#داستان_کوتاه
اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟»😕
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.»👀
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.»🌲
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!»🙌🏻
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: 🍜🏆
«به اين دو کاسه نگاه کنيد. اولي از طلا درست شده است و درونش سم است و دومي کاسهاي گلي است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟»
🤔🤔
شاگردان جواب دادند: «از کاسه گلي.»
استاد گفت: «ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. 😐
آدمي هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمي را زيبا ميکند درونش و اخلاقش است.💠
بايد سيرتمان را زيباکنيم نه صورتمان را.»✨
🆔@Gharargah_mehshekan
#داستان_کوتاه
📝معلم به دانش آموزها گفت: تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیا هستند؟ بهترین متن جایزه داره
✔️یکی نوشته بود غواص که بدون محافظ توی اقیانوس با کوسه ها شنا میکنه
✔️یک نفر نوشته بود اون هایی که شب میتونن تو قبرستون بخوابند
✔️یکی دیگه نوشته بود اونایی که تنها چادر میزنن تو جنگل و از حیوونا نمیترسن و...
هر کی یه چیزی نوشته بود اما یه نوشته دست و دلش رو لرزوند؛توکاغذ نوشته بود
✅شجاع ترین آدمها اونایی هستند کـه خجالت نمیکشن و دست پدر و مادرشون رو میبوسند نه سنگ قبرشونو...
▪️اشک بر پهنای صورت معلم جاری شد به همراه زمزمه ای... افسوس که من هم شجاع نبودم...
@Gharargah_mehshekan
📚 #داستان_کوتاه
پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مى رفت.
در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد، خيس و گلى شد. به خانه بازگشت لباس را عوض كرد و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه، اى پير، من شيطان هستم.
براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم.
براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم.
براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!
@Gharargah_mehshekan
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚#داستان_کوتاه
✅ مردی بود قرآن میخواند و معنی قرآن را نمیفهمید .
دختر کوچکش از او پرسید چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن رابفهمی⁉️
پدر گفت سبدی بگیر و از آب دریا پر کن و برایم بیاور
دختر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند
پدر گفت امتحان کن دخترم!
دختر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و رفت بطرف دریا و امتحان کرد سبدرا زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد پدرش گفت دوباره امتحان کن دخترکم
دختر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب رابرای پدر بیاورد
برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت که غیر ممکن است...
پس پدر به او گفت سبد قبلا چطور بود⁉️
اینجا بود که دخترک متوجه شد و به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف و سیاه بود ولی الان سبد پاک و تمیز شده است.
پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.
دنیا و کارهای آن قلبت را از کثافتها پر میکند، خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک میکند، حتی اگر معنی آنرا ندانی...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@Gharargah_mehshekan
قرارگاه فرهنگی مه شکن
📝گزارش 💢حلقۀ شهید موحدی 🔸متوسطۀ مرحلۀ دوم 🗓چهارشنبه 1 بهمن 🌷پایگاه شهید چمران 🌲حوزۀ شهید ورزنده @Gh
🔻 #داستان_کوتاه
🔺 #شیخ_و_طوطی
✍️"شیخی" بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، "لااله الاالله" یادشان میداد، آنرا برایشان شرح میداد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.
روزی یکی از شاگردانش "طوطی ای" برای او هدیه آورد، زیرا شیخ "پرورش پرندگان" را بسیار دوست می داشت.
شیخ همواره طوطی را "محبت" می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید:
"لااله الا اللّه"
طوطی "شب و روز" لااله الا الله میگفت.
اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه می کند، وقتی از او علت را پرسیدند گفت:
طوطی به دست گربه کشته شد.
گفتند: برای این گریه می کنی؟!
اگر بخواهی یکی "بهتر" از آن را برایت تهیه می کنیم.
شیخ پاسخ داد:
من برای این گریه نمی کنم.
ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی "حمله کرد،" طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد.
با آن همه لااله الاالله که می گفت؛ وقتی گربه به او حمله کرد، آنرا فراموش کرد و تنها "فریاد" می زد.
""زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.""
سپس شیخ گفت:
"می ترسم من هم مثل این طوطی باشم !!
تمام عمر" با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد "فراموشش کنیم" و "آنرا ذکر نکنیم،" زیرا "قلوب ما" هنور آنرا نشناخته است! "
♦️* آیا ما لااله الااللّه را با دلهایمان آموخته ایم؟! *🤔
@Gharargah_mehshekan
قرارگاه فرهنگی مه شکن
📝 گزارش 💢 حلقۀ شهید خادمی 🌱 ابتدایی 🗓 صبح پنجشنبه 29مهر 🌷 پایگاه شهید چمران 🌴 حوزۀ شهید ورزنده @Gha
ناجی.mp3
445.4K
🎧🎧
#داستان_کوتاه
🔺 خیلی راحتم
🔺 بی ثمر نمی ماند
👤 سیدعبدالرضا ناجی
@Gharargah_mehshekan