⚜مجموعه قصههای:#فرماندهان_جنگ⚜
♦️قسمت اول♦️
💙شهید عبدالحسین برونسی💙
👌مخصوص کودکان 5 تا 12 سال👦🏻👧🏻
📌بچه های ایرانی🇮🇷
اینجا میتونید قصهی زندگی بقیهی #قهرمان_های_شهید را هم بشنوید.
#قهرمان_های_شهید
#شهید
#شهدا
#داستان
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
علی ظهریبان شهید برونسی.mp3
زمان:
حجم:
18.79M
.
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ⚜قصه های: #فرماندهان⚜
🔹قسمت اول🔹
💛شهید برونسی💛
(ماجرای توسل به حضرت زهرا)
🔴 عبدالحسین با چشم های خیس از اشک🥺😭 سرش را بالا آورد و گفت: ۲۵ قدم به سمت راست بروید و بعد از آن...
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
قصه خرگوش و لاک پشت🐰🐢
روزی روزگاری در دشت سبز و زیبایی، حیوان های زیادی زندگی می کردند. در میان آنها خرگوشی بود که فکر می کرد از همه باهوش تر و زرنگ تر است
روزی از روزها وقتی حیوان ها، سرگرم بازی بودند خرگوش گفت این بازی ها وقت تلف کردن است . بیایید با هم مسابقه بدهیم ، چه کسی حاضر است با من مسابقه بدهد.
لاک پشت که می دانست خرگوش خیلی مغرور و خودخواه شده است گفت من حاضرم .
از این حرف لاک پشت ، خرگوش به خنده افتاد
حیوان هایی که آنجا بودند از حرف لاک پشت خنده شان گرفت . چون می دانستند که خرگوش خیلی تند می دود و لاک پشت خیلی آهسته.
روباه به لاک پشت گفت مطمئن هستی که می توانی با خرگوش مسابقه بدهی.
لاک پشت گفت بله مطمئن هستم.
داستان خرگوش و لاک پشت با تصویر
روباه گفت خب از اینجا شروع کنید هر که زودتر به درخت بالای تپه برسد برنده است. حاضرید؟ خرگوش که آماده ایستاده بود با چند پرش بلند از آنجا دور شد.
لاک پشت هم شروع کرد به دویدن. اما قدم های او کوتاه بود و خیلی کند راه می رفت. روباه، سنجاب و دیگر حیوان ها گفتند تندتر برو لاک پشت. اینطوری می خوای مسابقه بدهی.
زود باش . ببین خرگوش به کجا رسیده
اما لاک پشت که خرگوش را می شناخت . اصلا ناراحت نبود و مطمئن بود که در این مسابقه پیروز می شود. او با پشتکار می دوید تا به درخت بالای تپه برسد.
آهسته راه می رفت ، اما می دانست که باید یکسره راه برود و خسته نشود.
خرگوش که به قدم های تند و پرش های بلندش مغرور شده بود در نیمه راه نگاهی به عقب انداخت و دید که لاک پشت هنوز در ابتدای راه است . با خود گفت تا او به اینجاها برسد ، خیلی طول می کشد و می توان روی این سبزه ها دراز بکشم و استراحت کنم . وقتی لاک پشت به اینجا رسید من هم بلند میشوم و با چند.
پرش بلند به درخت می رسم و برنده می شوم.
خرگوش دراز کشید و خوابش برد. آن هم چه خواب عمیقی.
اما لاک پشت با همان قدم های کوتاهش، به خرگوش رسید و از او گذشت و به راهش ادامه داد.
مدتی گذشت و لاک پشت به بالای تپه رسید. درست در کنار درخت و انتهای جاده . ناگهان خرگوش از خواب پرید به پایین جاده نگاه کرد. می خواست ببیند لاک پشت به کجا رسیده. اما لاک پشت را ندید . به بالای جاده به درختی که بالای تپه بود نگاه کرد. لاک پشت آنجا ایستاده بود و برای حیوان هایی که در پایین تپه بودند، دست تکان می داد.
