آرزوی معلم شدن👇👇
مامان گفت:«حواست رو حسابی جمع کن؛ امروز دانش آموز نیستی، بلکه خانم معلم هستی.» راه می افتم به مدرسه که می رسم دلهره ام بیشتر می شود. یعنی از پس کارها بر می آیم ؟ درس امروز را خوب حاضر کرده ام تا آن را برای بچه ها توضیح دهم . امروز سمیه ناظم است و مژده مدیر. امروز قرار است خود بچه ها مدرسه را اداره کنند. از هر کلاس یک نفر انتخاب شده تا معلم باشد. سهیلا هم به جای خانم مولایی، خدمت گزار مدرسه، مسئول تمیز کردن مدرسه است. سمیه و مژده توی دفتر هستند بعد از برنامه ی صبحگاهی بچه ها مثل هروز می روند سر کلاس. من الآن معلم هستم. بعد از بچه ها وارد کلاس می شوم.
- برپا
- خواهش می کنم بنشینید.
درس می دهم حتماً معلم های دیگر هم مشغول درس دادن هستند. زنگ تفریح می خورد ما مثل خانم معلم هایمان توی دفتر چای می خوریم. من مثل خانم معلم خودمان از پنجره دفتر به حیاط نگاه می کنم. سهیلا دور حیاط می گردد. البته کسی هم آشغال نمی ریزد. خانم معلم های واقعی خوش حال هستند و می خندند. سمیه زنگ کلاس را سر ساعت می زند. می دانم که باید مثل یک معلم فکر کنم . نباید آرزو کنم که ای کاش زنگ تفریح بیشتر بود.
سر کلاس می رویم نغمه با کنار دستی اش صحبت می کند. به او می گویم ساکت باشد و به درس گوش کند. می گوید نغمه خانم ، خودت هم گوش نمی کنی هم حواس بچه ها را پرت می کنی. بچه های دیگر حتی مونا هم به حمایت از هدیه بر می خیزند. گونه های نغمه قرمز می شود سرش را پایین می اندازد. من به درس ادامه می دهم و می دانم اگر حمایت همه بچه ها نبود، از کلاس بیرون می رفتم و می زدم زیر گریه.
زنگ آخر است خانم مدیر از همه بچه ها که امروز در اداره ی مدرسه کمک کردند تشکر می کند و برایمان دست می زند. همه معلم ها خانم ناظم، خانم مولایی برایمان دست می زنند. ما هم برایشان دست می زنیم.
با صدای ساعت از خواب پردیم.
چه خواب قشنگی بود، کاش من هم معلم می شدم، کاش خوابم واقعی می شد.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
⚜مجموعه قصههای:#فرماندهان_جنگ⚜
♦️قسمت چهارم♦️
💚شهید عباس بابایی💚
👌مخصوص کودکان 5 تا 12 سال👦🏻👧🏻
#قهرمان_های_شهید
#شهید
#شهدا
#داستان
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
علی ظهریبانشهید عباس بابایی.mp3
زمان:
حجم:
20.16M
.
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ⚜قصه های: #فرماندهان⚜
🔹قسمت چهارم🔹
💜شهید عباس بابایی💜
(ماجرای رفتن به آمریکا 🇺🇸 )
🔴 عباس با هواپیما✈️ اطراف قزوین دور میزد تا بتونه روستاهای دورافتاده رو شناسایی کنه و به مردمش کمک کنه...
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@iransedaD1738299T16115641(Web)-mc.mp3
زمان:
حجم:
4.09M
🧔🏻♂شتربان تا میتوانست بار روی شتر میگذاشت و شتر بیچاره خسته و ناامید شده بود... .
🐪روزی شتر یک خرگوش را دید که تازه از شهر فرار کرده بود و آزاد و رها در چمنزار میگشت.
🐰 خرگوش وقتی از زندگی شتر باخبر شد، تصمیم گرفت به او کمک کند؛ بنابراین تلاش کرد تا حیلهای به شتر بیاموزد.
#قصه #صوتی
#شتر_و_خرگوش
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
فرهاد عسگری منشحکایتی چند....mp3
زمان:
حجم:
5.82M
📔داستان: حکایتی چند
📚کتاب: ضرب المثل ها
🎙گوینده: فرهاد عسگری منش
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
درخت خوابالو - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.84M
#قصه_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
پسرک تنبل👇👇
روزی روزگاری پسری با مادرش در یک کلبه ی کوچک در روستایی بزرگ زندگی می کرد. آن ها بسیار فقیر بودند و پیرزن با کار کردن در خانه های مردم پول کمی بدست می آورد، اما پسرش هیچ کاری نمی کرد و بسیار تنبل بود، او فقط می خورد و می خوابید. یک روز مادرش که خسته و کوفته از سر کار برگشت و دید پسر جوانش هنوز خوابیده عصبانی شد و گفت: از فردا باید برای خودت کار پیدا کنی وگرنه دیگر در خانه جایی نداری.
