eitaa logo
قرارگاه منتظران
468 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
3هزار ویدیو
71 فایل
موکب قرارگاه منتظران (جمعی از خادمان صحن حضرت زهرا سلام الله علیها) که هرساله اربعین در نجف اشرف خدمت می‌کنند.😍 شمارا باحال وهوای آن بهشت برین وفعالیت هاو خدماتشان در ایران آشنا می‌کنند. ارتباط با ما جهت شنیدن نظرات شما 😇 @fadaye_hosein
مشاهده در ایتا
دانلود
قرارگاه منتظران
خاکی که به قیمت جان به دست آمد‼️ ✫⇠#خاکریز_اسارت ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت سی ودوم
خاکی که به قیمت جان به دست آمد‼️ ✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت سی و سوم:غم و شادی 🍂شکمم از گشنگی به پشتم چسبیده بود. تو تموم روز گذشته فقط دو وعده چیزِ مختصری خورده بودم. یه بار که تو خط مقدم عراقیا مقداری نون و کنسرو به من دادن و تو این سه روزِ اسارت هم فقط یه بار اونم قاچاقی یکی از سربازا که مقداری دل رحمتر بود پنهونی یه تکه نون کوچیک بشکل ساندویچ با دوتا کوفته داخلش، دستم داد بود و با اشاره به من گفت که سریع بخورم تا کسی متوجه نشده و منم با حرکت سر ازش کردم. این تنها غذایِ من تو روز اسارت و تنهاییم تو بصره بود. البته خدا رو شکر آب در اختیارم بود وازین بابت مشکلی نداشتم. 🔻 بچه ها اومدند 🍂 با تنهایی سپری شد و در باز شد طبق معمول خودمو برای یه کتک و بازجویی دیگه آماده کردم، ولی برخلاف معمول با صحنه متفاوتی روبرو شدم. هشت نفر از بچه بسیجیا رو در حالی که با کابل می زدن آوردن تو اتاق. ای کاش هرگز چنین صحنه هایی رو نمیدیدم. خدا نشناسا مثل یه عده کفتارِ گشنه افتاده بودن به جون اون طفلکیا و می زدن در حالیکه چند تا از بچه ها لت و پار و زخمی بودن. 🍂بعد از یه کتک کاری مفصل رفتن و درو پشت سرشون بستن. نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت. احساس دوگانه عجیبی بین غم و شادی داشتم. از طرفی تو اون دیار غربت و وحشت از تنهایی دراومده بودم و بعد از (سه روز میون آتش دو طرف و سه روز اسارت)چشمم به جمال گل پسرای نازنین وطن روشن شد و مایه خوشحالی بود و از طرفی از اینکه جمعی از بهترین فرزندان ایران اسلامی تو چنگال این جلادای بی رحم گرفتار شده بودن و اینجور بی رحمانه شکنجه میشدن ناراحت بودم و موقتا غمِ اسارت خودم از یادم رفت و دلم بحال اونا سوخت. درک میکردم الان چه حالی دارن. 🍂با رفتن بعثیا گپ و گفتگو بین من و بچه ها شروع شد و من توضیحات مختصری از وضع و اوضاع و نحوه بازجویی و برخورد بعثیا حین بازجویی رو براشون شرح دادم و از وضعیت جبهه و عملیات و نحوه اسارتشون پرسیدم و چیزایی دستگیرم شد... @gharargahemontazeran
خاکی که به قیمت جان به دست آمد ‼️ ✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت سی و چهارم:مداوا به شیوه بعثی ها 🌿بچه ها از پیروزیای پی در پی می گفتن و من امیدوار میشدم که سال ۶۵ سال پیروزی و پایانی جنگ باشه. دو روز بعد هم تعداد دیگه ای اسیر آوردن. در بین اسرا چهره های شاخصی بچشم میخورد که تیپ و قیافه بعضیشون به روحانی و فرمانده می خورد. در بینشون چند نفر سن و سالشون از من بیشتر بود، و دو سه تا نوجوون هم بود. 🌿این بچه ها تو تک و پاتکای مختلفِ اسیر شده بودن. نه اونا و نه من فِک نمی کردیم این اونم بصورت و بی نام و نشان باشه.با اومدن این بچه ها دیگه برای بازجویی سراغِ من نیومدن و دم به دقیقه چند نفر از بچه ها رو با بزن بکوب میبردن و بعد از یکی دو ساعت با بدن کبود برمیگردوندن و درِ اتاق مدام در حال باز و بسته شدن بود. منم تا اونجاییکه از دستم برمیومد سعی می کردم اونا رو دلداری بدم که اینجور مسائل موقتیه و زود تموم میشه. 🌿جمعِ بسیار باصفا و مقاومی بودن و در ادامه اسارت که بیشتر با اونا آشنا شدم ، دیدم این منم که باید از اینا روحیه بگیرم و بتونم در کنارشون شرایط محنت بار اسارت رو تحمل کنم. یکی از بچه های یزد بنام علی اصغر از من پرسید غذایی چیزی به شما دادن؟ یه صمون خمیری که روز آخر برام اورده بودن و نتونسته بودم بخورمش نشونش دادم ، یعنی برادر همینه. اینجا خبری از غذا و چای و پذیرایی نیست. 🌿اولش تنها بودم شدیم نه نفر و روز چهارم و پنجم تعداد دیگه ای رو هم آوردن و سرِ جم شدیم سی و هشت نفر. نه روز آسایش داشتیم نه شب. مرتب بچه ها در حال اومدن و رفتن به اتاق بازجویی بودن و حسابی بساط نامبارک سور و سات بعثیا برپا بود و ضعف و زبونی خودشون تو جبهه رو با قهرمان بازی رو سرِ یه عده اسیرِ بی پناه و زخمی جبران می کردن. نه خبری از اعزام زخمیای بد حال به بیمارستان بود و نه حتی یه پانسمان و مداوای ساده. 🌿صحنه خونریزی و درد کشیدن بچه ها برای اونا تفریح و تماشایی بود و از دیدن اون صحنه های فجیع لذت می بردند و هر لحظه زخمی بر زخمای بچه ها اضافه می کردن و جای شکستگی و تیر و ترکش رو با کابل و چوب نوازش میدادن...                     @gharargahemontazeran