آن روز همه حیوان ها دیدند که لاک پشت برنده شده بود.
افسوس فایده ای نداشت و خرگوش فهمیده بود که نباید مغرور شود و دیگران را کوچک بشمارد.
#قصه_متنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
سه پروانه به رنگ های سفید و قرمز و زرد در باغی زندگی می کردند. آن ها با هم برادر بودند و همدیگر را بسیار دوست داشتند. آن ها هر روز با روشن شدن هوا به باغ می رفتند و در میان گل های باغ بازی می کردند و می رقصیدند. این سه برادر هیچ وقت خسته نمی شدند چون شاد و سرحال بودند.
یک روز باران شدیدی گرفت و بال های آن ها را خیس کرد. آن ها سریع به سمت خانه شان پرواز کردند، اما وقتی به آنجا رسیدند متوجه شدند در قفل است و آن ها کلیدش را ندارند. به خاطر همین پشت در ماندند و خیس و خیس تر شدند.
آن ها کمی فکر کردند و بعد تصمیم گرفتند پیش گل لاله ی زرد و قرمز بروند. آن ها گفتند: لاله ی عزیز غنچه هایت را باز می کنی و ما را در خود پناه می دهی تا ما سه برادر از طوفان نجات پیدا کنیم؟
لاله جواب داد: فقط پروانه ی قرمز و زرد می توانند بیایند داخل، چون آن ها شبیه من هستند. اما پروانه ی سفید نمی تواند و باید برای خود جایی دیگر پیدا کند.
پروانه ی زرد و قرمز گفتند: اگر به پروانه ی سفید اجازه ندهی ما هم قبول نمی کنیم و با هم زیر باران می مانیم.
باران شدید و شدیدتر شد و پروانه های بیچاره خیس و خیس تر شدند. به خاطر همین پیش زنبق سفید رفتند و گفتند: زنبق جون، اجازه می دهی ما درون غنچه ی تو بیاییم تا باران تمام شود.
زنبق سفید گفت: پروانه ی سفید اجازه دارد اما قرمز و زرد نه!
پروانه کوچولوی سفید گفت: اگر به برادرهای من اجازه ندهی من هم قبول نمی کنم. بهتر است هر سه زیر باران خیس شویم تا از هم جدا شویم.
سه پروانه کوچولو باز پرواز کردند و به سمتی دیگر رفتند.
خورشید که پشت ابر بود صدای آن ها را شنید و از همه ی ماجرا باخبر شد او فهمیدکه این سه برادر چقدر همدیگر را دوست دارند و حاضرند خیس شوند اما از هم جدا نشوند. پس خورشید خانم ابرها را هل داد و از پشت آن بیرون آمد و شروع به تابیدن کرد.
بال های پروانه های کوچولو خشک شد و بدنشان گرم و گرم تر شد. آن ها دیگر غصه نمی خوردند و در میان گل ها تا شب بازی کردند. شب وقتی آن ها به خانه شان برگشتند دیدند در خانه باز است. آن ها به خانه شان رفتند و تا صبح استراحت کردند.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
پرنده نصیحت گو - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.72M
#قصه_کودکانه
هر شب
یه قصه خوب و شیرین
برای کودک دلبند شما😍😍
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
نهنگ غرغرو
روزی روزگاری نهنگی در یک دریاچه ی کوچک نمکی زندگی می کرد که اسمش جیلی بود.
او تنها نهنگ آن منطقه بود و زندگی راحتی داشت و همین امر کمی او را غر غرو و ایرادگیر کرده بود.
یک سال تابستان هوا آن قدر گرم شد که آب دریاچه بسیار گرم شده بود. جیلی آن قدر به زندگی خوب عادت داشت که نمی توانست گرمای آب را تحمل کند.
یک روز ماهی کوچکی که بیشتر عمر خودش را در تنگ ماهی پسربچه ای سپری کرده بود به جیلی گفت: وقتی هوا گرم می شود آدم ها پنکه روشن می کنند و خودشان را خنک می کنند. از آن زمان به بعد جیلی نمی توانست به چیز دیگری غیر از ساخت پنکه فکر کند..
همه ی موجودات دریاچه به جیلی می گفتند: تو خیلی سخت می گیری، به زودی هوا خنک می شه. اما جیلی دست بردار نبود تا پنکه اش را بسازد. وقتی کار ساخت پنکه تمام شد جیلی آن را روشن کرد.
بیچاره بقیه ی ماهی ها؟
پنکه ی غول پیکر امواج بزرگ در آب ایجاد می کرد و این امواج به ساحل دریاچه می خورد و مقدار زیادی از آب دریاچه را خالی می کرد. حالا آب دریاچه بسیار کم شده بود و جیلی باید در آب کم زندگی می کرد.
همه ی ماهی های دریاچه با جیلی دعوا کردند و به او گفتند: تو خیلی بی صبر و خودخواهی.
اما جیلی از حرف های آن ها زیاد ناراحت نمی شد آن چه که بیشتر از همه جیلی را ناراحت می کرد آب کم دریاچه بود که تحمل گرما را سخت تر می کرد.
او دیگر خودش را برای مردن آماده کرده بود و از همه ی دوستانش خداحافظی کرد و از آن ها خواست تا او را ببخشند.
او به آن ها قول داد که اگر قرار باشد دوباره زندگی کند حتماً قوی تر باشد و سختی های زندگی را تحمل کند.
با همه ی این ها جیلی روزای سخت را پشت سر گذاشت و نجات پیدا کرد البته سختی های زیادی هم کشید. وقتی باران بارید دریاچه پر آب شد و هوا هم خنک شد. حالا وقتش بود که جیلی به قولش عمل کند و به همه نشان بدهد که او یاد گرفته که خیلی بی صبر و غرغرو و راحت طلب نباشد.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
آرزوی مورچه کوچک
توی حیاط یک خانه قدیمی، دو تا درخت بزرگ بود. یکی این طرف حیاط و یکی آن طرف حیاط.
چند تا مورچه نزدیک درخت این طرف حیاط، توی باغچه زندگی می کردند.
یک روز مورچه کوچک به مادرش گفت: ای کاش می شد به باغچه آن طرف حیاط می رفتم تا از درخت بزرگش بالا بروم. به نظر من دنیا از آن طرف حیاط خیلی قشنگ تر است!
مادر مورچه کوچک آهی کشید و گفت: خیلی فکر خوبی است، اما تا وقتی که این مرغ و خروس ها توی حیاط هستند نمی توانی از آن عبور کنی. همین چند روز پیش که من از لانه کمی دور شده بودم، چیزی نمانده بود که غذای آقا خروسه بشوم.
مورچه کوچک که ناامید شده بود، با ناراحتی مشغول پیدا کردن غذا شد.
تا این که یک روز اتفاق جالبی افتاد. آن روز زن صاحبخانه با یک طناب بلند و یک سبد لباس به آنجا آمد. یک سر طناب را به درخت این طرف حیاط بست و سر دیگر طناب را به درخت آن طرف حیاط. لباس ها را هم یکی یکی روی طناب پهن کرد و رفت.
مورچه کوچک که از لای برگ ها نگاه می کرد، با خودش گفت: به به چه راه خوبی! حالا می توانم خودم را به درخت آن طرف حیاط برسانم.
مورچه کوچک خودش را به طناب رساند و از روی آن شروع به حرکت کرد. باد آرام وزید و طناب و لباس ها را تکان داد. مورچه کوچک کمی جلوتر رفت. باد تندتر شد و طناب و لباس ها را شدیدتر تکان می داد.
مورچه کوچک کمی ترسیده بود اما او که هدفش رسیدن به آن درخت بود، محکم تر به لباس ها چسبید تا باد آرام شود. کمی جلوتر که رفت، راه تمام شد و مورچه کوچک به آرزویش رسید.
حالا چند روز است که مورچه ها پشت سر هم از بالای سر مرغ و خروس ها راه می روند.
دنیا از بالای درخت آن طرف حیاط، واقعا جالب و دیدنی بود!
