eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.8هزار دنبال‌کننده
748 عکس
960 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
az-pool-khabari-nist_eslah.mp3
زمان: حجم: 2.42M
؛ الف بچه 😍 دوم : از پول خبری نیست 💴💰 کاری از مرکز تخصصی نماز 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
🇮🇷 ﷽؛ 🔹 اولین جشن تكليف‏ 🔹 💚 اولین کسی بوده که سنت زیبای جشن تکلیف را گذاشته است. 👈امام خمينى درباره ايشان مى‏ فرمودند ايشان اول تكليفش را جشن گرفته بود و مى‏ داد به او گفتند الان كه عيد غدير يا قربان و ... نيست به چه مناسبتى شيرينى مى‏ دهيد؟ 🌹گفته بود: واجب الوجود سلطان السلاطين ملك الملوك مرا به احضار كرده كه بيا نماز بخوان اين دعوت جشن و سرور دارد. 👈حضرت امام فرمود: اگر سن ما به نود سال برسد اين را پيدا نمى‏ كنيم. 📚 اکبر دهقان ؛ هزار و یک نکته اخلاقی از دانشمندان ؛ نکته ۲۵۱ (برای خود شاد و خاطره انگیز برگزار کنیم) 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
﷽؛ 💎 تجارت بی سود 💎 ✨ در تعجب بودم این همه سود، این همه خوشی، دیدن مناظر زیبا ، هم سفران باصفا، با این همه چرا وقتی از امام صادق (علیه السلام) برای این سفر استخاره گرفتم جواب ایشان منفی بود. 🌷 به هر حال به ما كه خوش گذشت. سود بسیاری هم نصیبمان شد، تا حالا در هیچ سفری این همه سود به دست نیاورده بودم. 🌱 به مدینه كه رسیدم، به منزل امام رفتم و گفتم: ای فرزند پیامبر با این كه شما فرمودید جواب بد است، اما در این سفر خیلی به ما خوش گذشت و سود فراوانی نیز به دست آوردیم. 🌼 امام صادق (علیه السلام) لبخندی زد و فرمود: به یاد داری در یكی استراحتگاه ها، از شدت خستگی خوابت برد، وقتی بیداری شدی دیدی آفتاب طلوع كرده و صبحت قضا شده است. با این صحبت جا خوردم و گفتم، بله كاملاً درست است، گویی شما همراه ما بوده اید. 🌸 سپس امام (علیه السلام) فرمود: اگر آنچه خداوند به تو داده است را در راه او دهی، جبران آن دو ركعت نماز قضای تو نمی شود. 📚 پر پرواز ؛ ص 14 به نقل از جهاد با نفس، ج2، ص76 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
﷽ 🍏 ثانیه ای تفکر ! 🍏 🔸 به نظر شما چرا رجایی با خودش عهد کرده بود که اگر غذا را زودتر از بخورد فردای آن روز را روزه بگیرد؟ 🔹 اگر شما کاری را به کسی بگویی و دوست داشته باشی آن را سریع انجام دهد ولی انجام ندهد، چه حسی پیدا می کنی؟ 🔸 به نظر شما چرا علیه السلام اصرار داشت که ظهر عاشورا، اول وقت و در بین جنگ، آن هم در مقابل لشکر دشمن، نمازشان را اقامه کنند؟ 🔹 تا حالا فکر کرده اید که چرا دکتر حسابی - پرفسور ایرانی- تمام موفقیت های خود را مدیون می داند؟ 🔸 آیا می دانید بهترین ساعات شبانه روز همان وقت و نماز است؟ 🔹 آیا تا به حال به معانی کلمات اذان دقت کرده اید؟ مثلاً «حَیَّ عَلَی الفَلاح» یا «حَیَّ عَلَی خَیْرٍ العَمَل»، آیا این جملات کارت دعوتی از سوی خدای مهربان برای تک تک ما نیست؟ 📚 پر پرواز ؛ ص ۶۲ 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
﷽ 🥀 ریسمان 🥀 ❤️ افسوس می خورد كه نابینا است. 👈 كاش چشم داشتم. نه برای اینكه زمین و آسمان و گل و سبزه رو ببینم؛ برای اینكه بتوانم هر روز در نماز پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ شركت كنم. 👈 كاش حداقل، یكی را داشتم كه دستم را می گرفت و به مسجد می برد. خوش به حال كسانی كه چشم دارند و هر وقت دلشان بخواهد، به مسجد می روند! 💚 روزی پیامبر (صلی الله علیه و آله) مرد نابینا را دید. مرد نابینا از آرزوی خود گفت و اینكه دوست دارد هر روز در نماز جماعت شركت كند. گفت: هیچ كس را ندارم كه دستم را بگیرد و برای نماز، به مسجد بیاورد. 💛 پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: از خانه تو تا مسجد، راه درازی نیست. بگو طنابی از خانه ات تا مسجد بكشند. هر وقت خواستی به مسجد بیایی، آن طناب را بگیر و بیا. پس از آن، نمازی نبود كه از آن مرد روشن دل فوت شود. 📚 رضا بابایی ؛ نماز در حكایت ها و داستان ها ؛ ص ۴۸ به نقل از تهذیب الاحكام، ج ۲ ، ص ۲۶۶ 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
