@amooketabi عموکتابی 270-PatoyeSabzeKochoolo-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
6.29M
🍃#قصه ی پتوی سبز کوچولو
🔻موضوع: مراقبت از سلامتی، حرف شنوی
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@mer30tvبزک زنگوله پا و آش خوشمزه - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.84M
🍃#قصه بزک زنگوله پا و آش خوشمزه
🔻موضوع: حرف شنوی از بزرگترها
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@mer30tvاشتباه علی کوچولو - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.95M
🍃#قصه ی اشتباه علی کوچولو
🔻موضوع: پر توقعی در فروشگاه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
قورباغه عینکی - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.72M
🍃#قصه قورباغه عینکی
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
کانال قصه های کودکانه1_5050642780.mp3
زمان:
حجم:
9.91M
🍃#قصه کلاغ کوچولوی خبرچین
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
دوست سوسک کوچولو - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.84M
🍃#قصه ی دوست سوسک کوچولو
🔻موضوع: تمیزی و دوستی
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
مداد نق نقو - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.88M
🍃#قصه ی مداد نق نقو
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
💕💕
#قصه نینی تنبل 😴
نی نی و مامان می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ . مامان، نی نی رو بغل کرده بود ولی نی نی دوست داشت خودش راه بره. نی نی اشاره می کرد به زمین و غر می زد .مامان نی نی رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو. نی نی یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد.
🎁مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا می زد نی نی بیا دیگه چرا وایسادی؟ نی نی با انگشتش گنجشکو به مامان نشون داد ولی مامان بازم گنجشکو ندید . مامان خسته شد و گفت وای نی نی چرا راه نمیای خسته شدم. گنجشک پرید و رفت . نی نی دوباره دنبال مامان راه افتاد .
🎁نی نی چند قدم بدو بدو رفت ولی یه دفعه یه سنگ کوچولو رفت توی کفشش. نی نی وایساد و دیگه راه نرفت .مامان دست نی نی رو گرفت و کشید و گفت بچه چرا راه نمیای؟ نی نی گفت آخ آخ . و هی کج کج راه رفت . مامان خم شد پای نی نی رو ببینه. ولی وقتی کفش نی نی رو دراورد سنگه خودش افتاد . به خاطر همین مامان سنگو ندید گفت نی نی پات که سالمه . کفشات هم تمیزن . آخه چرا اذیت می کنی راه نمی ری ؟
🎁نزدیک خونه ی مامان بزرگ که رسیدن مامان در زد ولی نی نی یه مورچه اسبی روی زمین دید و نشست و می خواست اونو بگیره . مامان رفت تو خونه مامان بزرگ و هی صدا زد نی نی بیا دیگه نی نی چرا نشستی رو زمین . نی نی چقد امروز تنبلی !
🎁نی نی هی مورچه اسبی رو به مامان نشون می داد و می گفت ای ... ای ... ای
مامان اومد ببینه نی نی چی می گه و به چه چیزی اشاره می کنه . ولی وقتی مامان اومد مورچه اسبی رفت توی سوراخ دیوار .
مامان هر چی نگاه کرد هیچی ندید. دیگه خسته شد و نی نی رو بغل کرد و برد تو .
🎁نی نی دوست داشت هنوز با مورچه اسبی بازی کنه و هی جیغ می زد و پاهاشو تکون می داد. مامان توجهی نکرد و نی نی رو برد و گذاشت تو بغل مامان بزرگ و گفت وای عزیز از دست این بچه ی تنبل خسته شدم .همش می خواد یه جا وایسه یا بشینه .
🎁مامان بزرگ نی نی رو بغل کرد و بوسید و گفت قربون نی نی تنبل خودم برم . نی نی خندید و خودشو برای مامان بزرگ لوس کرد.