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
#داستان_متنی
#قصه_جیرجیرک_و_مورچه
جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت بود؟
در جنگلی بزرگ و سر سبز جیرجیرکی خوش گذران زندگی می کرد کار جیرجیرک این بود که از صبح تا شب زیر سایه ی برگ ها بنشیند وساز بزند و آواز بخواند جیرجیرک هیچ کاری را به اندازه ی آواز خواندن دوست نداشت مخصوصا" آن روزها که هوا خیلی گرم بود دراز کشیدن زیر سایه ی برگ ها واقعا" لذت بخش بود جیرجیرک هم کاری غیراز این نمی کرد اما بر خلاف جیرجیرک همسایه اش مورچه ی سیاه حتی یک لحظه هم استراحت نداشت ، او از صبح که بیدار می شد تا آخر شب کار می کرد بعضی وقت ها آن قدر خسته می شد که قبل از خوردن شام خوابش می برد جیرجیرک هر روز می دید که مورچه چه طور زیر آفتاب داغ تلاش می کرد وداخل لانه اش غذا ذخیره می کرد او همیشه با مسخرگی به مورچه می گفت :چرا این قدر کار می کنی این همه غذا را برای چه می خواهی تو خیلی حریص هستی !بیا مثل من زیر سایه دراز بکش واز زندگی لذت ببر
اما مورچه می گفت :نه من برای این کارها وقت ندارم باید تا می توانم برای زمستانم غذا ذخیره کنم زمستان که از راه برسد هیچ غذایی برای خوردن پیدا نمی شود .بعضی وقت ها مورچه از روی دلسوزی به جیرجیرک می گفت : همسایه ی عزیز بهتر است تو هم کمی به فکر زمستانت باشی و برای خودت غذا ذخیره کنی اما جیر جیرک اصلا"به این حرف ها گوش نمی داد و می گفت : غذا همیشه هست اما وقت برای ساز زدن همیشه پیدا نمی شود.
روزها گذشتند و سرانجام فصل برف و سرما از راه رسید مورچه ی سیاه که به اندازه کافی برای خودش غذا ذخیره کرده بود با خیا ل راحت داخل لانه اش نشسته بود واستراحت می کرد اما جیر جیرک تنبل نه لانه ای داشت نه غذایی او از گرسنگی داشت می مرد برای همین در خانه مورچه رفت و گفت: مورچه عزیز به من کمک کن آن قدر سردم شده و گرسنه ام که حتی نمی توانم ساز بزنم مورچه با اخم به او گفت : آن موقع که روی برگ ها می نشستی و ساز می زدی باید به فکر این روزها می بودی وبعد در را به روی جیرجیرک بست و جیرجیرک خوش گذران وبی فکر گرسنه و خسته در برف وسرما سرگردان شد و دیگر هیچ کس او را ندید.
هدف : آشنا ساختن بچه ها با صفات مسئولیت پذیری و تلاش و کوشش در کارها و دور اندیشی .
نتیجه گیری : ما هم با الگو گرفتن از صفات خوب دیگران حتی حیوانات باید در کارهای خود پشتکارو کوشش داشته باشیم
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
4_5996760336563176498.mp3
زمان:
حجم:
2.04M
#قصه_شب
خواهر مهربون
با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
⚜مجموعه قصههای:#فرماندهان_جنگ
♦️قسمت دوم♦️
💙شهید محمد حسین فهمیده💙
👌مخصوص کودکان 5 تا 12 سال👦🏻👧🏻
📌بچه های ایرانی🇮🇷
#قهرمان_های_شهید
#شهید
#شهدا
#داستان
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
علی ظهریبان شهید حسین فهمیده.mp3
زمان:
حجم:
18.53M
.
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ⚜قصه های: #فرماندهان⚜
🔹قسمت دوم🔹
❤️شهید فهمیده❤️
(ماجرای رفتن به جبهه و شهادت)
🔴 محمد حسین به فرمانده گفت: چیکار به سن و سالم داری؟من اومدم فرمان امام روی زمین نمونه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob