alef_bacheh.mp3
زمان:
حجم:
10.75M
#کتاب_صوتی ؛ الف بچه 😍
#قسمت اول : مثل گوسفندم اگه ... 🐑🐏
کاری از مرکز تخصصی نماز
#داستان_نماز
#الف_بچه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
az-pool-khabari-nist_eslah.mp3
زمان:
حجم:
2.42M
#کتاب_صوتی ؛ الف بچه 😍
#قسمت دوم : از پول خبری نیست 💴💰
کاری از مرکز تخصصی نماز
#داستان_نماز
#الف_بچه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
🇮🇷 ﷽؛
🔹 اولین جشن تكليف 🔹
💚 #سيد_بن_طاووس اولین کسی بوده که سنت زیبای جشن تکلیف را گذاشته است.
👈امام خمينى درباره ايشان مى فرمودند ايشان اول تكليفش را جشن گرفته بود و #شيرينى مى داد به او گفتند الان كه عيد غدير يا قربان و ... نيست به چه مناسبتى شيرينى مى دهيد؟
🌹گفته بود: واجب الوجود سلطان السلاطين ملك الملوك مرا به #حضورش احضار كرده كه بيا نماز بخوان اين دعوت جشن و سرور دارد.
👈حضرت امام فرمود: اگر سن ما به نود سال برسد اين #معرفت را پيدا نمى كنيم.
📚 اکبر دهقان ؛ هزار و یک نکته اخلاقی از دانشمندان ؛ نکته ۲۵۱
(برای #فرزندان خود #جشن_تکلیف شاد و خاطره انگیز برگزار کنیم)
#داستان_نماز
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
﷽؛ 💎 تجارت بی سود 💎
✨ در تعجب بودم این همه سود، این همه خوشی، دیدن مناظر زیبا ، هم سفران باصفا، با این همه چرا وقتی از امام صادق (علیه السلام) برای این سفر استخاره گرفتم جواب ایشان منفی بود.
🌷 به هر حال به ما كه خوش گذشت. سود بسیاری هم نصیبمان شد، تا حالا در هیچ سفری این همه سود به دست نیاورده بودم.
🌱 به مدینه كه رسیدم، به منزل امام رفتم و گفتم: ای فرزند پیامبر با این كه شما فرمودید جواب #استخاره بد است، اما در این سفر خیلی به ما خوش گذشت و سود فراوانی نیز به دست آوردیم.
🌼 امام صادق (علیه السلام) لبخندی زد و فرمود:
به یاد داری در یكی استراحتگاه ها، از شدت خستگی خوابت برد، وقتی بیداری شدی دیدی آفتاب طلوع كرده و #نماز صبحت قضا شده است.
با این صحبت جا خوردم و گفتم، بله كاملاً درست است، گویی شما همراه ما بوده اید.
🌸 سپس امام (علیه السلام) فرمود: اگر آنچه خداوند به تو داده است را در راه او #صدقه دهی، جبران آن دو ركعت نماز قضای تو نمی شود.
📚 پر پرواز ؛ ص 14 به نقل از جهاد با نفس، ج2، ص76
#داستان_نماز
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
﷽ 🍏 ثانیه ای تفکر ! 🍏
🔸 به نظر شما چرا #شهید رجایی با خودش عهد کرده بود که اگر غذا را زودتر از #نماز بخورد فردای آن روز را روزه بگیرد؟
🔹 اگر شما کاری را به کسی بگویی و دوست داشته باشی آن را سریع انجام دهد ولی انجام ندهد، چه حسی پیدا می کنی؟
🔸 به نظر شما چرا #امام_حسین علیه السلام اصرار داشت که ظهر عاشورا، اول وقت و در بین جنگ، آن هم در مقابل لشکر دشمن، نمازشان را اقامه کنند؟
🔹 تا حالا فکر کرده اید که چرا دکتر حسابی - پرفسور ایرانی- تمام موفقیت های خود را مدیون #نماز_اول_وقت می داند؟
🔸 آیا می دانید بهترین ساعات شبانه روز همان وقت #اذان و نماز است؟
🔹 آیا تا به حال به معانی کلمات اذان دقت کرده اید؟ مثلاً «حَیَّ عَلَی الفَلاح» یا «حَیَّ عَلَی خَیْرٍ العَمَل»، آیا این جملات کارت دعوتی از سوی خدای مهربان برای تک تک ما نیست؟
📚 پر پرواز ؛ ص ۶۲
#داستان_نماز
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
﷽ 🥀 ریسمان #نماز 🥀
❤️ افسوس می خورد كه نابینا است.
👈 كاش چشم داشتم. نه برای اینكه زمین و آسمان و گل و سبزه رو ببینم؛ برای اینكه بتوانم هر روز در نماز پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ شركت كنم.
👈 كاش حداقل، یكی را داشتم كه دستم را می گرفت و به مسجد می برد. خوش به حال كسانی كه چشم دارند و هر وقت دلشان بخواهد، به مسجد می روند!
💚 روزی پیامبر (صلی الله علیه و آله) مرد نابینا را دید. مرد نابینا از آرزوی خود گفت و اینكه دوست دارد هر روز در نماز جماعت شركت كند. گفت: هیچ كس را ندارم كه دستم را بگیرد و برای نماز، به مسجد بیاورد.
💛 پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: از خانه تو تا مسجد، راه درازی نیست. بگو طنابی از خانه ات تا مسجد بكشند. هر وقت خواستی به مسجد بیایی، آن طناب را بگیر و بیا.
پس از آن، نمازی نبود كه از آن مرد روشن دل فوت شود.
📚 رضا بابایی ؛ نماز در حكایت ها و داستان ها ؛ ص ۴۸ به نقل از تهذیب الاحكام، ج ۲ ، ص ۲۶۶
#داستان_نماز
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
﷽💧 «اَشهَد اَنّ علیّاً ولیّ اللّه»💧
🍏 روزهای اول اسارت که تازه نخستین اردوگاه، یعنی موصلِ یک تشکیل شده بود، می خواستند کاری کنند که ما نماز نخوانیم؛ ولی ما #نماز را به جماعت می خواندیم.
🍏 آن ها پیشنماز را می بردند و شکنجه می کردند؛ یک نفر دیگر جلو می ایستاد. هر چه می گفتند: «این جا مسجد نیست، پادگان است» ، فایده ای نداشت.
🍎 در برنامه ی جلوگیری از نماز موفق نشدند. گفتند: «شما که اذان و اقامه می گویید، حق ندارید اشهد ان علیاً ولی الله بگویید!»
خیلی تهدید کردند و فشار آوردند. هر کس که در #اذان به ولایت #امیرالمؤمنین علیه السلام شهادت می داد، کتک می خورد.
🍎 می گفتند: «کجای قرآن نوشته، اشهد ان علیاً ولی الله؟ اگر در قرآن باشد، ما هم قبول داریم!» بچه های آزاده هم می گفتند: «کجای #قرآن نوشته نماز صبح دو رکعت است؟ »
🍒 یک روز ساعت ده و نیم صبح همه را جمع کردند که با تهدید و تشر همین ممنوعیت را اعلام کنند. فرمانده ی عراقی به مترجم ایرانی گفت: «به این ها بگو هر کس از این به بعد در اذانش اشهد ان علیاً ولی الله بگوید، به شدت عقوبت می شود».
🍒 مترجم ایرانی به زبان عربی به افسر بعثی گفت: «من جرأت نمی کنم این را ترجمه کنم و به این ها بگویم. شهادت بر ولایت علی علیه السلام جزو اعتقادات این هاست.»
🍒 به مترجم گفت: «باید بگویی!» گفت: «نمی گویم».
سیلی محکمی به گوش مترجم زد و او به ناچار ترجمه کرد. سه نفر از بچه ها بلند شدند و با عراقی ها بحث کردند. آن ها آن سه نفر را جلوی درِ بزرگ اردوگاه، کنارِ مقرشان بردند که شکنجه شان کنند. به دیگران هم گفتند که به آسایشگاه هایشان بروند.
