eitaa logo
💎گنجهای معنوی💎
2.2هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
14هزار ویدیو
74 فایل
☫ ﷽ ☫ ✋شامل مطالب قرآنی،روایات،علمی،حقوقی،اطلاعات عمومی،پزشکی،دانستنیها و مطالب متنوع که مورد نیاز شماست
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی وقتها چای یا شکلات تعارفش می‌کردم، می‌گفت: میل ندارم،یادم می افتاد که امروز دوشنبہ است یا پنجشنبه، اغلب این دو روز را روزه می گرفت چشـم هایـش نافـذ و پـرنور بود ،همہ گردان می‌دانستند محسن اهـل نمـاز و گـریـه‌های شبـانـه اسـت شهید محسن حججی 😍 🆔@Ganjhayemanaviy
🌷🌷🌷🌷🌷 محمدحسین از دوران کودکی در بسیج فعالیت می کرد. بعضی شب ها که کارشان طول می کشید و دیر برمی گشتند، از پنجره بیرون را نگاه می کردم تا ببینم چه زمانی از مسجد می آیند. می دیدم محمدحسین ازدر که وارد شد، تا بخواهد از حیاط به درون خانه بیاید، نوحه می خواند و یا زهرا (ع) یا حسین (ع) می گوید. این پسر عشق عجیبی به اهل بیت (ع) داشت. در هیئت ها و مراسم مذهبی خادمی می کرد و غذا می پخت، اما وقتی کمی از این غذا را به خودش می دادند، حین راه همان را هم به مستمندی می داد و برای خودش چیزی نمی ماند،همین دل پاک و ارادتش به اهل بیت (ع) بود که او را به مقام شهادت رساند. پدر شهید محمد حسین مرادی 😍 🆔@Ganjhayemanaviy
یک روز با چند تا از بچه های گروهان کنار چادر نشسته بودیم که یهوی دیدیم حسین با چهره ای خندان و شاداب داره میاد و یه چیز بزرگ و خیلی گنده تو جیب شلوارش گذاشته که جیب شو حسابی برجسته و برآمده کرده،بچه ها هم که به شوخی هاش عادت داشتند، همینکه کنارمون رسید،با خنده و شوخی به برجستگی جیبش گیر داده و هی ازش پرسیدن اون چیه و زدن زیر خنده ، حسین هم دستشو گذاشت رو جیب شلوارش و خیلی جدی و محکم گفت : اینومیگید؟این کلید بهشته ! راستش اولش هیچکدام نفهمیدیم چی داره میگه و برای همین هم خنده کنان و کنجکاو دوباره سوال مون را تکرار کردیم،حسین هم که عاشق شادی و خوشحالی رزمندگان بود، یه کم سر به سرمون گذاشت و باهامون خندید و هی گفت : نشون بدم ؟ ندم ؟ تا اینکه یکدفعه یک کتاب مفاتیح الجنان کوچک و قطورازجبیش درآورد و لبخند زنان گفت : حالا خوب نگاش کنید تا باورتون بشه که کلید بهشته ! شهید حسین شاکری نوری 😍 🆔@Ganjhayemanaviy
مادرش تعریف می‌کرد چهار ساله بود، مریضی سختی گرفت. پزشکان جوابش کردند. گفتند این بچه زنده نمی‌ماند. پدرش او را نذر آقا اباالفضل (ع) کرد. به نیت آقا به فقرا غذا می‌داد تا اینکه به طرز معجزه‌آسایی این فرزند شفا یافت. هرچه بزرگ‌تر می‌شد، ارادت قلبی این پسر به آقا اباالفضل (ع) بیشتر می‌شد. تاریخ تولد را تغییر داد و به جبهه رفت.   در جبهه به خاطر شجاعتی که به خرج داد، مسئول دسته گروهان اباالفضل (ع) از لشکر امام حسین (ع)‌ شد. 16 سال بیشتر نداشت. آخرین باری که به جبهه رفت گفت: راه کربلا که باز شد، برمی‌گردم. 16 سال بعد پیکرش بازگشت. همان روزی که اولین کاروان به طور رسمی به سوی کربلا می‌رفت،‌ به خواب مسئول تفحص آمده بود و گفته بود زمانش رسیده که من برگردم. محل حضور پیکرش را گفته بود. شهید علیرضا اکبری 😍 🆔@Ganjhayemanaviy
دو تا بچه بسیجی یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند،های های هم میخندیدند،بهشون گفتم این کیه؟گفتند: عراقیه دیگه،گفتم : چطوری اسیرش کردین؟باز هم زدند زیر خنده و گفتند:مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی،گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پول داد،اینطوری لو رفت 😍 🆔@Ganjhayemanaviy
یکی از شهدا که داخل یک سنگر نشسته بود و ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود را یافتیم. خواستم بدنش را داخل یک کیسه بگذاریم و جمع کنیم که انگشت و انگشتر وسط دست راست او نظرمان را جلب کرد. از آن جالبتر این که، تمام بدن کاملا اسکلت شده بود، ولی آن انگشت، سالم و گوشتی مانده بود. خاک های روی عقیق انگشتر را که پاک کردیم، اشک همه مان درآمد. روی آن نوشته شده بود: «حسین جانم!» 😍 🆔@Ganjhayemanaviy
شهید حکمت پور  غواص و مربی غواصان بود و از جمله سختیهای باور نکردنی برای دوستانش پوشیدن لباس غواصی با یک دست بود. به آمادگی جسمانیش با وجود مجروحیتهای متعدد رسیدگی میکرد.یک نفره با همان یک دست با خواهر یا برادرش مچ می انداخت و میگفت شما دو دستی مچ منو بخوابانید و باز هم به ندرت شکست میخورد. یکروز از حرم که اومد میخندید پرسیدم چی شده؟ گفت وقتی ضریح رو گرفتم و دعا میکردم توی ازدحام یکی ساعت جدیدم رو گرفت و پیچوند و از دستم در آورد منم بلافاصله ساعتش رو گرفتم و از دستش در آوردم بعد که عقب اومدم  چندبار گفتم این ساعت مال کیه و آخر انداختم توی ضریح. راوی خواهر شهید 😍 🆔@Ganjhayemanaviy
شب ها مدام با پروردگار خودش در راز و نياز بود. در منزل هيچ‌گاه روي تشكی كه مادرش براي خوابيدن او پهن مي‌كرد نمي‌خوابيد. پرسيدم چرا روي تشك نمي‌خوابي؟ گفت: مي‌ترسم عادت كنم و چند شب ديگر كه داخل سنگر روي زمين مرطوب مي‌خوابم ناراحت شوم. گفتم: به اندازه كافي در جبهه حضور داشتي و يك دست خودت را هم براي اسلام داده‌اي، چنانچه سركارت حاضر شوي باز هم خدمت به اسلام كرده‌اي. گفت: اگر شما فقط يك مرتبه با من به جبهه بياييد و ببينيد كه اين صداميان چه جناياتي در مورد خانواده‌ها كرده‌اند. ديگر نخواهيد گفت به جبهه نرو ، خودتان هم به جبهه مي‌رويد. خداوند ما را در هر مكان و زمان يار و ياور است و آرزويم اين  است كه اگر خداوند صلاح بداند در صف شهدا قرار بگيرم. راوی: پدر شهید حمید حکمت پور 😍 🆔@Ganjhayemanaviy
❤️🌷 تقریباً دو روز بود که هیچ آب و غذایی به من نرسیده بود، هر چی با کد و رمز اعلام می‌کردم فایده‌ای نداشت، ما تو خط بودیم، چند تا از دوستانم شهید شده بودند و مجروح، آتش جنگ دشمن هم خیلی سنگین بود، کسی اجازه تردد به خط را نداشت، الا در مواقع ضروری مثلاً برای بردن مجروح و انتقال مهمات، دیگر نتوانستم تحمل کنم و پشت بیسیم بی‌رمز و به زبان مازندرانی گفتم: از گشنگی و تشنگی بَمِردِمِه، کسی دَنیِه مِه وِسِه آذوقه بیاره؟ شهید غلام فضلی این دلاور و چشم و دیده‌بان باتجربه بهشهری با اینکه مشغله زیادی داشت از پشت بیسیم متوجه سن و سال کم من شد و با آن وضعیت برایم آب، بیسکوئیت و آبمیوه با کلی وسایل خوراکی آورد، از شدت صدای مهیب مهمات جنگی، متوجه اطرافم نشدم به خودم آمدم دیدم یکی مرا صدامی‌زند. یک جیپ جلوی سنگرم بود، وسایل را ریخت توی سنگرم، برنج را داد دستم و به شوخی به زبان مازندارنی گفت: بَییر، وِشنامِه وِشنامِه! اینم غذا، اَمه آبرو رِه بَوِردی. باورم نمی‌شد، وقتی جیپ را دیدم، تمام بدنه ماشین، سوراخ سوراخ شده بود، از چادر جیپ فقط تکه پارچه‌ای مانده بود، هر چی اصرار کردم صبر کن کمی خط آرام شود، بعد برو، قبول نکرد و برگشت و رفت سر پست خاطره‌ای از شهید فریدون کریمی 😍 🆔@Ganjhayemanaviy
🌷 روز ولادت آقا امام رضا (صلوات الله علیه) بود و رمز ما یا ابوالفضل (علیه السلام). محل کارمان هم طلائیه بود. اولین شهید کشف شد. شهید «ابوالفضل خدایار»، گردان امام محمدباقر (صلوات الله علیه)، گروهان حبیب و از بچه های کاشان. گفتیم اگر شهید بعدی هم اسمش ابوالفضل بود، این جا گوشه ای از حرم آقا ابوالفضل (علیه السلام) است. رفتم پشت بیل و زمین را کندم که بچه ها پریدند داخل چاله. خیلی عجیب بود. یک دست شهید از مچ قطع شده که داخل مشتش، جیره های شب عملیات (پسته و ...) مانده بود. آب زلالی هم از حفره خاکریز بیرون می ریخت. گفتیم آب از قمقمه ای است که کنار پیکر شهید است؛ اما قمقمه خشک خشک بود. با پیدا شدن پیکر، آب قطع شد. وقتی پلاک شهید را استعلام کردیم، دیگر دنبال آب نبودیم، جواب را گرفتیم. شهید «ابوالفضل ابوالفضلی» گردان امام محمدباقر (صلوات الله علیه)، گروهان حبیب که او هم بچه کاشان بود. 😍 🆔@Ganjhayemanaviy