🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_چهل_ونهم
چرا او نمی دید که پدرانمان صدها و هزارها خانه را گرم میکنند؟ نمی فهمید از همین تلاشهاست که نانی بر سر سفره هاست؟ مگر نه اینکه نفت سرمایه ی ملی بود؟ این کارگران هم سرمایه ی ملی بودند. با شنیدن این اراجیف غصه میخوردیم و گریه می کردیم. تا آخر ساعت مثل عروسکهای آویخته به دیوار گوشه ای ایستاده بودیم و به حرفهای عجیب و غریب او گوش می دادیم. صدای زنگ مدرسه به عقده های فروخورده ی معلم پایان داد اما همهمه ای برپا شده بود تیر نگاه بچه ها چشمانم را نشانه می رفت.
بی آنکه کسی انشای خود را بخواند با چشم گریان از کلاس خارج شدیم بعد از تعطیلی کلاس بلافاصله به کتابخانه رفتم تا کلمات بورژوا انتلکتوئل ها، فئودال ها اباطیل و.... را جست و جو کنم. بچه های نظام قدیم که با آنها دوست شده بودم و هیکلی و جسورتر از ما بودند قول دادند انتقام ما را بگیرند اما او از ترس آنکه نگاهش به نگاه دختری گره بخورد، چانه به سینه چسبانده بود و شتابان قدم بر می داشت تنها چیزی که می توانست سرعت قدم های یوسفی را بگیرد دیدن چهره ی نازنین یک عدد اسکناس بود که روی زمین نقش بسته بود.
بچه ها با انداختن یک اسکناس پنج تومانی که به نخی نامرئی متصل شده بود تصمیم گرفتند تلافی این ماجرا را در بیاورند. او غافل از شیطنت بچه ها برای برداشتن اسکناس دولا شد بلافاصله بچه ها با کشیدن نخ اسکناس او را دماغ سوخته کردند وقتی او خود را بازیچه ی دانش آموزان دید قدم هایش را تندتر کرد...
#بانوان_بهشتی
━━━━⊱♦️⊰━━━━
🍀 اینجا با حال و هوای خادمین صحن حضرت زهرا (س)در نجف آشنا میشی 😍
🌺جهت عضویت کلیک کنید👇
قرارگاه منتظران
@gharargahemontazeran