#من_زنده_ام
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
تعجب کردم فارسی را بدون لهجه ی کردی یا عربی حرف میزد.
-چطور ژنرال شدی؟
-من ژنرال نیستم و هفده سال دارم ژنرال شدن نیاز به دوره ها و زمان طولانی دارد.
گفت:« نه برای ژنرال خمینی شدن فقط انقلابی بودن کافیه. نماینده ی فرماندار هم که هستی؟ یک دانش آموز با فرمانداری چه کار داره؟»
متوجه شدم پرونده ای که مقابل اوست مربوط به من است. از این دو تکه کاغذ چه پرونده ی قطوری ساخته بودند.
- اسم دبیرستانت چیه؟
-دبیرستان مصدق
-راهنمایی دبستان؟
- شهرزاد مهستی
- چند تا خواهر برادرید؟
-من و مریم با سه برادر
-چند ساله هستند؟
-دوازده ده، هشت سال
-اسمشان چیه؟
-مصطفی مرتضی مجتبی
- شغل پدرت چیه؟
سلسله وار دروغ میبافتم یادم آمد توی تنومه که اینها دنبال حرس خمینی پاسدار بودند، اغلب بچه ها میگفتند ما کناس هستیم، خیلی ها اصلاً نمی دانستند کناس یعنی چه اما وقتی میگفتند کناس هستند آنها را به حال خودشان رها می کردند همه همین کلمه را به کار میبردند.
گفتم:« کناس (جاروکش)»
افسر بعثی گفت:« ليش كل الايرانيين فراشيين؟چرا همه ی ایرانیها جاروکش هستند؟»
مترجم ایرانی :«گفت همه ی ایرانی ها جاروکش نیستند انقلاب خمینی انقلاب جاروکشها بود.»
مادرم میگفت دروغ دروغ میاره یکی که گفتی ده تای دیگه پشتش می.آید. او حتی دروغ مصلحت آمیز هم یادمان نداده بود. با هر دروغ تعداد ضربان قلبم تغییر میکرد و سرعت جریان خونی را که به صورتم هجوم میآورد احساس میکردم.
میخواستم رد گم کنم و هیچ نام و نشانی از خودم
و خانواده ام باقی نگذارم.
گفت:« باشگاه ایران کجاست؟»
گفتم:«نمیدانم من دانش آموزم و فقط مسیر مدرسه تا خانه را میدانم باشگاه اروند کجاست؟»
- نمی دانم
- باشگاه انکس؟ باشگاه بیلیارد؟ باشگاه قایقرانی؟ با هر نمیدانم آمپرش بالاتر میرفت. از جایش بلند شد و با عصبانیت برگه ی «من زنده ام» را نشانم داد و گفت:« این رمز چیست؟»
-این رمز نیست. این دو کلمه است. میخواستم خبر زنده بودنم را به خانواده ام برسانم.
کسی که تا اینجا میآید یعنی همه چیز میداند اگر میخواهی جواب ما را با نمیدانم بدهی خبر زنده ماندنت به خانواده ات نمی رسد.
-من از مردن هراسی ندارم هراس من از زنده ماندن در اینجاست.
هر کدام یک نقش بازی میکردند. یکی عصبانی میشد آن یکی بهش میگفت آرام باش یکی میزد دیگری میگفت نزن یکی مسخره میکرد و میخندید آن یکی میگفت نخند آن بازجوی ایرانی هم کلمه به كلمه حرف هایم را برای آن دو نفر ترجمه میکرد.
عصبانیت آن مرد ایرانی بیشتر از آن دو نفر بعثی عراقی بود آن دو نفر مسیر سؤالات را به سمت انقلاب و امام و اسلام چرخاندند
- ليش الشعب الایرانی ثار و ما راد الشاه؟ چرا مردم ایران انقلاب کردند و شاه را نخواستند؟
هنوز سؤالش ترجمه نشده بود که آن یکی افسر بعثی عراقی پرسید:« منو ثاروا ضد الشاه؟ چه کسانی عليه شاه انقلاب کردند؟»
دوباره اولی پرسید:« لیش اتحبون الخمینی؟ چرا خمینی را دوست دارید؟»
باز دومی پرسید:« لیش ترفعون صلوات واحدة للرسول و ثلاثة للخمینی؟ چرا برای پیامبر یک صلوات و برای خمینی سه صلوات میفرستید؟»
من که مورد هجوم سؤالات آنها قرار گرفته بودم سخنرانی امام یادم آمد که فرمودند: «جنگ فرصتی برای صدور انقلاب است»
احساس کردم من سفیر انقلاب به سرزمین همسایه هستم و تقدیر الهی این مأموریت را برایم رقم زده است. نمیدانم چرا فکر کردم آنها واقعاً نمیدانند و من وظیفه ی ارشاد آنها را بعهده دارم از طرح سؤال آنها خوشحال شدم و با نطق غرایی آنچه را که در کلاسهای عقیدتی مسجد مهدی موعود پای منبرها از قرآن و انقلاب یاد گرفته بودم بیان کردم فرق بین مستضعف و مسکین فرق بین اسلام شاه و اسلام انقلابی استعمار استکبار و... را گفتم. خدا میداند چقدر آنها در دل به من خندیدند بعد از این همه سؤال و جواب به مسخره گفتند:« جبتونه ثورة الخميني؟
(برایمان انقلاب خمینی را آورده ای؟»
سپس پرسید:« شنو من تدريبات اتدربتی؟ چه
آموزشهایی دیده ای؟»
رشته ی علوم تجربی ،ام درسهای ،ریاضی زیست شناسی و شیمی را خوب میشناسم.
- وین خذيتى تدريبات عسکریه؟ کجا) آموزش نظامی دیده ای؟
-من آموزش نظامی ندیده ام من عضو هلال احمر هستم.
یکباره افسر بعثی عراقی از جیبش کلت کمری اش را نشانم داد و گفت:«شنو های؟ این چیه؟»
- اسلحه
-شنو من اسلحة؟ چه نوع اسلحه ای؟
-نمیدانم من اسلحه بلد نیستم و اسلحه را نمیشناسم.
-چنچ ما تردین اظلين حية، جيش العشرين مليون للخميني امسلح؟ ما تدرين عن الاسلحلة شيء؟ (مثل اینکه نمی خواهی زنده بمانی شما جزء ارتش بیست میلیونی خمینی هستید آن وقت از اسلحه چیزی نمی دانی؟
در یک حس گمشده ای فرو رفته بودم که فقط سکوت را می طلبید.
مترجم ایرانی :«گفت چرا حرف نمیزنی منتظر چی هستی؟»
گفتم:« منتظرم که خدا به من رحم کند.»
بانوان_بهشتی
━━━━⊱♦️⊰━━━━
🍀 اینجا با حال و هوای خادمین صحن حضرت زهرا (س)در نجف آشنا میشی 😍