#شعر_کودکانه
🐟🐠🐟🐠🐟🐠🐟🐠
نهنگ و دریا 🐳
دریاچه آبی رنگه
توش ماهی و نهنگه
ماهی رو موج می شینه
نهنگ اونو می بینه
می گه نهنگ پرزور
یه وقت نری راه دور
🐟🐠🐠🐟🐠🐟🐠🐟
شب که بشه، جای شام
می خورمت هام و هام
ماهیه از رو موجا
می پره توی دریا
شناکنون می ره به یک جای دور
جا می مونه نهنگ چاق و مغرور
🐠🐟🐠🐟🐠🐟🐠🐟
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پویا نمایی آقای مغرور
#کارتون
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
💕💕
آی قصه قصه قصه
باغچه ی مادربزرگ
یکی بود یکی نبود. مادر بزرگ👵 یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود. از همه ی گل ها زیباتر گل رز بود.
البته گل رز🌹 به خاطر زیبایی اش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.
یک روز دوتا دختر 👧کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ 👵بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز 🌹برد تا آن را بچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.
دستش را کشید و باعصبانیت گفت: این گل به درد نمی خورد! آخه پر از خار است. مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند.
اما گل رز🌹 شروع به گریه کرد. بقیه ی گل ها با تعجب به او نگاه کردند. گل رز🌹گفت: فکر می کردم خیلی قشنگم اما من پر از خارم!
بنفشه🌺 بامهربانی گفت: تو نباید به زیباییت مغرور می شدی. الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هرکاری حکمتی دارد. فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند وگرنه الان چیده شده و پرپرشده بودی!
گل رز🌹 که پی به اشتباهاتش برده بود باشنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش را با دیگران مقایسه کند و هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی دارد.
بعد هم گل رز🌹 قصه ما خندید و با خنده او بقیه گل ها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گلها🌸🌺🌹🌻🌼.
امیدواریم این داستان قشنگ را برای بچه ها بخوانید و به آن ها یاد بدهید داشته های خودشان را با دیگران مقایسه نکنند.
#قصه_متنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
نامه به امام حسن(ع).mp3
11.89M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای جذاب و شنیدنی نامه📜 امام علی(ع) به امام حسن(ع)
🔵 امام حسن(ع) به لشکریان گفتند که معاویه دارد شما را فریب میدهد، اما آنها باور نکردند...
#امام_حسن_مجتبی
#قسمت_چهاردهم
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
کودکــــــم#کودکــــی کـــــن♨️💛
یکی از #اشـــــتباه های مـــا ایـــن اســــت که نمــــی گــــذاریم کودکمـــان کـودکی کند🙄❌
راهکار هایی که تا #امـــروز نمیدونستی👇😱
https://eitaa.com/joinchat/1652031595Cb152fa869a
🕌 #شعرکودکانه
🌷 ویژه #هفته #دفاع_مقدس
🍃🌼این خانه مال ماست
هر جای آن زیباست
خوشبو و خوش رنگ است
چون کشور گل هاست
دشمن اگر روزی
پیدا شود این جا
من می روم تا زود
بیرون کنم آن را
من می شوم آن وقت
سرباز کوچولو
می ترسد از اسمم
آن دشمن ترسو
او می رود بیرون
من می شوم خندان
جایی ندارد او
در نقشه ایران🌹
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ
در وصف خواص تخم مرغ🥚
🐥"جيك و جيك و جيك، جيكانه🐥
🐣به من ميگن مرغانه" 🐣
#خواص_تخم_مرغ
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
گربه اشرافی - @mer30tv.mp3
3.64M
گربه ی اشرافی
#قصه #صوتی
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
😱 کلی #جـوکهای_باحال در ایتا 🤣🔥
👿😍 لطیفههای بترکونی #۲۰۲۴ 👇🏾🤣😜
https://eitaa.com/joinchat/1624048369Cf73b2a82b6
🎞🔥 کلیپهای فوق خنـده دار 👇🤣
https://eitaa.com/joinchat/1624048369Cf73b2a82b6
👹🤣 طنـز لطیفههای حـلال 👇😍😅
https://eitaa.com/joinchat/1624048369Cf73b2a82b6
#کلیپهای خنده دار میخای بیا⛔️👆🤣🤧
#شعر_سوره_کوثر
یک روزی روزگاری
آدم های خیلی بد
رسول رو اذیت کردن
گفتند که ای محمد
بی پسر بی یاور
تویی تنها و ابتر
خدا جوابشون داد
این آیه رو فرستاد
هر کس که گفته ابتر
خودش شده بی یاور
ما به تو هدیه دادیم
زهرا رو بخشیده ایم
جایزه ی تو باشه
زهرا که بهترینه
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
24.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون
مهارت های زندگی
این قسمت : منم می خوام روزه بگیرم
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_چهاردهم
-می خوام چیزی بهت بگم. باید آرام باشی.