🍑 در همین لحظات بود که وقت اذان شد. ناگهان از آسایشگاه بانگ اذان در اردوگاه طنین افکند. آن سه نفر هم از همان جا اذان گفتند و با صدای بلند فریاد زدند: «اشهد ان علیاً ولی الله».
آن ها را به زندان بردند؛ اما باز وقت اذان، این فریاد بلندتر شنیده می شد.
🍑 بعثی ها هر چه کردند، موفق نشدند نام امام علی و شهادت بر ولایت و امامت او را از اذان اردوگاه حذف کنند. چند روز بعد خسته شدند و دست کشیدند.
📚 قصه ی #نماز_آزادگان، ص ۱۴۴، خاطره ی علی اکبر هاشمی
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
cheghad ghiafam yejoorie.mp3
زمان:
حجم:
14.39M
#کتاب_صوتی ؛ الف بچه 😍
#قسمت سوم : چقدر قیافم یه جوریه؟!🙈
#داستان_نماز
#الف_بچه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
kasinayamad2_zarei.mp3
زمان:
حجم:
6.24M
#کتاب_صوتی ؛ الف بچه
#قسمت چهارم : کسی نمازم را گردن نگرفت😱
#داستان_نماز
#الف_بچه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
داستانهای خیالی میثم
پشت خانه ی میثم یک زمین بزرگ خاکی بود. و آن طرف تر ،مزرعه ی گندم بود. میثم گاهی برای بازی به آنجا می رفت. اما چند روزی بود که یک لودر بزرگ در آن زمین پارک شده بود. یک لودر که یک بیل شاخدار بزرگ داشت. و چرخهایی که قدّشان از میثم هم بزرگتر بود. اما آن لودر، کهنه و قدیمی به نظر می رسید. مثل اینکه صاحبش آن را دور انداخته بود. شاید هم حالا مال میثم شده بود. او عاشق ماشین های بزرگ و سنگین است و تصمیم دارد آن را درست کند و راه بیندازد.
میثم از چرخ لودر بالا رفت. درب لودر شیشه نداشت و میثم وارد اتاق آن شد. خیلی جالب و با هیجان بود. فرمان و دنده داشت. ترمز و کلاج و همه چیز.
میثم جعبه ابزار پدرش را آورده بود. ابتدا دریل را برداشت و آن را روشن کرد و چند جای لودر را سوراخ کرد. وقتی دریل را روشن می کرد صدا می کرد ووژژژژژ.... ووژژژژ ولی میثم از این صداها نمی ترسید. او کارهای سخت مردانه را بلد است.
بعد چند تا پیچ بزرگ برداشت و در سوراخهای لودر قرار داد. و با یک پیچ گوشتی بلند، پیچ ها را خیلی محکم کرد. خیلی محکم مثل مردهای بزرگ.
یک میخ بزرگ و ضخیم وسط دود کش لودر قرار داشت که مزاحم بود. چون زنگ زده بود و دیگر درست کار نمی کرد. اما خیلی سفت بود و با دست باز نمی شد. مثل اینکه چسبیده بود. میثم با چکش و قلم آهنی تق توق تق توق ... به آن میخ ضربه می زد. با اینکه خیلی محکم بود ولی بالاخره از جا درآمد. یکی از چرخهای جلوی لودر هم خراب بود. میثم با یک آچار بزرگ و با چکش آن را از جا درآورد و تعمیر کرد.
بالاخره همه چیز درست شد. لودر آماده و سرحال شده بود. میثم پرید بالا و لودر را روشن کرد. چه صدایی می کرد : قاررر..قاررر.. قاررر... دود از دودکشش راه افتاد. بیل آن هم درست شده بود و میثم می توانست آن را بالا و پایین کند. به به چه کیفی داشت.
لودر شروع به حرکت کرد. میثم در یک جاده ی بیابانی راه افتاد. لودر آرام آرام می رفت و میثم در طول راه، مزرعه ی گندم را تماشا می کرد. یک کشاورز از آن دور برای میثم دست تکان داد، میثم هم برای او دست تکان داد و به راه خود ادامه داد. رفت و رفت و تا به آن دور ها رسید.
اما یک دفعه سر و صدایی به گوشش خورد یکی فریاد می زد و کمک می خواست. میثم با لودر جلو رفت. نزدیک تر که رسید، یک گودال دید و پیاده شد. یک نفر با ماشینش در یک گودال بزرگ افتاده بود و دیگر نمی توانست بیرون بیاید.
میثم خیلی ناراحت شد و فورا دست به کار شد و یک زنجیر بزرگ از داخل لودر درآورد و یک سر آن را داخل گودال انداخت. مردی که در گودال بود با خوشحالی، آن زنجیر را جلوی ماشینش بست. میثم سر دیگر زنجیر را به لودر بست و سوار شد. تراکتور را روشن کرد و کمی جلو رفت. مرد و ماشینش به راحتی از گودال خارج شدند. او خیلی از میثم تشکر کرد. آن مرد به میثم گفت که تو یک قهرمان واقعی هستی. همچنین از میثم خواهش کرد که آن گودال را پر کند تا دیگر کسی در آن نیفتد. میثم با کمک لودر چند بیل خاک در گودال ریخت و آن را پر کرد.
حالا دیگر نزدیک ظهر شده بود و میثم خسته و گرسنه بود از لودر پیاده شد و به خانه رفت تا نهار بخورد. فردا در این لودر حتما داستانهای خیالی جالبتری به ذهن میثم خواهد رسید.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
خاطرات جوجه کلاغ👇👇
شنبه
مامان کلاغه توی لانه نبود من تنها بودم.
گریه ام گرفت اشک هایم چک چک توی لانه ی همسایه چکید.
همسایه سرش را بالا گرفت و گفت وای باران می بارد.
خنده ام گرفت یواشکی قار قار قار خندیدم
یکشنبه
امروز بابا کلاغه برایم یک دکمه ی قشنگ آورد دکمه مثل ستاره برق می زد.
از آن خیلی خوشم آمد اما دیدم مامانم را بیش تر از آن دوست دارم دکمه ی برق برقی را روی بال او گذاشتم.
مامان کلاغه خوش حال شد او مرا بوس کرد.
یک بوس محکم.
دوشنبه
امروز از شاخه درخت افتادم پایین.
دختر کوچولویی که زیر درخت بود مرا دید بغلم کرد.
مامان کلاغه و بابا کلاغه رسیدند دختر کوچولو را دعوا کردند. کاش دعوایش نمی کردند.
چون دست هایش خیلی مهربان بود.
سه شنبه
زیر بال مامان کلاغه خوابیده بودم یک دفعه صدایی شنیدم ترق ترق.
یواشکی نگاه کردم جوجه ی همسایه از تخم بیرون آمده خوش حال شدم.
فهمیدم که دیگر تنها نیستم یک همبازی دارم.
چهار شنبه
با مامان کلاغه و بابا کلاغه روی لانه نشسته بودیم گردو می خوردیم یک دفعه همسایه داد زد قارقار مار مار مار.
زیر درخت یک مار بود.
همه کلاغ ها از لانه بیرون پریدند آمدند تا مار را دعوا کنند اما وقتی رسیدند قار قار خندیدند چون مار نبود فقط یک طناب بود.
پنج شنبه
امروز باید پرواز می کردم بار اولم بود می ترسیدم. دختر کو چو لو هم زیر درخت ایستاده بود نگاهم می کرد و می گفت بپر قار قارجان بال هایم را باز کردم یک دو سه گفتم و پریدم مامان کلاغه و بابا کلاغه از خوش حالی داد زدند قار قار.
دختر کو چو لو هم دستش را برایم تکان داد و گفت خدا نگه دار.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob