👆 #قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_دوازدهم
آنها وقتی به قصر حضرت یوسف وارد شدند میترسیدند چون نمی دانستند عزیز مصر چه کارشان دارد. حضرت یوسف همه را شناخت و بدون این که خودشان را معرفی کنند اسمشان را هم میدانست اما آنها حضرت یوسف را نشناختند.
حضرت یوسف با دیدن آنها یاد بچگیهایش افتاد و ناراحت شد اما او صبور و مهربان بود و هیچ وقت با آنها بد رفتاری نکرد.
حضرت یوسف که خیلی دوست داشت بداند که پدر در چه حالی است گفت:
-شما فرزندهای چه کسی هستین؟
یکی از آنها گفت:
-ما فرزندهای یعقوب نبی هستیم.
حضرت یوسف با شنیدن نام یعقوب پیامبر بغض کرد و گفت:
-یعقوب پیامبر! شنیدم که او دوازده پسر داشت. پس برادرهای دیگه تون کجان؟
برادرش گفت:
بله اما یکی از آنها را گرگ خورده و بنیامین رو هم پدرمون اجازه نداده که با ما بیاد.
حضرت یوسف از دست آنها ناراحت شده بود با لحنی خاص که یعنی میدانم دروغ میگوید گفت:
-خب، پس برادرتون رو گرگ خورد! پس شما چه میکردین؟ ایستادین و نگاه کردین؟
یکی دیگر از آنها گفت:
-بله برادرمون رو گرگ خورده و کاری هم از دست ما بر نمی آمد. پدرمون از وقتی این طور شده از بس گریه کرده کم بینا وضعیف شده و حالا به جای آن برادر، برادر کوچکتر مون رو خیلی دوست داره.
حضرت یوسف وقتی این جمله را شنید به خاطر پدرش اشکهای زیادی ریخت و خیلی ناراحت شده بود و همه با دیدن گریه ی حضرت یوسف تعجب کرده بودند.
یکی از برادرها: شما به خاطر پدر ما گریه میکنی؟
حضرت یوسف اشکهایش را پاک کرد و گفت:
وای بر شما ! که چه بر سر پدرتون اوردین. آیا نباید به خاطر همچین پدر دل سوخته ای گریه کرد؟ من تعجب میکنم از شما که غم و اندوه پدرتون رو میبینید اما این قدر بی تفاوت هستین.
برادرها که میترسیدند،خجالت کشیدند. حضرت یوسف از روی صندلی اش بلند شد و رفت و دستور داد از آنها به خوبی پذیرایی شود و جا و مکان خوبی به آنها داده شود و هر چه میخواهند در اختیارشان بگذارند.
حضرت یوسف به خاطر غم و اندوه خیلی ناراحت بود و قلبش از شدت ناراحتی درد میکرد و همیشه برای پدرش دعا میکرد تا غم و اندوهش به پایان برسد.
حضرت یوسف به برادرهایش گندم داد و موقع رفتن یکی از برادرها گفت:
-ما پدری داریم که به خاطر ناراحتی و غم و افسردگی نمی توانست سفر کنه و برادرمون بنیامین برای خدمت و همدردی و اطمینان پیش پدرمون مونده اگه میشه سهم او رو هم به ما بده.
حضرت یوسف هر وقت که آنها در مورد غم و افسردگی پدر حرف میزدند ناراحت میشد و قلبش آزرده میشد اما سعی میکرد خودش را کنترل کند به آنها گفت:
-من سهم آنها را به شما میدم شما افراد مودبی هستین اگه پدرتون این قدر به برادر کوچکتر شما علاقه داره دلم میخواد او را ببینم در سفر بعدی که به این جا اومدین حتماً برادر کوچکترتون رو با خودتون بیارین.
حضرت یوسف ساکت شد و به آنها نگاه کرد و گفت:
-مگه ندیدین که در مصر چه قدر خوب از شما پذیرایی شد و بهترین میزبان هستم و مهمان را دوست دارم.
برادرتون رو بیارین و اگه اومدین و او همراهتون نبود از گندم خبری نیست.
حضرت یوسف میخواست، آنها به هر طریقی که شده بنیامین را با خود بیاورند.
#ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
59_Golhaye_Aftab_Gardan_D_145588.mp3
2.08M
آهنگ کودکانه
#موزیک_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
غذا خوردن مریم کوچولو_صدای اصلی_489354-mc.mp3
4.44M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼 غذا خوردن مریم کوچولو
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
15.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸️کلیپ شعر زیبای من صاحب الزمانم
من صاحب الزمانم
من یار مهربانم
اگر میخوای بدونی
امام شیعیانم
حضرت عسکري ع بود
باباي مهربانم
خانم نرجس خاتون
مادر مهربانم
آورده است به دنیا
در نیمهی شعبانم
من مهدی عج و قائمم
حجّت این زمانم
#شعر_مهدویت
#مهدویت
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
22.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نشانه تــ ت
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر
قناری آی قناری، عجب صدایی داری
بخون بخون برامون، ترانه ی بهاری
🌸صلِّ علی محمد صلوات بر محمد🌸
قناری آی قناری، کوچک و بزرگ نداره
صلوات بر پیغمبر، شادی و شور مییاره
🌸صل علی محمد صلوات بر محمد🌸
قناری آی قناری، وقتی میخوای بخوابی
یواشکی چی میگی، به من بده جوابی
🌸صل علی محمد صلوات بر محمد🌸
🌿اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم🌿
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_سیزدهم
برادرها که میدانستند حضرت یعقوب به هیچ عنوان راضی به دوری از بنیامین نمی شود نگاهی به همدیگر انداختند و یکی از آنها گفت:
-گرچه آوردن بنیامین سخت است اما ما با پدرمون صحبت میکنیم و سعی میکنیم او را راضی کنیم.
حضرت یوسف بدون آن که برادرهایش بفهمند از مامورها خواست تا پولی را که برادرهایش به خاطر گندمها داده اند در گونیهایشان بگذارد. حضرت یوسف برای این کارش دلیلهای زیادی داشت.
برادرهای حضرت یوسف به شهر خودشان برگشتند و همه چیز را برای حضرت یعقوب تعریف کردند.
یکی از آنها گفت:
-عزیز مصر گفته، اگه برادرتون بنیامین هم اومده بود سهم بیشتری داشت.
یکی دیگر از آنها گفت:
-دفعه ی بعدی هم اگه رفتیم و بنیامین نبود عزیز مصر به ما هیچ سهم گندم نمی دهد.
حضرت یعقوب یک دفعه ناراحت شد و گفت:
-نه، شاید شما فراموش کرده باشین اما من هیچ وقت مسئله ی یوسف را فراموش نمی کنم. من سالها پیش به شما اطمینان کرده بودم چه طور انتظار دارین که بنیامین رو هم به شما بسپارم.
حضرت یعقوب آهی کشید و گفت:
-به هر حال این خداست که بهترین نگهبان و حافظ است. او مهربان تر از هر کسی است.
برادرها وقتی دیدند که حضرت یعقوب به شدت ناراحت شده است. ترجیح دادند فعلا در این مورد صحبتی نکنند.
آنها وقتی بارها را باز کردند و وقتی پولهای خودشان را دیدند تعجب کردند و کیسه ی سکهها را به دست گرفتند و با عجله به اتاق پدرشان رفتند.
حضرت یعقوب گفت:
-باز چه شده؟
برادر بزرگتر گفت:
-پدر، عزیز مصر آن قدر بزرگوار است که در این قحطی و خشک سالی هم مواد غذایی به ما داده و هم پولمان را به ما برگردانده. آن هم طوری که نفهمیم و شرمنده نشیم. اجازه بده که دفعه ی بعدی بنیامین هم با ما بیاد. ما مجبوریم ، خانوادههامون گرسنه اند.
حضرت یعقوب اصلا راضی به این کار نبود. آنها اصرار کردند و حضرت یعقوب گفت:
-من هرگز اجازه نمی دم بنیامین با شما بیاد. فقط به یه شرط میذارم بیاد شما باید یک وثیقه ی الهی برای من بذارید چیزی که اعتماد و اطمینان من رو به خودتون جلب کنه.
منظور حضرت یعقوب از وثیقه ی الهی عهد و سوگند به نام الله بود.
برادرهای حضرت یوسف این شرط را پذیرفتند و دفعه ی بعدی وقتی میخواستند با بنیامین بروند وقتی داشتند وثیقه ی الهی را میگذاشتند حضرت یعقوب گفت:
-خدا نسبت به آن چه میگیم آگاه است. ای فرزندانم، از یک در وارد دروازههای مصر نشین و از درهای مختلف وارد بشین.
حضرت یعقوب میخواست توجه مامورهای حکومتی نسبت به برادرها جلب نشود.
وقتی برادرهای حضرت یوسف به مصر سفر کردند، بنیامین هم با آنها بود و دربانها هر کدام ورود آنها را جداگانه اطلاع داده بودند. حضرت یوسف دوباره آنها را مهمان خود کرد. وقتی قرار بود هر کدام دور میز بنشینند. حضرت یوسف گفت:
-هر کدام از برادرها که از یک مادر هستین کنار هم بشینین.
همه کنار هم نشستند اما بنیامین که با حضرت یوسف از یک مادر بود تنها نشست و با ناراحتی گفت:
-اگه یوسف برادرم این جا بود. الان کنار من مینشست.
قلب حضرت یوسف فشرده شد و گفت:
-اشکالی نداره برای این که ناراحت و تنها نباشی بلند شو بیا کنار من بشین.
وقتی آنها کنار هم نشستند مدتی نگذشت که حضرت یوسف گفت:...
#ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
1_9357820129.mp3
2.3M
قصه ماه و شکلات 🌛🍫
#قصه #صوتی
با صدای بانو مریم نشیبا 💕
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_یاران_امام_زمان (عج)
یار امام زمان
فکر های خوب میکنه
دلش همیشه پاکه
کارهای خوب می کنه
برا فرج آقا
هر روز دعا می کنه
دوست داره که بتونه
یار امامش باشه
یکی از اون 313 نفر
یارای نابش باشه
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_پیامبر_خوب_خدا
پیغمبر خوب ما
نور خدا محمد (ص)
چراغ راه مردم
رهبر ما محمد (ص)
ما کودکان همیشه
گوییم یا محمد (ص)
ما پیرو تو هستیم
صل علی محمد
صلوات بر محمد
ای پیرو محمد
ای کودک مسلمان
قلب تو پاک و روشن
از نور دین و ایمان
یار و نگهدار تو
باشه خدا و قرآن
بگو تو یا محمد
صل علی محمد
صلوات بر محمد
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش #قرآن سوره حمد
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
D1737891T14136284(Web)-mc.mp3
4.9M
✨نوه عبدالمطلب ✨
#میلاد_پبامبر_اکرم
#هفته_وحدت
🌺عبدالمطلب پیرمردی با ایمان و درستکار بود.
💐همه ی مردم به حرف او گوش می کردند.
🌹او چند تا پسر داشت که شهر مکه را اداره می کردند.عبدالله پسر عبدالمطلب صاحب یک پسر شد. او از دیدن نوه اش خیلی خوشحال بود.
عبدالمطلب اسم نوه اش را محمد ص گذاشت
با صدای بانو مریم نشیبا 💕
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6