eitaa logo
دانلود
🌼حضرت یوسف وقتی رفتی به پادشاه بگو که من را بی گناه به زندان انداختند. آن دو زندانی رفتند و حضرت یوسف گوشه ای نشست و تازه یادش آمد که چه حرفی زده،از دست خودش ناراحت و عصبانی شد و به شدت گریه کرد. در همین لحظه بود که جبرئیل از طرف خدا آمد و به حضرت یوسف گفت: -یوسف چه کسی به تو زیبایی و بزرگی داد؟ حضرت یوسف با گریه گفت:خدای بزرگ. جبرئیل گفت: چه کسی تو را از چاه نجات داد؟ حضرت یوسف با گریه گفت: خدای بزرگ جبرئیل گفت: چه کسی تو را از نقشه‌های بد زن‌ها نجات داد؟ حضرت یوسف باز هم با گریه جواب داد: -خدای بزرگ و یگانه. -پس چرا به جای این که از خدای بزرگ بخواهی تا تو را از زندان نجات بده به آن مرد گفتی تا به پادشاه بگوید. حضرت یوسف به شدت گریه کرد و گفت: -خدای بزرگم از تو می‌خوام تا اشتباه من را ببخشی و من توبه می‌کنم. خدایا تو که این قدر به من عزت دادی در همه چیز به من کمک کردی گناه من رو ببخش تو که بخشنده و مهربانی. حضرت یوسف به شدت گریه و ناله می‌کرد و از خدا می‌خواست تا اشتباه و گناهش را ببخشد. جبرئیل گفت: -یوسف دیگه آرام باش که خدا توبه ی تو را پذیرفت. اما تو باید سال‌های دیگری را در زندان بمانی و اگر توبه نمی کردی خدا مقام پیامبری را از تو می‌گرفت. حضرت یوسف با گریه گفت: -خدایا تو را به خاطر مهربانی و این که من را بخشیدی شکر می‌کنم من حاضرم تا آخر عمرم در زندان بمانم اما خدای بزرگ من را بخشیده باشد. حضرت یوسف سال‌های دیگری را در زندان ماند و زندانی‌ها را راهنمایی می‌کرد و از آن‌ها پرستاری می‌کرد. تا این که یک شب پادشاه خواب عجیبی می‌بیند با ترس از خواب پرید و همه را خبر دار کرد و گفت: -من امشب خواب بدی دیدم که در این خواب هفت گاو لاغر به هفت گاو چاق حمله کرده و گاوهای چاق را خوردن و بعد دیدم که هفت خوضه ی خشکیده و زرد بر خوشه‌های سبز و تازه پیچیدند و خوشه‌های سبز را نابود کردند. همه ی جادوگرها و کسانی که می‌تونن خواب منو تعبیر کنن رو خبر کنین. همه ی جادوگرها و خواب گزاران آمدند و پادشاه خوابش را دوباره برای آن‌ها تعریف کرد. هیچ کس نمی توانست بفهد خواب پادشاه چه معنی دارد و هر کاری کردند و هر چه فکر می‌کردند به نتیجه ای نمی رسیدند. پادشاه عصبانی بود و می‌خواست هر چه زودتر بفهمد معنی این خواب عجیب چیست. در همین لحظه بود که آن زندانی که در زندان با حضرت یوسف آشنا شده بود گفت: -من کسی را می‌شناسم که بسیار داناست و از آینده خبر می‌دهد و می‌داند معنی خواب‌ها چیه. او بی گناه به زندان افتاده و چند سال پیش خواب من و دوستم رو به خوبی تعبیر کرده. همه به او نگاه کردند و او ازپادشاه اجازه داد تا آن مرد برای فهمیدن معنی خواب پیش حضرت یوسف برود. آن مرد به زندان رفت و بعد از سلام و احوال پرسی با حضرت یوسف و زندانی‌ها خواب پادشاه را برای حضرت یوسف تعریف کرد و از او خواست تا خواب پادشاه را تعبیر کند. حضرت یوسف گفت: هفت سال نعمت و باران زیادی می‌آید و بعد از آن هفت سال دیگه خشک سالی است و باران نمی بارد. آن مرد بعد از شنیدن حرف‌های حضرت یوسف دست او را گرفت.و گفت: -ای پیامبر خدا، من انسانی بی وفا هستم و پیامبر خودم را فراموش کرده بودم و بعد از سال‌ها یادم آمد که پیامبر مهربان و دانایی در زندان است که باید یادش می‌کردم. حضرت یوسف لخندی زد و گفت: -تو تقصیری نداری من نباید با وجود این که خدای بزرگ و یگانه را داشتم خواسته‌ها و آرزوهایم را به انسان‌ها و پادشاه می‌گفتم. او از حضرت یوسف خداحافظی کرد و به قصر  رفت و هر چه را که حضرت یوسف گفته بود برای پادشاه  تعریف کرد. پادشاه کمی فکر کرد و همه از این دانایی تعجب کردند. پادشاه گفت: -این کسی که خواب را این طور دقیق تعبیر کرده  بدون شک یک دانشمند است او نباید در زندان باشه هر چه زودتر برو و این جوان زندانی را بیرون بیارین او حتماً می‌دونه که راه حل این مشکل چیه. این مرد دانا نباید در زندان باشه. حضرت یوسف در زندان نشسته بود و با زندانی‌ها حرف می‌زد که دوباره دوست زندانیش آمد و گفت: -ای پیامبر خدا، برایت خبر جدیدی دارم. همه منتظر شدند که او خبر جدیدش را بگوید او گفت: -پادشاه دستور داده که حضرت یوسف از زندان بیرون بیان همه خوشحال شدند و به حضرت یوسف نگاه کردند.حضرت یوسف گفت: -من از زندان بیرون نمی یام. مگه این که پادشاه تحقیق کنه که موضوع زن‌های مصر چه بوده و چرا دست‌های خود را بریده اند یوسف که بسیار دانا بود نمی خواست از زندان آزاد شود و همه بگویند که پادشاه او را بخشیده حضرت یوسف می‌خواست به همه بفهماند که بی گناه است و پاک دامن بوده. ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
لانه‌ ی خاله شاپرک کجاست؟_صدای اصلی_489356-mc.mp3
3.9M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 لانه خاله شاپرک کجاست؟ 🦋«خاله «شاپرک» توی باغچه گلها کنار گل نیلوفر برای خودش یه لونه ی زیبا از برگ درخت توت ساخته بود، خواب خاله شاپرک خیلی سنگین بود... 🌼کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که دوستی و مهربونی و کمک کردن به همدیگه کار خیلی خوبیه. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
مانند خورشید در پشت ابری هم با شهامت هم کوه صبری هم پاک و زیبا هم مهربانی یعنی امام و صاحب زمانی هر روز و هر شب در یاد مایی هم با محبت هم با خدایی آن چهره‌ات را می‌دیدم ای کاش مهدی عج خوبم در قلب من باش 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
(ص) 🌸پیغمبر خوب ما نور خدا محمد (ص) 🌹چراغ راه مردم رهبر ما محمد (ص) 🌼ما کودکان همیشه گوییم یا محمد (ص) 🌺ما پیرو تو هستیم صل علی محمد 🌻ای پیرو محمد ای کودک مسلمان 💐قلب تو پاک و روشن از نور دین و ایمان 🌷یار و نگهدار تو باشد خدا و قرآن 🌹بگو تو، یا محمد صل علی محمد 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
D1737116T16085648(Web)-mc.mp3
2.26M
🌷پیامبر اسلام کودکان را بسیار دوست داشت. به کودکان هدیه می داد. به حرف آنان گوش می کرد و با آنها همبازی می شد. 🌸پیامبر همیشه عدالت را بین کودکان رعایت می کرد و در اول خودش به آنها سلام می کرد ... 🔎موضوعات قصه: 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
آلو گردم و گردو نیستم، زرد و لیمو نیستم، محصولی از تابستون، تو خونه ها فراوون، لواشکم حرف نداره، اشک تو چشاتون میاره، هم ترش و هم شیرینم، رو شاخه ها ببینم 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
مثل الاغ دُم دارم یال دارم و سم دارم چشم دارم و گوش دارم عقل دارم و هوش دارم اسب نجیب و نازم عاشق تاخت‌وتازم 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
👆 🌼حضرت یوسف وقتی پادشاه حرف حضرت یوسف را شنید کنجکاو شد و دستور داد زن‌های پول دار مصر را به قصر بیاورند. همه جمع شده بودند و پادشاه گفت: -هر چه زودتر یک نفر توضیح بده که موضوع یوسف و زن‌ها چیه؟ همه ساکت بودند و هیچ کس جرات نمی کرد حرف بزند در این حال زلیخا گفت: -یوسف مردی درست کار و پاک دامن و به هیچ کدام از نقشه‌های ما زن‌ها توجهی نمی کرد. یوسف بی گناه و راستگو است. همه ی زن‌ها به بی گناهی حضرت یوسف شهادت دادند. پادشاه که شیفته ی دانایی و اخلاق خوب و درستکاری حضرت یوسف شده بود گفت: -من این مرد خاص و درست کار را تحسین می‌کنم او امین و دانشمند است او را با عزت و احترام به  قصر بیارین. او مشاور، نماینده و مسئول امور خزانه داری مصر می‌شود. حضرت یوسف به خواست خدای بزرگ از زندان آزاد شد. حضرت یوسف خدا را شکر می‌کرد، او صاحب عزت و احترام زیادی شده بود و پاک دامنی و بی گناهی او به همه ثابت شده بود. حضرت یوسف بارها مورد امتحان خدا قرار گرفته بود و سال‌های عمر و جوانی اش را در زندان به سر برده بود. از پدر و برادرش بنیامین جدا افتاده و برادرهایش بدترین ظلم را در حقش کرده بودند اما او صبور بود و همیشه خدا را شکر می‌کرد. در مدتی که باران زیاد می‌بارید با راهنمایی‌های حضرت یوسف مردم برای سال‌های خشک سالی آماده می‌شدند. حضرت یوسف با توجه به علم و دانایی که خدا به او داده بود طبق برنامه ای منظم عمل می‌کردند و مواد غذایی و گندم‌ها را بر طبق دستورهای حضرت یوسف انبار می‌کردند. بعد از هفت سال بارندگی، خشک سالی همه جا را فرا گرفته بود. شهرها و کشورهای دیگر هم گرفتار شده بودند. حضرت یوسف به اندازه ی کافی گندم و غذا داشت و هر کس باید گندم و مواد غذایی خودش را که در دوران خشک سالی که حکومت داده بود حالا از حکومت می‌گرفت، هر کسی هم چیزی ذخیره نداشت به جای طلا، پول، برده‌ها و گوسفند. مواد غذایی و گندم می‌گرفت. حضرت یوسف که دلش خیلی برای برده‌ها می‌سوخت هر برده ای را که از مردم پول دار می‌گرفت آزاد می‌کرد و کاری می‌کرد که فرقی بین برده و مردم عادی و مردم پول دار نباشد. خشک سالی کشورها و شهرهای دیگری را فرا گرفته بود، حضرت یعقوب، خانواده و شهرش هم گرفتار خشک سالی شده بودند. حضرت یعقوب که دلش برای گرسنگی بچه‌ها و مردم شهرش می‌سوخت از همه ی پسرهایش خواست تا به دور درخت بزرگ جمع شوند تا با آن‌ها حرف بزند. وقتی همه به دور درخت جمع شدند حضرت یعقوب زیر سایه ی درخت نشست و گفت: اگه قحطی همین طور ادامه پیدا کنه همه مریض می‌شن و ممکنه بمیرن. بچه‌ها در عذاب هستند و چیزی برای خوردن نداریم. من شنیدم که عزیز مصر گندم زیادی را برای سال‌های قحطی جمع کرده و به مردم می‌ده و اگه کسی از شهر و کشورهای دیگه هم برای گندم به مصر بره عزیز مصر بهش گندم می‌ده. شما هم باید برای اوردن گندم و سیر کردن شکم بچه‌ها و زن‌هاتون به مصر برین و با خودتون گندم بیارین. یکی  از برادرها نگاهی به بنیامین انداخت که کنار حضرت یعقوب نشسته بود و گفت: -پدر، بنیامین هم می‌یاد؟ حضرت یعقوب گفت: -نه بنیامین پیش خودم می‌مونه. حضرت یعقوب، بنیامین را خیلی دوست داشت، همیشه به او نگاه می‌کرد و به یاد یوسف می‌افتاد. بنیامین را بو می‌کرد و به یوسف گم شده اش فکر می‌کرد. حضرت یعقوب غم زیادی را تحمل می‌کرد اشک‌های زیادی را در فراق پسرش ریخته بود. او پدری دلسوخته و مهربان بود که اگر پسرهایش را نفرین می‌کرد و آهش زندگی همه ی آن‌ها را نابود می‌کرد. حضرت یعقوب هیچ وقت به این فکر نمی کرد که پسرش یوسف گمگشته را گرگ‌ها خورده و او مرده باشد. او هیچ وقت یوسفش را مرده تصور نکرد. برادرهای حضرت یوسف به طرف مصر حرکت کردند بدون این که بدانند عزیر مصر همان یوسف، برادر خودشان است. آن‌ها راه زیادی را تا مصر رفتند تا به دروازه ی اصلی مصر رسیدند. مامور دروازه با دیدن آن‌ها طبق وظیفه که باید از هر کسی نام و نشانشان را می‌پرسیدند از آن‌ها نامشان را پرسید. و وقتی حضرت یوسف نام برادرهایش را در میان درخواست کننده‌های گندم دید آن‌ها را شناخت و بدون این که کسی بفهمد که آن‌ها برادرهایش هستند دستور داد که آن‌ها را به قصر خودش بیاورند. ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
یاور امیرالمومنین.mp3
13.06M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای جالب و مهم برخورد امام حسن مجتبی(ع) در برخورد با معاویه 🔵 امام حسن با ناراحتی به عبیدالله بن عمر گفتند: تو میخواهی من از یاری امام زمانم دست بکشم تو خودت به زودی کشته میشوی😱 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
پیامبرم محمد درآسمان‌ها احمد عبدالله پدر اوست آمنه مادر اوست حلیمه دایه ی اوست خدیجه همسر اوست فاطمه دختر اوست علی یاور اوست صلی علی محمد صلوات بر محمد 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6