اون روز نی نی تا شب خونه ی مامان بزرگ بازی و بازیگوشی کرد و به مامانش نشون داد که تنبل نیست.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
#ورود کودک جدید🌸
#قصه درمانی🍂
#قصه میمونی به نام دانی🙈
🌻گروه سنی( ۴ تا ۶ سال)🌻
در جنگلی دور دست یک خانواده ی میمون زندگی می کرد.آنها خانواده ی خوشبختی بودند. میمون پدر از شاخه ای به شاخه ای می پرید ومیوه پیدا می کرد.او آبدارترین وخوشمزه ترین میوه ها را می چید وبرای خانواده اش به خانه می آورد.میمون مادر، در خانه از فرزند کوچکشان، دانی، مراقبت می کرد. او از بچه کوچولو پرستاری می کرد و او را این طرف و آن طرف می برد.میمون کوچولو آن قدر کوچک بود که نمی توانست میوه بخورد یا با پاهای خودش راه برود و مجبور بود کنار مادرش بخوابد. خیلی زود ، دانی، بزرگ شد.حالا دیگر او هم می توانست راه برود و میوه بخورد. پدر هر روز برای چیدن میوه بیرون می رفت، مادر هم همینطور،دانی هم بیرون می رفت و با دوستانش بازی می کرد و چیزهای زیادی درباره ی جنگل می آموخت. روزی، مادرش به او گفت که به زودی میمون کوچولوی دیگری وارد خانواده ی آنها می شود. مادرش با لبخند به او گفت:((مادرت تو را دوست دارد.پدرت هم تورا دوست دارد وقراراست تو صاحب یک برادر یا خواهر شوی که اوهم تو را دوست دارد.)) دانی خیلی هیجان زده و خوشحال شد و به مادرش قول داد که که در مراقبت از بچه به او کمک کند. پس از چند ماه،بچه به دنیا آمد.او بامزه و کوچولو بود. مادرمجبور بود بیشتر وقت خود را صرف مراقبت از او کند،او را بغل کند و شبها در کنار او بخوابد.پدر با میوه های زیادی به خانه می آمد. او خسته بود.اما همیشه به سراغ دانی و خواهر کوچولویش می رفت و آنها را می بوسید. آنها خیلی با هم بازی می کردند و می خندیدند.مادر مجبور بود میمون کوچولو را بغل کند و همه ی اوقات با او باشد. اما دانی همیشه از داشتن خواهر کوچولو خوشحال نبود.او را دوست داشت.او بانمک وبا مزه بود.با این وجود دانی،دوست داشت تنها فرزند خانواده باشد.او ناراحت و کمی عصبانی بود.با خودش فکر می کرد)): چرا مامان همیشه باید با بچه کوچولو باشد؟)) تصمیم گرفت که دیگر با خواهر کوچولو بازی نکند و به مادرش هم در کارهای خانه کمک نکند. روزی مادر متوجه شد که دانی خوشحال نیست.مادر از او پرسید:((دانی! آیا چیزی باعث ناراحتی تو شده است؟می خواهی درباره ی آن صحبت کنی؟)) دانی، ابتدا نمی خواست چیزی بگوید.آسان نبود که درباره ی احساسش صحبت کند. اما مادرش دوست داشت ودلش می خواست با او حرف بزند. بالاخره جو به مادرش گفت که نسبت به نوزاد جدید احساس خوبی ندارد. او گفت:((انگار شما دیگر مرا دوست ندارید، شما می خواهید همیشه با خواهر کوچولویم باشید.حتما او را بیشتر از من دوست دارید.)) مادرش او را در آغوش گرفت و گفت:((پس به خاطر این است که تو ناراحتی.)) دانی بدون اینکه حرفی بزند سرش را تکان داد. مادرش توضیح داد:((من تو را دوست دارم دانی.خواهر کوچولیت را هم دوست دارم.من هر دوی شما را دوست دارم.))بعد دست های دانی را در دست گرفت و گفت:((اگر می بینی که من خواهر کوچکت را بغل می کنم و مواظبش هستم به خاطر این است که او هنوز به اندازه ی تو بزرگ و قوی نشده است.بچه ها به کمک وتوجه مادرشان احتیاج دارند تا بتوانند رشد کنند و مانند تو قوی وبزرگ شوند.)) مادر لبخندی زد و رفت سراغ آلبوم خانوادگی وبه دانی گفت:((بیا اینجا و روی دامنم بنشین.می خواهم چندتا عکس به تو نشان بدهم.)) مادر آلبوم خانوادگی را باز کرد وعکس های بسیاری را از خودش که به همراه نوزاد کوچکی بود به او نشان داد.اما آن نوزاد کوچک که در آغوش مادر بود، خواهر کوچولوی آنها نبود. دانی پرسید:((این بچه کیست؟)) مادرش جواب داد:((این تو هستی عزیزم.)) دانی از دیدن عکس هاتعجب کرده بود.او فراموش کرده بود که او هم روزی نوزاد کوچکی بوده و نیاز به پرستاری و مراقبت مادرش داشته است. دانی در حالی که احساس خشنودی می کرد گفت:((من حالا بزرگ شده ام.می توانم راه بروم،غذا بخورم وتنها بخوابم.)) مادرش گفت:((درست است عزیزم.)) دانی گفت:((من خواهر کوچولویم را دوست دارم و می خواهم به شما کمک کنم .هر وقت کمک خواستید به من بگویید،مامان.)) مادرش او را در آغوش گرفت،بوسید وگفت:((وقتی که تو نوزاد کوچولویی بودی تو را دوست داشتم و حالا هم که بزرگ وقوی شده ای دوستت دارم.من همیشه تو را دوست دارم.))
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
خاک - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
4.41M
🍃#قصه خاک
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
#قصه ای برای مواظبت از دندانها
مامان خرکوش کوچولو یه لیوان آب هویج و یک بشقاب شیر برنج جلوی پسرش گذاشت و گفت: “پسرم تو از این به بعد باید بیشتر مواظب دندانهایت باشی، اگر یکی از دندانهای دایمی تو بشکند و یا خراب شوند، دیگر دندان دیگری جای آن را نمیگیرد…”
خرگوش کوچولوهمان طور که لیوان آب هویجش را سر میکشید گفت: “چشم مامان جان از این به بعد مرتب مسواک میزنم و چیزهای سفت را با دندانم نمی شکنم.”
مامان خرگوش کوچولو گفت: ” این اولین دندان شیری تو بود که افتاد من آن را برای یادگاری برایت نگه میدارم. بعد یک بطری کوچک آب هویج داد تا پسرش برای تغذیه به مدرسه ببرد.”
خرگوش کوچولو خوشحال به راه افتاد تا ماجرای دندان شیری اش را برای دوستانش تعریف کند.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
آبی آسمونی - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.51M
🍃#قصه آبی آسمونی
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob