف خدا این نخها به جای اینکه بیش از آن کار دست من بدهند، از محل باز زخم بیرون میامدند. هر روز دو تا نخ سهمیه داشتم! آنقدر چرک و نخ بخیه با ترشح بیرون آمد که احساس کردم رفته رفته پردهای که روی زخم را پوشانده، دارد ضخیمتر میشود و این علامت خوبی بود. «باقر نیکی» یکی از بچه های پایگاه در تعویض پانسمانها خیلی کمکم میکرد.
حدود دو ماه و نیم آنجا ماندیم. محیط پیرانشهر به مهاباد ـ که من اولین روزهای حضورم درجنگ را آنجا تجربه کرده بودم ـ شبیه بود؛ پایگاههای متعدد در شهر و درگیریهای پراکنده در شهر و کوههای اطراف. بیشتر درگیریها در کمینهای اطراف شهر و بر سر راه نفوذ دموکراتها اتفاق میافتاد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣3⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 136
دموکراتها هم این مسئله را میدانستند و از این رو اطراف شهر بیشتر درگیری بود تا داخل آن. البته چون مسائل کردستان تا حدودی حل شده بود، تعداد و شدت درگیری ها هیچوقت مثل زمانی که من در مهاباد بودم، نبود. با این حال به دلیل هم مرز بودن پیرانشهر با عراق و خط دفاعی عراق، در آن قسمت هم درگیریهای پیوسته ای وجود داشت.
در جمع بچه ها در آن پایگاه اتفاقاتی می افتاد که گاه مدتها از ذهنمان بیرون نمیرفت. آن روزها روحانی پایگاه فردی فارس زبان بود که ظاهراً از بعضی چیزها خیلی میترسید. بچه ها به من میگفتند: «او شبها از ترس دستشویی نمیرود و کارش را در چند متری پایگاه میکند!» دستشویی در صد متری پایگاه قرار داشت و از قرار آن برادر از تاریکی شب و تنهایی و هجوم ناگهانی دموکراتها میترسید!
مصمم شدم به کارش خاتمه دهم. یک شب همۀ آفتابه ها را به جز یکی خالی کردم. آن یکی هم پر از نفت شد. بچه ها که قضیه را میدانستند از سر شب خنده و مزاح میکردند. ساعت حدود ده شب این برادر از پایگاه بیرون رفت. زیر نور چرخان پایگاه که محوطه را روشن میکرد دیدیم به سمت دستشویی نرفت. پق پق خنده بچه ها بالا گرفته بود. پنج دقیقه بعد صدایی از بیرون آمد. سریع خودمان را بیرون رساندیم: «چی شد؟» او در حالی که جست وخیز میکرد و برافروخته بود فقط میگفت: «هیچی!» به طرف پایگاه برگشتیم. آنجا بود که پرسید: «اینجا کی میشه به حمام رفت!؟»
ـ باید تا صبح صبر کنی. فردا صبح بری ستاد، حمام اونجاس!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣3⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 137
صبح وقتی بیدار شدیم او آماده رفتن بود. رفت و دیگر برنگشت!
روزها در پیرانشهر به هرحال میگذشت. در جمع ما چهار نفر از بچه های محله شنبغازان بودند که یکی از آنها به اسم «حمید» خیلی خوش غذا بود. به من که به خاطر وضع شکمم غذای کمی میخوردم، پیله میکرد که: «تو غذای دو نفر رو بگیر بده من بخورم!»
در مدتی که در پیرانشهر بودم عملیات والفجر 4 انجام شد. شهادت پسردایی و دوست قدیمی ام حسن نمکی در آن عملیات، فامیل را درگیر مراسم دومین جوان شهید خانواده کرده بود.
برخلاف شبهای مهاباد، در پیرانشهر اغلب شبها، نماز شب خوانها در مسجد کنار پایگاه جمع میشدند. برنامه های عزاداری و دعا هم به راه بود و مدت حضور من در پیرانشهر با این اتفاقها گذشت و به تبریز برگشتم.
فصل ششم
اردوگاه شهدای خیبر
تبریز بین بچه های جبهه حرف عملیات بود و خیلی زود چهره های آشنا از شهر رفتند. این رفتنها برای ما هم نوید عملیات بود. من هم طاقت نیاوردم و اسفند 1362 راهی اهواز شدم. آنجا بود که خبر آغاز عملیات را شنیدم. عملیات خیبر در جزایر مجنون! اتفاقات روزهای اول عملیات، نبرد شدید در جزایر، شهادت عده زیادی از نیروهای برجسته لشکر در محاصرۀ دشمن و اسارت تعدادی از نیروها به گوش ما میرسید. خبر شهادت «حمید باکری» و «مرتضی یاغچیان» که جانشینان فرماندهی لشکر بودند، خبر تلخی بود که ما را در ماتم فرو برد، علاوه بر آن نشان میداد که لشکر عاشورا در خیبر درگیر نبرد بزرگی بوده است.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣3⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 138
خیلی از بزرگان لشکر در خیبر شهید شدند.
بعد از چند روز فرصتی پیش آمد و به همراه عده ای دیگر از اهواز مستقیم به جزیره مجنون رفتیم. حضور ما در جزیره همزمان با تحویل خط به گردانهای قدس بود. باقی نیروهای گردان امام حسین و سایر نیروهای عمل کننده به عقب برگشتند، اما من تازه رسیده بودم و بین بچه های تبریزی گردانهای قدس ـ که نیروهای داوطلب از سراسر کشور بودند ـ ماندم. همان روزها بود که باران شدیدی بارید طوری که محل استقرار گردان را آب گرفت و همه ما را به اهواز برگرداندند.
لشکر عاشورا بعد از عملیات خیبر در منطقه ای بین اهواز و سوسنگرد مستقر بود، ما هم راهی آنجا شدیم. بچه ها اسم با مسمایی روی منطقه گذاشته بودند: «توپراق آباد». آنجا تقریباً در پنج کیلومتری جاده اهوازـ سوسنگرد بود و سه چهار کیلومتر با جاده اصلی، فاصله داشت. زمین توپراق آباد رملی بود و باد به راحتی آنها را جابه جا میکرد. بچه ها واقعاً اسم خوبی روی موقعیت جدید گذاشته بودند.
من در جمع نیروهای گردان قدس به توپراق آباد رسیدم و آنجا سراغ بچه های گردان امام حسین رفتم. بیش از صد نفر از نیروهای این گردان در عملیات خیبر در نبردی قهرمانانه به شهادت رسیده بودند و پیکر پاک بیشترشان در جزایر مانده بود. تعداد زیادی نیز به اسارت دشمن رفته و عده ای مجروح بودند. پسر دایی ام ابراهیم هم اسیر شده بود. فرمانده گردان امام حسین «محمدباقر مشهدی عبادی» هم از شهدای خیبر بود که پیکرش مثل خیلی های دیگر بر خاک جزیره مانده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣3⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 139
با این احوال نیروهای محدود باقیمانده به مرخصی رفتند ولی من چون تازه به منطقه آمده بودم، همانجا ماندم. آن روزها «محمود دولتی» فرمانده گروهان 1، «صمد زبردست» فرمانده گروهان 2 و «خلیل نوبری» فرمانده گروهان 3 بودند و من هم در گروهان 2 که معاونش صمد قنبری بود، جا گرفتم. از توپراق آباد بچه های گردان سید الشهدا به فرماندهی اصغر قصاب هم به مرخصی رفتند.
همزمان با بازگشت نیروها، لشکر به منطقه ای روبه روی توپراق آباد ـ که نزدیک انبار مهمات بزرگ منطقه بود ـ منتقل شد. اینجا منطقه ای جنگلی و از هر نظر نقطۀ مقابل توپراق آباد بود و بچه ها اسمش را «جنگل آباد» گذاشتند. گردانهای قدس هم به آنجا آمدند و بعد از توجیه، به گردانهای دیگر لشکر ملحق شدند. در طول آن مدت من در گردان امام حسین در دسته میماندم. از اینکه شکمم باز کار دستم بدهد می ترسیدم. با بچه ها رفت و آمد محدودی داشتم ولی انگار از کار افتاده بودم. بعد از حادثه سقوط هم واقعاً چشمم ترسیده بود. آن روزها آشنایی ام با «عبدالحسین اسدی»، «یوسف فداکار» و «فرج قلیزاده» بیشتر شده بود و اغلب با آنها بودم.
بعد از جابه جایی نیروها آموزش شروع شد و من هم آنجا برای اولین بار دورۀ آموزش شیمیایی دیدم؛ آشنایی با ماسک، اقدامات بعد از بمباران شیمیایی و... که حدود یک ماه طول کشید. در آن مدت چیزی که خیلی مشهود بود کمبود غذا بود. نان معمولی به بچه ها نمیرسید، در عوض گونی گونی نان خشک می آمد و بچه ها با خرده نانها سر میکردند! من بودن در جمع دسته را بیشتر از جاهای دیگر دوست داشتم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣3⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 140
در دسته هر کس برای خودش مسئولیتی داشت. یکی مسئول شستن ظرفها بود، یکی غذا میگرفت، یکی آب می آورد، دو نفر شبها پتوهای بچه ها را می انداختند، دو نفر پتوها را جمع میکردند و خلاصه جا و مسئولیت همه در چادر مشخص بود و همین فضا چادر را به خانه ای صمیمی شبیه میکرد. من هم مسئول چای بودم. آنجا راحت میشد چای تهیه کرد چون چوب زیاد بود و با شکستن چوبها میشد هیزم و آتشی درست کرد. وقتی چای دم میکشید اول برای خودم توی لیوانم ـ که در واقع شیشۀ خالی مربا بود ـ چای میریختم و نصف قوری خالی میشد! سروصدای بچه ها درمی آمد: «سید، تو که چای رو فقط برای خودت گذاشتی!»
روزهایی که در آن منطقه بودیم شوخی بچه ها زیاد بود. یک روز گوسفندی در محوطه گردان پیدا شد. بچه ها آن را گرفتند و نگه داشتند. هر کس چیزی میگفت، فکر کردیم گوسفند مال اهالی روستاهای اطراف است. اصغر قصاب ـ که بعد از شهادت مشهدی عبادی، فرمانده گردان امام حسین شده بود ـ گفت: «شاید صاحب گوسفند برای تحویل گرفتنش بیاد.» برای همین آن را نگه داشتیم. روز بعد در حال خواندن نماز عصر بودم که سروصدایی در چادر و محوطه به راه افتاد. سه غریبه در حالی که خود را در ملافه سفیدی پوشانده بودند وارد محوطۀ دستۀ ما شده بودند. اولین نفر که آنها را دیده بود در جا غش کرده بود! در حال نماز بودم که وضع چادر به هم خورد. ظاهراً آن سه نفر با زبان عربی به بچه ها چیزهایی گفته بودند که بچه ها به سرعت پراکنده شدند، یکی دست به آر.پی.جی برد، یکی کلاش برداشت و... همه بیرون دویدند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣4⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 141
معلوم شد آن سه نفر وقتی بچه ها را اسلحه به دست دیده اند در رفته اند. همه ریخته بودند بیرون و هر کس چیزی میگفت: «صد در صد صاحبای گوسفند بودن.»
ـ نه بابا!... ولی هر کی بودن خیلی قد بلند بودن!
ـ معلوم نشد از کجا اومدن و به کجا رفتن!
بچه ها در محوطه متفرق شدند و هر چه گشتند چیزی پیدا نکردند. قضیه بیخ پیدا کرده بود. حالا دیگر شایعه شده بود که سه نفر خانم توی گردان پیدا شده اند! به زودی آمبولانس از راه رسید و آن بنده خدا را که از حال رفته بود، برد. داشتم مطمئن میشدم آن کار فقط میتواند کار بچه های دسته 1 باشد. به بچه ها گفتم و آنها گفتند: «نه! تو روی چه حسابی این حرف رو میزنی، مگه اینطوری هم شوخی میشه کرد؟!»
ـ اینجا نه عربی هست نه غریبه ای. هر کی بوده خودی بوده، وگرنه تو یه دقیقه اونا کجا غیب شدن؟!
فردا اصغر آقا همه را به صبحگاه کشید و حسابی سرزنشمان کرد: «برادرا دیروز همچین اتفاقی افتاده، این کارا خوب نیس! دیشب حال برادری بد شده و...» سرمان را پایین انداختیم و گوش دادیم اما مطمئن بودم بچه های دسته 1 بودند و فکر کردم تلافی اش را سرشان درآورم. بعداً معلوم شد فکر من درست بوده و همان فرد قدبلند، یکی از بچه های دسته 1 بوده که بچه ها به او حسین رگبار میگفتند. شخصی که حالش بد شده بود خودش امدادگر بود و بعد از آن جریان دیگر به گردان ما نیامد!
در مدتی که در جنگل بودیم به طبیعت منطقه دل بسته بودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣4⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 143
معمولاً بعد از صرف صبحانه برای آموزش میرفتیم، اما چون نیروی قدیمی بودیم و اغلب آموزشها برایمان تکراری بودند با شوخی و مزاح روزها را طی میکردیم و شلوغی های ما به مذاق بعضی از مسئولان آموزش خوش نمی آمد. یکی از تمرینهای ما «گرا» گرفتن بود. صمد آقا فرمانده گروهانمان قبل از حرکت نیروها، با یکی دو نفر طبق گراهای مشخص حرکت میکرد. مثلاً پانصد متر با یک گرا، هزار متر با گرای دیگر و... در پایان هر گرا در آن نطقه، آب، ساندیس یا بیسکویت میگذاشتند تا وقتی بچه ها شب به آن مناطق میرسند از آنها استفاده کنند. معمولاً بعد از آغاز حرکت از طریق بیسیم اعلام میشد چه مسافتی را با چه گرایی طی کنیم. تمرین خوبی بود اما یک شب کار دستمان داد. حرکت کردیم و بعد از یک مرحله از طریق بیسیم اعلام شد که با گرای 45 درجه پیش برویم. حدود یک کیلومتر ستونی پیش رفتیم. من به دو نفر از بچه ها، «سید علی اکبر مرتضوی» و پسر دایی دیگرم علی نمکی نزدیکتر بودم. علی اکبر اهل هریس بود و بچه ها او را با اینکه همسن و سال خود ما بود بابا صدا میزدند. کمی که جلوتر رفتیم یک جعبه مهمات آر.پی.جی دیدم گفتم: «بابا! خبر داری یا گرا را اشتباهی گرفتن یا گوینده اشتباهی گرا داده. چون این دور و بر انبار مهماته و نمیذارن کسی اینجا بیاد چه برسه به اینکه گرا بگیره و...» به محض اینکه جمله من تمام شد سروصدا در منطقه بلند شد: «ایست!... ایست!»
ظاهراً نگهبانهای انبار مهمات در حال صرف غذا بودند که صدای ما را می شنوند و می بینند یک ستون نیرو وارد محوطه انبار مهمات شده است!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣4⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 145
در جریان احداث اردوگاه جدیدی برای لشکر عاشورا قرار گرفتیم. محل این اردوگاه نزدیکی سه راه حسینیه و حدود سی و پنج کیلومتر مانده به خرمشهر بود؛ اردوگاهی که به نام «شهدای خیبر» معروف شد.
آن روزها مقارن با ماه مبارک رمضان بود و بچه ها روزه بودند، بنابراین قرار شده بود عصر نیروها به محل اردوگاه منتقل شوند، در طول شب تا نزدیک صبح کار کنند و صبح دوباره با ماشینها به اهواز برگردانده شوند. هوا گرم بود و در آن شرایط فقط شبها میشد کار کرد. در دل سیاه شب زیر آسمان پرستاره کار کردن صفای دیگری داشت. منطقه، بیابانی وسیع بود و لودرها قبلاً جای سنگرها را کنده بودند؛ سنگرهایی در عمق دوونیم متری زمین و ابعاد حدود دو در سه متر. خاکبرداری سنگرها انجام شده بود و ما باید گونیها را پر از خاک کرده و دیوارها را درست میکردیم. سقف سنگر را هم با کمک الوارها می پوشاندیم. یک ستون عمودی در وسط سنگر برای الوارها میگذاشتیم و بعد روی آنها تراورس گذاشته و نایلون میکشیدیم و در آخر روی آن خاک میریختیم. چندین شب پیاپی برنامه کاری ما همین بود و بچه ها خسته میشدند. معمولاً ساعت دو سه نیمه شب، از شدت خستگی هر کس پتویی برمی داشت و در گوشه ای میخوابید.
یک شب خواب بودم که صدای بلندی شنیدم. از شدت خواب و خستگی حال بیدار شدن نداشتم اما صدا هر لحظه بیشتر میشد. فکر کردم هر چه هست الآن میگذرد و تمام میشود اما تمام شدنی نبود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣4⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 146
با همان حال خواب آلودگی پتو را از صورتم کنار زدم و رویم را که برگرداندم دیدم مقابل چرخهای لودر هستم! وحشت، خواب را از سرم ربود! در یک ثانیه بلند شدم و پا به فرار گذاشتم و لحظاتی بعد لودر خاموش شد! دقایقی بعد تازه فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است؛ بین نیروها «محمد» نامی بود که نیروی تبلیغات و مسئول هماهنگی ساخت مسجد بود اما در هیچ کاری کمک نمیکرد، نه مسجد و نه حتی سنگر خودشان. چند بار که پرسیدیم گفت: «من یک روز لودر میارم و کارمو میکنم.» ظاهراً آن شب تصمیم گرفته بود با لودر کارش را انجام دهد! راننده لودر که اهل بناب بود با دیدن پتوهایی که جابه جا روی زمین پهن شده بودند فکر میکند بچه ها پتوها را آنجا رها کرده و رفته اند. محمد هم بغل او نشسته و خبر نداشته که زیر هر پتو یکی خوابیده است. راننده میگفت: «حیفم آمد پتوها زیر چرخهای لودر پاره شوند. فکر کردم جوری از روی پتوها رد شوم که پتوها وسط دو چرخ سالم بمانند و بتوانم برشان دارم.» اتفاقاً پتوها هم در یک ردیف نبودند و او در گذر از دو سه پتویی که پشت سر گذاشته بود واقعاً هنر کرده بود! خلاصه با روشن شدن جریان، لودرچی از ترس خشکش زده بود. حتی بعد از پیاده شدن از لودر نه حرف میزد نه حرکتی میکرد. بچه هایی که لودر از رویشان رد شده بود، باور نمیکردند چنین اتفاقی افتاده است، فقط سر علی نمکی ـ پسر دایی ام ـ در تماس با لاستیک چرخ کمی زخمی شده بود. به لطف خدا، آن شب در آن حادثه بلایی بر سر کسی نیامد ولی بچه ها به خاطر عمل غیرمسئولانه آن فرد، یک لقب ناجور به او دادند که تا مدتها به همان اسم صدایش میزدیم!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣4⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 147
اردوگاه شهدای خیبر انگار دشت کربلا بود؛ بیابانی برهوت و داغ. گفته میشد درجه حرارت هوا بالای 55 درجه است. هوا آنقدر گرم بود که وقتی می خواستیم قالب یخ را از فاصله صد متری تدارکات به سنگر بیاوریم، آب میشد و آنچه در یخچالهای کائوچویی سنگر می گذاشتیم یک تکه یخ کوچک بود. آب تانکرها آنقدر داغ میشد که در طول روز نمیشد حتی برای وضو راحت به آن دست زد. میگفتند تخم مرغ را که بیرون بگذارید، میپزد! آنجا در سنگرهایی که در دل زمین ساخته بودیم و کمی خنکتر بودند، مستقر بودیم. توپهای فرانسوی عراق بارها اردوگاه را هدف قرار دادند و ما تلفاتی هم داشتیم، به همین خاطر از اجتماع نیروها خودداری میشد. به جز قسمت ادوات همه گردانهای لشکر آنجا مستقر بودند و جاده هایی خاکی موقعیتها را به یکدیگر وصل میکرد. گاهی از حمام که برمی گشتیم با عبور یک ماشین از جاده، سر تا پا خاکی میشدیم. مراسم صبحگاه هم به دلیل نگرانی از توپخانه دشمن خیلی کوتاه با خواندن آیاتی از قرآن مجید برگزار میشد. بعد گروهانها یک به یک جدا شده و در مسیرهای مشخص می دویدند. ورودی اردوگاه شهدای خیبر با جاده اهواز ـ خرمشهر کمتر از یک کیلومتر فاصله داشت اما محل استقرار گردانها با دژبانی اردوگاه حدود پنج کیلومتر فاصله داشت. ما این فاصله را هر صبح می دویدیم و به جاده می رسیدیم که رفت و برگشت مان حدود دوازده کیلومتر میشد. البته در راه برگشت تعداد بچه ها نصف میشد چون به خاطر شدت گرما و طولانی بودن مسیر، عده ای از حال میرفتند...
در آن شرایط فوتبال یکی از دل مشغولی های ما بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣4⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 148
به جز صبحگاه و آموزش هر روز فوتبال به راه بود و در این میان فوتبال بازی کردن من هم حکایتی داشت! از اول به پوتین علاقه نداشتم و حتی در عملیاتها دوست داشتم کفش کتانی بپوشم تا سبکتر و قبراق تر حرکت کنم، در اردوگاه هم اغلب پابرهنه راه میرفتم، به همین دلیل بچه ها مرا «ایاق یالین» صدا میزدند. آنقدر در هوای گرم و روی شنهای داغ راه رفته بودم که پاهایم محکم و سفت شده بود. فوتبال را هم طبق معمول پابرهنه بازی میکردم اما گاهی چنان ضربه هایی به بچه ها میزدم که پایشان داخل پوتین له میشد! البته بازی اصولی بلد نبودیم، بین بچه ها علی نمکی خوب بازی میکرد ولی من در فوتبال کلک بودم و خیلی وقتها داد بچه ها را درمی آوردم! معمولاً من، علی نمکی، «علیرضا فغانی» و «علی قره» در یک تیم بودیم و همه کلک! یک روز واقعاً افتضاح کاری درآوردیم طوری که دروازه بان ما هم جلو کشیده بود و دروازه خالی بود! در یک لحظه بچه های تیم مقابل توپ را به طرف دروازه ما بردند. من به سرعت به پای حریف کوبیدم تا توپ را بگیرم. او نقش زمین شد، بعد از چند لحظه وقتی بلند شد با ناباوری به طرف من آمد. طوری نگاهم میکرد که فکر کردم می آید بزندم! اما با تعجب نگاهی به پای برهنۀ من کرد و گفت: «پسر! پای من تو پوتین شکست... چیه این پای تو؟!»
در جمع گروهان دو دستۀ خوبی داشتیم؛ بچه های زرنگ و تیزی که گروه خونیمان با هم جور بود. بعضی وقتها چند نفری از اردوگاه جیم میشدیم. دورادور اردوگاه سیم خاردار کشیده شده بود و دژبانی هم مانع ورود و خروج میشد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣4⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 149
ما جایی را نشان کرده و زیر سیم خاردارها را کنده بودیم و از آنجا به راحتی در می رفتیم. بعضی وقتها با علی نمکی، عبدالحسین اسدی، علیرضا فغانی و یعقوب نیک پیران از اردوگاه بیرون میزدیم. گاهی می آمدیم اهواز و یکی دو روز آنجا می گذراندیم. چون در اردوگاه صبحگاه مختصر برگزار می شد کم و زیاد بودن نیروها به چشم نمی آمد. البته مسئول دسته مان «یوسف» می فهمید اما با ما خوب تا میکرد. چون تجربه اش کمتر از ما بود، با احترام برخورد میکرد و زیاد گیر نمیداد.
اگر دژبانی متوجه این قضیه میشد طبعاً مورد مواخذه و تنبیه واقع می شدیم، اما بچه ها زرنگی میکردند و در این جیم شدنها هیچوقت گیر نیفتادیم. تازه وقتی به دسته برمی گشتیم بچه ها به شوخی به ما «رسیدن به خیر» و «خوش گلیب سیز»میگفتند.
از آنجا خاطرات تلخی هم دارم. یک روز به قصد اهواز از اردوگاه خارج شده و کنار جاده ایستاده بودیم. به هر ماشینی که از راه میرسید دست تکان میدادیم اما ماشینها یا پُر بودند یا به دلایل امنیتی و دستوری که از فرماندهی داشتند نیروهای سر راه را برنمی داشتند. آن روز با چند نفر از بچه ها کنار جاده شن ریزی شده ایستاده بودیم که ایفایی از دور پیدا شد. ایفا همین که نزدیک ما رسید ناگهان به سمت ما برگشت. غافلگیر شدیم! من و یکی از بچه ها سریع خودمان را عقب پرت کردیم اما او به سه نفر از بچه ها زد و در رفت. خون، خونم را میخورد. مجروحان از بچه های تبریز بودند اما هیچ کدامشان را نمی شناختم. یکی از بچه ها که پیشانی اش له شده بود در دم جان داد و دو نفر دیگر هم به شدت زخمی شدند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣4⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 150
درمانده و عصبانی مانده بودیم که تویوتایی از لشکر خودمان از راه رسید. بلافاصله آمبولانسی هم پیدا شد، مجروحان و پیکر شهید را داخل آمبولانس گذاشتیم و با همان تویوتا به راه افتادیم. در جاده دورنمای ایفا پیدا بود، ناگهان آمبولانس در برابر ماشینی که از روبه رو می آمد از جاده منحرف شد و جلوی چشم ما سه چهار معلق زد... چه مصیبتی!؟ دیگر توقف نکردیم و سرعت گرفتیم تا به ایفا برسیم. از پشت سر ماشینهایی می آمدند و حتماً به آمبولانس کمک میکردند. ما بالاخره در محل تدارکات ـ که محل توقف ماشینها هم بود ـ به ایفا رسیدیم. دو نفر سرنشین ایفا را دستگیر کردیم و به نگهبانی سپردیم و بلافاصله به محل تصادف آمبولانس برگشتیم. دیدیم مجروحان را بیرون کشیده اند، خوشبختانه آنها آسیب جدی ندیده بودند. دوباره به تدارکات برگشتیم و سرنشینان ایفا را به مقر لشکر آورده و تحویل ستاد دادیم. میدانستیم طبق معمول ستاد قضیه را به قرارگاه می سپارد تا به جرم آنها رسیدگی شود. عمل غیرانسانی آن روز و خاطره شهادت مظلومانه آن رزمنده تا مدتها از یادم نرفت. جبهه پر از نیروهای مخلص و ایثارگر بود اما منافقانی هم بودند که بین رزمنده ها می لولیدند و مترصد فرصت بودند تا زهرشان را بریزند.
مسئولیتم در دسته کماکان درست کردن چای بود. آبِ خوردن در آن دشت کم پیدا میشد، به همین دلیل بچه ها برای رفع عطش و جبران کم آبی به چای رو آورده بودند. عموم بچه های لشکر ما به چای علاقه داشتند اما چای درست کردن در اردوگاه شهدای خیبر به خاطر کمبود نفت آسان نبود. من کنار سنگرمان جای کوچک تنورمانندی از گِل درست کردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢ @Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