#داستان_متنی
موضوع: حسادت نکردن
روزی روزگاری تو یه باغ وحش بزرگ که حیوونای زیادی توش زندگی میکردن و هر روز تماشاچی های زیادی هم به اونجا میرفتن. ظهر یکی از روز ها توی باغ وحش ، حیوونا داشتن استراحت میکردن و آروم با هم درباره قفس خالی توی باغ وحش حرف میزدن. فیل گفت: این قفس خالی برای کیه؟ گوزن 🦌گفت: حتما برای یه حیوون خیلی بزرگه چون قفسش از قفس من بزرگتره. خرس 🐻گفت: هر حیوونی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه. شیر غرشی 🦁کرد و گفت: چقدر صحبت میکنین ، آروم باشین بزارین یه ساعت بخوابم.
یه دفعه در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید اومدن ، اونا یه زرافه 🦒با خودشون آورده بودن و زرافه 🦒هم وارد قفس خالیه باغ وحش شد و یه نگاهی به خرس 🐻و شیر 🦁و گوزن 🦌و فیل 🐘انداخت. فیل از دیدن زرافه خوشحال شد چون زرافه🦒 حیوون آروم و بیآزاری بود و میتونستن دوستای خوبی برای هم بشن. خرس 🐻از دیدن زرافه 🦒خوشحال شد چون میدونست که زور خودش از زرافه بیشتره و شیر از دیدن زرافه🦒 خوشحال شد چون میدونست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیای باغ وحش رو بیشتر به خودش جلب میکنه و اون بیشتر میتونه استراحت کنه اما گوزن🦌 از زرافه خوشش نیومد و اون با خودش فکر کرد زرافه ممکنه با بقیه انقدر دوست بشه که دیگه کسی به اون توجه نکنه و همه با زرافه 🦒صحبت کنن و باهاش بازی کنن. گوزن چند مدتی با زرافه بد رفتاری کرد اما گاهی وقتها مجبور میشد با زرافه🦒 حرف بزنه و بعضی وقتها از غذای زرافه میخورد و گاهی وقتها هم تو قفس زرافه میرفت و باهاش بازی میکرد.
گوزن بعد از یکی دو هفته فهمید با زرافه🦒 دوست شده و اون بعد ها متوجه شد اگه حسادت نداشته باشه ، با هر کسی میتونه دوست بشه حتی اگه دوسش از خودش قشنگتر و بزرگتر باشه چون حسادت کاره بدیه و دوستها باید با هم مهربون باشن و به هم کمک کنن.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🍎مثل بوی سیب
(داستان کودکانه از زندگی امام محمد باقر «علیه السّلام)
غریبه بود و از راه دوری آمده بود. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. بعد، از شتر پیاده شد. آن را کنار مسجد بست و وارد مسجد شد. مسجد خلوت بود. تنها دو سه نفر در حال نماز بودند.
مرد غریب، کنار کسی که به مسجد رفته بود ایستاد و مشغول نماز شد. آرامش عجیبی در مسجد بود. مرد غریب این آرامش را همراه با عطری دلنواز به خوبی حس می کرد.
از بیرون، از کنار دریچه ی مسجد، صدای بق بقوی چند کبوتر می آمد.
نمازش را که خواند، دوباره نگاهی به اطراف کرد. کودکی همراه پدرش، کمی آن طرف تر مشغول نماز بود. هر کاری که پدر می کرد، او هم می کرد، حتما بعد از او آمده بودند، چون وقتی وارد مسجد می شد، آن ها را ندیده بود. بعد به مردی که کنارش مشغول نماز بود خیره شد. مرد چهره ای زیبا و مهربان داشت. گویا عطری که هنگام نماز احساس می کرد، از او بود، بویی مثل بوی سیب!
مرد خوش قیافه آهسته زیر لب دعا کرد. مرد غریبه هم دست هایش را بلند کرد: «خدایا!» ما را به راه راست هدایت کن. خدایا ! تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می خواهیم. خداوندا! ما را از همه مردم بی نیاز کن.»