تهدید مادر اثر کرد و پسر برای پیدا کردن کار از خانه بیرون رفت. او در یک مزرعه مشغول کار شد و در پایان روز مزرعه دار چند سکه به عنوان مزد به پسرک داد. پسرک سکه ها را به هوا پرتاب می کرد و با آن ها بازی می کرد. در آخر هنگام عبور از رودخانه آن ها در آب افتادتد و او دیگر هیچ پولی نداشت و دست خالی به خانه برگشت. پسرک ماجرا را برای مادرش تعریف کرد و مادرش گفت: پسرکم تو باید سکه ها را در جیبت قرار می دادی تا گم نشوند. پسرک گفت: این بار آن ها را در جیبم می گذارم.
روز بعد پسرک در یک مرغداری کار پیدا کرد و صاحب مرغداری در ازای کار یک شیشه شیر به او داد. پسرک شیشه ی شیر را در جیب بزرگ ژاکتش فرو کرد و به سمت خانه حرکت کرد. تمام شیر در راه ریخت و شیشه خالی شد. این بار هم پسرک دست خالی به خانه برگشت و مادرش جریان را فهمید و گفت: که تو باید ظرف شیر را روی سرت می گذاشتی.
فردای آن روز پسرک در یک مزرعه کار کرد و دستمزدش مقداری پنیر خامه ای بود. پسرک پنیر را روی سرش قرار داد و آن را به خانه آورد. بیشتر پنیر به موهای سرش چسبیده و فاسد شده بودند. مادر پسرک عصبانی شد و گفت : تو باید آن را با دقت در دست هایت نگهداری می کردی.
روز بعد پسرک در یک نانوایی کار گرفت و نانوا به عنوان دستمزد به او یک گربه ی بزرگ داد. پسرک گربه را گرفت و می خواست با خود به خانه بیاورد که گربه دست هایش را چنگ زد و فرار کرد. مادرش از دیدن این صحنه ناراحت شد و گفت: تو باید آن را با یک طناب به دنبال خودت می کشاندی.
پسرک دوباره برای پیدا کردن کار از خانه بیرون رفت و این بار در یک قصابی کار پیدا کرد. قصاب در پایان روز به او مقداری گوشت تازه داد و پسرک آن را با طناب روی زمین می کشید و به خانه می برد. وقتی به خانه رسید گوشت ها کثیف و فاسد شده بودند و مادر پسرک نمی توانست از ان استفاده کند. مادر به او گفت: تو باید آن را روی شانه ات می گذاشتی و به خانه می آوردی.
روز بعد پسرک برای کار به گاوداری رفت و گاودار به عنوان دستمزد به او یک الاغ داد. پسرک بسیار قوی و نیرومند بود به خاطر همین الاغ را روی دوش خود قرار داد و داشت به خانه برمی گشت. در بین راه، خانه ی مرد ثروتمندی بود که با تنها دخترش زندگی می کرد. دخترک بسیار زیبا بود ولی کر و لال بود. او هرگز در زندگی اش نخندیده بود و دکترها گفتند اگر دخترت بخندد حتماً خوب می شود.
پیرمرد بسیار تلاش می کرد تا دخترش بخندد اما فایده ای نداشت. پیرمرد به تمام اهالی روستا گفت: هرکس بتواند دختر مرا بخنداند من نصف ثروتم را به او می دهم.
آن روز دخترک کنار پنجره نشسته بود و از آن جا به بیرون نگاه می کرد. در همان لحظه پسرک هم با الاغ بر روی شانه هایش از آن جا رد می شد. صحنه ی بسیار خنده داری بود چون پسرک بسیار خسته شده بود و پاهای الاغ در هوا تاب می خورد. دخترک وقتی این صحنه را دید با تمام وجود خندید و حالا هم می شنید و هم می توانست حرف بزند. پدرش از این موضوع بسیار خوشحال شد و نیمی از ثروتش رابه پسرک هدیه داد. پسرک و مادرش دیگر در سختی نبودند. آن ها خوش و خرم و در رفاه کامل در کنار هم زندگی می کردند.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob