همسفرانه
فروردین ۵۸ رسماً زن و شوهر شدیم.
مجلس عقد ما به هر چیز شبیه بود غیر از جشن عقد!
یک جمع چند نفره و غذایی محلی، همه سوروسات جشن ما را تشکیل میداد.
جوانترها شاید باور نکنند اما سخنران هم دعوت کرده بودیم که جشن عقدمان، معنوی و پربار شود.
حلقه ازدواجمان را خودش تنها رفت و خرید.
بعدها برایم تعریف کرد که وقتی طلافروش به او گفته بود بده حلقه را برایت در جعبه کادو بگذارم آقا داماد! کلی خجالتزده شدم.
گرانترین خرید عقدمان همان حلقه بود که هنوز هم آن را به یادگار نگه داشتهام.
از همان اول میدانستم زندگی با اسماعیل یک زندگی معمولی نیست، اما به هر حال سر و کله زدن با ۲ بچه کوچکمان، ابراهیم و زهرا، گاهی کلافهام میکرد.
یک عالمه حرف و گاهی هم گله و شکایت را توی دلم جمع میکردم، اما تا اسماعیل را میدیدم، همه حرفها را فراموش میکردم.
با بچهها بازی میکرد، در کارهای خانه کمک میکرد، ظرف میشست و جارو میکرد و آنقدر مهربان بود که اصلاً یادم میرفت چه میخواستم بگویم.
یک بار که با خودرو سپاه آمد، خوشحال شدم و گفتم حالا که هستی برو این سهمیه برنج کوپنی را بگیر.
رفت اما پیاده و در حالی که کیسه برنج را روی دوشش گذاشته بود، خیابان یکطرفه را تا خانه آمد و گفت: «این هم دستور شما که اجابت شد. هاج و واج نگاهش کردم. بیمعطلی گفت: انتظار نداشتی که با ماشین بیتالمال بروم.»
شهید دفاع مقدس
#شهید_اسماعیل_دقایقی
🆔@Ganjhayemanaviy