مرد خوش قیافه که بوی سیب می داد، از جا بلند شد. گویا می خواست برود. پیش از رفتن، ایستاد و به مرد غریب خیره شد. مرد غریب هم به او نگاه کرد. مرد خوش قیافه که لبخندی مهربان بر لب داشت، به مرد غریبه سلام کرد و گفت: «برادر! این طور نگو. بگو: خدایا! ما را از مردم بد بی نیاز کن چون مؤمن، از برادرش بی نیاز نیست.»
مرد خوش قیافه خداحافظی کرد. مرد غریبه آن قدر نگاهش کرد تا از مسجد بیرون رفت. با خود گفت: «چه مرد نورانی و فهمیده ای! چه کلام زیبایی! هر که هست، مردی دانشمند و بزرگ است. تنها آدم های بزرگ و اهل علم می توانند این قدر قشنگ و خوب حرف بزنند.»
مرد غریبه از کسی که تازه وارد مسجد شده بود، پرسید: «آقا! ببخشید این مرد که الان از مسجد بیرون رفت، که بود؟»
-چطور او را نشناخته ای؟ او امام ما شیعیان، امام محمد باقر (علیه السلام) بود.
مرد غریبه با تعجب گفت: «راست می گویی؟ او امام محمد باقر (علیه السلام) بود؟ کاش زودتر او را شناخته بودم.»
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
15.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
4️⃣0️⃣6️⃣ قصه شب
💠 «پادشاه مغرور و مرد باغبان بیچاره»
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 موضوع قصه: عاقبت ظلم
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
سلام گل توی گلدون
بچه خوب و خندون
ماشاالله چه قدر قشنگی
چه باهوش و زرنگی
تو خیلی دانا هستی
خیلی توانا هستی
واي كه چقدر تو ماهی
بزرگ بشی الهی
اي كه داري دو تا گوش
به حرف من بده گوش
راه برو مثل اردك
پرواز بكن با لك لك
بگو صداي برّه
بیا پیشم یه ذرّه
چه روز خوبي داريم
قصه و بازي داريم
#شعر
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🌼مهربانی چقدر خوبه
یکی بود یکی نبود در جنگل سبز و خرمی حیوانات زیادی در شادی و نشاط زندگی می کردند.
در این جنگل به تازگی سه زنبور زیبا به دنیا آمده بودند و با هم به بازی کردن مشغول شدند.
یک روز یکی از زنبور ها به دو زنبور دیگر گفت: من شنیده ام بعد از رودخانه گلهای بسیار زیبایی روئیده و اگر به آنجا برویم، میتوانیم از زیبایی آنها لذت ببریم و شاید حتی کمی عسل هم پیدا کنیم!
دو زنبور دیگر با اشتیاق به او نگاه کردند و گفتند: "چه عالی! بیایید برویم و آن گلهای زیبا را ببینیم!"
پس زنبورها تصمیم گرفتند که به سمت رودخانه پرواز کنند.
زنبورها با بالهای زرد و سیاه خود به سمت رودخانه پرواز کردند و در مسیر، از نسیم ملایم و عطر گلها لذت میبردند. وقتی به رودخانه رسیدند، منظرهای شگفتانگیز پیش رویشان بود. گلهای رنگارنگ در کنار آب درخشان میرقصیدند و زنبورها با خوشحالی به سمت آنها پرواز کردند.
زنبورها در میان گلها پرواز کردند و از عطر و زیبایی آنها لذت میبردند. یکی از زنبورها گفت: "ببینید! این گلها چقدر زیبا هستند! باید از شهد آنها استفاده کنیم و عسل خوشمزهای بسازیم."
دو زنبور دیگر با سر تایید کردند و شروع به جمعآوری شهد از گلها کردند. در همین حین، ناگهان صدای بلندی از دور به گوششان رسید. زنبورها به سمت صدا پرواز کردند و دیدند که یک سنجاب کوچک در حال تلاش برای بالا رفتن از درختی بزرگ است، اما به نظر میرسید که خیلی خسته و ناامید است.
زنبورها به سنجاب نزدیک شدند و یکی از آنها گفت: "سلام! چرا اینقدر ناراحتی؟"
سنجاب با صدای نازک گفت: "من میخواهم به بالای درخت بروم تا کمی آجیل جمع کنم، اما خیلی خستهام و نمیتوانم به تنهایی این کار را انجام دهم."
زنبورها با هم مشورت کردند و تصمیم گرفتند که به سنجاب کمک کنند. یکی از زنبورها گفت: "ما میتوانیم به تو کمک کنیم! اگر تو به ما نشان بدهی که کجا آجیلها هستند، ما میتوانیم آنها را برایت بیاوریم."
سنجاب با خوشحالی قبول کرد و زنبورها شروع به پرواز کردند. آنها به بالای درخت پرواز کردند و آجیلها را جمعآوری کردند و به سنجاب دادند. سنجاب از کمک زنبورها بسیار خوشحال شد و گفت: "خیلی ممنون! شما واقعاً دوستان خوبی هستید."
زنبورها با لبخند گفتند: "دوستی و کمک به دیگران همیشه مهم است. ما خوشحالیم که توانستیم به تو کمک کنیم."
بعد از آن روز، زنبورها و سنجاب دوستان خوبی شدند و هر بار که زنبورها به رودخانه میرفتند، سنجاب هم به آنها ملحق میشد. آنها با هم بازی میکردند و از زیباییهای جنگل لذت میبردند.
و اینگونه، زنبورها یاد گرفتند که دوستی و همکاری با دیگران میتواند زندگی را زیباتر کند و این دوستی برای همیشه در دلهایشان باقی ماند.
پایان.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
💠 #ویژه
🌹#حضرت_علی_اصغر(ع)
🦋 #شعر_کودکانه 👆👆
اول بگم کیم من🌷
مثل کبوترم من
کوچولوی شش ماهه
علی اصغرم من
اسم مامانم رباب
بابام امام حسین بود
عموی من ابالفضل
رقیه خواهرم بود
حضرت علی اکبر
اسم برادرم بود
وقتی تویِ دشت خون
باباجونم تنها شد
اومد به خیمه من
گفت: پسرم می آیی
بریم به جنگ دشمن
با این که بچه بودم
دلم می خواست بجنگم
دشمنای بابا رو
من بیارم به چنگم
آخه بابا گفته بود
از همه بهتر می شه
هر کی با غول بجنگه
مثل کبوتر می شه
من با غولا جنگیدم
از همه بهتر شدم
رفتم به آسمونا
مثل کبوتر شدم🌷
#شعر
#حضرت_علی_اصغر ع
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
17.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن
#امام_محمدتقی(ع)
#امام_جواد (ع)
🌸 امام نهم شیعیان 💐
🔶انیمیشن زیبای کودک شجاع : زندگی امام جواد (ع)
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
D1738138T13300158(Web).mp3
5.23M
#میلاد_امام_جواد
🌸امام جواد (علیه السلام) در کودکی به امامت رسید.
❣امام جواد (علیهالسلام) بسیار بخشنده بود. او از کودکی دانش زیادی داشت و به سؤالات دیگران پاسخ میداد. دانشِ زیادِ او دوست و دشمن را شگفتزده کرده بود.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
📣 پـاتــوق مامانهـای عاشــق آشپــزی😍
اگه تنوع غذایی میخوای و از غذاهای معمولی زده شدی😋😋🥟🥟🌮🌮🧁🧁
🔥از انواع کبــاب و گوشت گرفته تا غذاهای متنوع و جدید😍
کیــک و دســرهای خوشمزه و خلاصه کلی خوردنــی های ســالم😋
همــه یجــا جمع شده فقــط برای مامانا🥰
💥در کانال پر از ایده های آشپزی خوب🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/3495559879Cd73a8bc8f7
کانالی واسه کدبانوهای ناب ایرانی👆
🦋🌼🌸🦋👦
#شعر
#خدا
یه روز دلم گرفته بود
کنج اتاق نشستم
با دلی پر ز غصه
زانو بغل گرفتم
اشکای دونه دونه
می ریخت به روی گونه
دلم که بیقرار بود
هی می گرفت بهونه
رفتم وضو گرفتم
رو به خدا نشستم
گفتم خدا ، مهربونی
درد منو تو میدونی
از غصه ها بکن رها
این دل بی تاب مرا
دلم که بیقرار بود
میون سینه لرزید
از اون بالا بالاها
نوری به قلبم تابید
اندوه و بیقراری
پا به فرار گذاشتند
به جاش امید و شادی
تو قلبم پا گذاشتند
یاد خدا به دلها
امید میده با شادی
با یاد اون مهربون
از رنج وغم، آزادی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6