بنیامین به حضرت یوسف نگاه کرد و گفت:
-چه شده؟
حضرت یوسف دست بنیامین را گرفت و گفت:
-من برادر تو یوسف هستم. دوران غم و اندوه پایان رسیده و تو نگران هیچ چیز نباش.
بنیامین با تعجب به حضرت یوسف نگریست.
نتوانست خودش را کنترل کند اشکهایش پایین ریخت و گفت:
-خدای من، شکر، الحمدالله...
آنها کمی با هم صحبت کردند و حضرت یوسف گفت:
-می خوایی پیش من بمونی؟
بنیامین با نگرانی گفت:
-نه، پدر به زور راضی شده که من با برادرها بیام. آنها قسم خوردند که من را سالم برگردانند.
حضرت یوسف گفت:
-نگران هیچ چیز نباش. من راه حلی برای نگه داشتن تو دارم.
حضرت یوسف به طوری که هیچ کس نفهمد از یکی از مامورهایش که خیلی به او اطمینان داشت خواست تا به طور پنهانی کاسه ای گران قیمت را در کیسه ی بنیامین بگذارند.
مامور این کار را کرد و هر کدام از برادرها موقع رفتن کیسههایشان را برداشتند و برای رفتن آماده شده بودند که یک نفر داد زد:
-صبر کنین، شما دزد هستین!
برادرها وقتی این جمله را شنیدند تمام تنشان به لرزه افتاد چون حتی به ذهنشان هم نمی رسید به دزدی متهم بشوند.
مامور گفت:
-اما کاسه ی مورد علاقه ی عزیز مصر گم شده. این کاسه بسیار هم گران قیمت بوده. آنها را بگردین هر کس کاسه را پیدا کرد یک بار شتر جایزه داره.
برادرها که خیلی ناراحت و عصبانی شده بودند نگاهی به همدیگر انداختند.
یکی از آنها خیلی محکم و قاطع گفت:
ما دزد نیستیم و این جا برای فساد نیامدیم.
مامور گفت:
-اگه دروغ بگین و یکی از شما دزد بود مجازات دارین بگو ببینم مجازاتش چیست؟
یکی از برادرها گفت:
-کاسه در بار هر کس پیدا شد او را برای خودتون بردارین تا به صورت مجانی برده باشد.
برادر دیگر گفت:
-بله، ما این طور دزدها و ستم کارها را جریمه میکنیم.
اول بارهای همه را گشتند و در آخر بار بنیامین را گشتند.
کاسه ی مخصوص در بار بنیامین پیدا شد.
وقتی برادرها این صحنه را دیدند با تمام وجود احساس بدبختی کردند، هم این که آبرویشان رفته بود هم این که موقعیتشان به خطر میافتاد و حالا باید جواب پدرشان را چه میدادند!
در این لحظه بود که عزیز مصر برای بردن بنیامین آمد. یکی از برادرها گفت:
-بدبختی ما را ببین، هر چند که اگه این دزدی کرده تعجبی هم نداره او و برادرش هر دو دزد بودن او و برادرش از یه مادر هستن و از ماها نیستن.
قلب حضرت یوسف شکست و فقط گفت:
-شما بدترین هستین...
بعد آهی کشید و ادامه داد:
-خدا به هر چه میگوییم آگاه است.
حضرت یوسف در کودکی به خاطر این که مادر نداشت در کنار عمه اش زندگی میکرد. عمه خیلی حضرت یوسف را دوست داشت و برای این که حضرت یوسف بیشتر کنارش بماند، کمربندی مخصوص پیامبرها را که پیش خودش بود، بدون این که کسی بفهمد به دور کمر حضرت یوسف بسته بود تا طبق قانون حضرت یعقوب مجبور شود حضرت یوسف را به او بدهد.
برادرها که به گرفتاری بدی افتاده بودند هر کدام از حضرت یوسف میخواستند که از این قانون صرف نظر کند.
یکی از آنها گفت:
ای عزیز مصر، پدرمان تحمل دوری را نداره. او بسیار پیر شده و غمگین و محزون شده.
یکی دیگر گفت:
-قیمت این کاسه ی گران بها چیه تا ما هر چه داریم و نداریم تقدیم کنیم.
یکی دیگر گفت:
-خب حداقل یکی از ما را به عنوان برده نگه دار و بذار او بره. ای عزیز مصر تو مرد درست کاری هستی.
حضرت یوسف هیچ کدام از پیشنهادها را نپذیرفت و گفت:
-پناه بر خدا، چه طور کسی دیگه رو به جای کسی که کاسه پیشش پیدا شده نگه دارم!
برادرها هر کاری کردند نتوانستند بنیامین را نجات بدهند تا پیش پدر برگردد.
بقیه ی کسانی که از شهر کنعان آمده بودند رفتند و برادرها غمگین گوشه ای نشسته بودند.
یکی از آن گفت:
-حالا چه طور به پدر بگیم! او باور نمی کنه!
#ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6