#من_زنده_ام
#قسمت_صد_و_یازدهم
هر دویمان در یک وضعیت نشسته بودیم. پاها را جفت کرده و زانوها را در بغل گرفته بودیم. نگاهمان به زمین خیره بود. به همه چیز فکر میکردم به گذشته و به آینده ی نامعلومی که در پیش داشتم. بی اختیار از روی زمین دانه دانه سنگریزه بر میداشتم و در سوراخ کفشهای او فرو میکردم تمام سطح کفشهای خواهر بهرامی پر شده بود از سنگریزه وقتی هر دو کفشهای او از سنگریزه پر شد. یکباره گفت: «راستی چی شد منو مریم معرفی کردی؟ آخه اسم خواهرم مریمه. من میتونم هر اسمی داشته باشم به جز مریم.»
- طوری نیست منم اسم خواهرم مریمه اسم کوچیکت چیه؟
-شمسی. ولی از این به بعد تو میشی خواهرم و من تو رو مریم صدا میکنم.
مریم انگار که به خواهر کوچکترش میتوپد گفت:
«معصومه تو چه بیخیالی. میبینی که اسیر دشمن شدیم اما تو یاد بچگی هات افتادی؟ دلت میخواد سنگ بازی کنی؟ تقریباً نیم ساعته داری سنگریزه توی این کفش ها فرو می کنی. متوجه نشدی این سرباز عراقی نزدیک اومد و نگاه کرد ولی چیزی نفهمید و رفت.»
سرم را چرخاندم دیدم راست میگوید؛ سرباز عراقی نگاه و لوله ی تفنگش را از ما برگردانده بود. حالا فرصت خوبی بود کمی به مجروح نزدیک شدم. دستم را در جیبش فرو بردم و هرچه بود درآوردم. کاغذها را خواندم؛ نامهای مربوط به ستاد جنگ به همراه یک قرآن کوچک جیبی جزء سی ام قرآن بود.
گفتم:« اینکه قرآنه اون کاغذا هم نامه ی ستاد جنگه.»
گفت:« معطل نکن کارت شناسایی ام تو جیب عقب شلوارمه.»
به آرامی و بدون چرخش سر در پناه مریم با یک
دست سنگریزه بر می داشتم و با دست دیگر کارت شناسایی را بیرون کشیدم روی کارت نوشته بود دکتر هادی عظیمی درجه سرهنگ، پست رئیس بیمارستان، نیروی دریایی خرمشهر.
جا خوردم.
- شما سرهنگ هستید؟
-آهسته تر حرف بزن.
-شما دکتر هم هستید؟
-بجنبید معطل نکنید کارت را از بین ببرید
- شما رئیس بیمارستان نیروی دریایی خرمشهر هم
هستید؟
با پریشانی گفت:«خواهش میکنم فوراً نابودش کنید.»
اما کارت را با آن پوشش پلاستیکی و خشک اصلاً نمیشد پاره کرد مقاوم و شق و رق بود. هرچه مچاله اش کردم فایده نداشت. سرباز عراقی مسیر حرکتش را عوض کرده بود و به سمت من چرخید و حالا دیگر کاملاً در میدان دیدش قرار گرفته بودم. فرصت از بین بردن کارت را نداشتم. فوراً کارت شناسایی دکتر هادی عظیمی را همراه با قرآن و نامه در جیب خودم گذاشتم. تنها سرباز عراقی نبود که مراقب مان بود. بلکه برادرانی هم که در گودال بودند از دور ما را کنترل میکردند. دکتر نگران این بود که در این فاصله برای ما مشکلی پیش بیاید. پشت سر هم میپرسید نابودش کردی؟
برای اینکه خیالش راحت بشه تا شاید درد چشمش کمی آرام بگیرد، گفتم:« تمام شد. خیالت راحت»
هر بار که فاصله ی سرباز با ما کمتر میشد و خیره تر نگاهمان میکرد وحشت و اضطرابم بیشتر میشد.
دنبال راه و چاره ای بودم که یک طوری خودم را از شر مدارک خلاص کنم با نوک کفشم به آرامی شروع کردم به کندن زمین تا گودال کوچکی ایجاد شد و کارت شناسایی و نامه ی سرهنگ را در آن انداختم و رویش را با ته کفشم با خاک پوشاندم و با کف کفش چند ضربه ای روی آن کوبیدم سپس از سرهنگ فاصله گرفتم و خودم را به سمت مریم سراندم.
ظهر شده بود و هرکس در هر وضعیتی که بود چه مجروح و چه سالم بی وضو و با تیمم در همان بیابان مشغول نماز شد. آنها اجازه نمیدادند کسی ایستاده نماز بخواند و همه را مینشاندند. ممکن بود در حالت ایستاده نیروهای خودی ما را ببیند و متوجه حضورمان شوند. حتی دکتر عظیمی با آن درد و خونریزی و با دستهای بسته و چشم های زخمی دائماً در حال نماز خواندن بود و مرتب میگفت:« خواهر برایم قرآن بخوانید.»
بانوان_بهشتی
━━━━⊱♦️⊰━━━━
🍀 اینجا با حال و هوای خادمین صحن حضرت زهرا (س)در نجف آشنا میشی 😍
🌺جهت عضویت کلیک کنید👇
قرارگاه منتظران
@gharargahemontazeran