﷽💧 «اَشهَد اَنّ علیّاً ولیّ اللّه»💧 🍏 روزهای اول اسارت که تازه نخستین اردوگاه، یعنی موصلِ یک تشکیل شده بود، می خواستند کاری کنند که ما نماز نخوانیم؛ ولی ما را به جماعت می خواندیم. 🍏 آن ها پیشنماز را می بردند و شکنجه می کردند؛ یک نفر دیگر جلو می ایستاد. هر چه می گفتند: «این جا مسجد نیست، پادگان است» ، فایده ای نداشت. 🍎 در برنامه ی جلوگیری از نماز موفق نشدند. گفتند: «شما که اذان و اقامه می گویید، حق ندارید اشهد ان علیاً ولی الله بگویید!» خیلی تهدید کردند و فشار آوردند. هر کس که در به ولایت علیه السلام شهادت می داد، کتک می خورد. 🍎 می گفتند: «کجای قرآن نوشته، اشهد ان علیاً ولی الله؟ اگر در قرآن باشد، ما هم قبول داریم!» بچه های آزاده هم می گفتند: «کجای نوشته نماز صبح دو رکعت است؟ » 🍒 یک روز ساعت ده و نیم صبح همه را جمع کردند که با تهدید و تشر همین ممنوعیت را اعلام کنند. فرمانده ی عراقی به مترجم ایرانی گفت: «به این ها بگو هر کس از این به بعد در اذانش اشهد ان علیاً ولی الله بگوید، به شدت عقوبت می شود». 🍒 مترجم ایرانی به زبان عربی به افسر بعثی گفت: «من جرأت نمی کنم این را ترجمه کنم و به این ها بگویم. شهادت بر ولایت علی علیه السلام جزو اعتقادات این هاست.» 🍒 به مترجم گفت: «باید بگویی!» گفت: «نمی گویم». سیلی محکمی به گوش مترجم زد و او به ناچار ترجمه کرد. سه نفر از بچه ها بلند شدند و با عراقی ها بحث کردند. آن ها آن سه نفر را جلوی درِ بزرگ اردوگاه، کنارِ مقرشان بردند که شکنجه شان کنند. به دیگران هم گفتند که به آسایشگاه هایشان بروند. 🍑 در همین لحظات بود که وقت اذان شد. ناگهان از آسایشگاه بانگ اذان در اردوگاه طنین افکند. آن سه نفر هم از همان جا اذان گفتند و با صدای بلند فریاد زدند: «اشهد ان علیاً ولی الله». آن ها را به زندان بردند؛ اما باز وقت اذان، این فریاد بلندتر شنیده می شد. 🍑 بعثی ها هر چه کردند، موفق نشدند نام امام علی و شهادت بر ولایت و امامت او را از اذان اردوگاه حذف کنند. چند روز بعد خسته شدند و دست کشیدند. 📚 قصه ی ، ص ۱۴۴، خاطره ی علی اکبر هاشمی 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
cheghad ghiafam yejoorie.mp3
زمان: حجم: 14.39M
؛ الف بچه 😍 سوم : چقدر قیافم یه جوریه؟!🙈 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
kasinayamad2_zarei.mp3
زمان: حجم: 6.24M
؛ الف بچه چهارم : کسی نمازم را گردن نگرفت😱 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
داستان‌های خیالی میثم پشت خانه ی میثم یک زمین بزرگ خاکی بود. و آن طرف تر ،مزرعه ی گندم بود. میثم گاهی برای بازی به آنجا می رفت. اما چند روزی بود که یک لودر بزرگ در آن زمین پارک شده بود. یک لودر که یک بیل شاخدار بزرگ داشت. و چرخهایی که قدّشان از میثم هم بزرگتر بود. اما آن لودر، کهنه و قدیمی به نظر می رسید. مثل اینکه صاحبش آن را دور انداخته بود. شاید هم حالا مال میثم شده بود. او عاشق ماشین های بزرگ و سنگین است و تصمیم دارد آن را درست کند و راه بیندازد. میثم از چرخ لودر بالا رفت. درب لودر شیشه نداشت و میثم وارد اتاق آن شد. خیلی جالب و با هیجان بود. فرمان و دنده داشت. ترمز و کلاج و همه چیز. میثم جعبه ابزار پدرش را آورده بود. ابتدا دریل را برداشت و آن را روشن کرد و چند جای لودر را سوراخ کرد. وقتی دریل را روشن می کرد صدا می کرد ووژژژژژ.... ووژژژژ ولی میثم از این صداها نمی ترسید. او کارهای سخت مردانه را بلد است. بعد چند تا پیچ بزرگ برداشت و در سوراخهای لودر قرار داد. و با یک پیچ گوشتی بلند، پیچ ها را خیلی محکم کرد. خیلی محکم مثل مردهای بزرگ. یک میخ بزرگ و ضخیم وسط دود کش لودر قرار داشت که مزاحم بود. چون زنگ زده بود و دیگر درست کار نمی کرد. اما خیلی سفت بود و با دست باز نمی شد. مثل اینکه چسبیده بود. میثم با چکش و قلم آهنی تق توق تق توق ... به آن میخ ضربه می زد. با اینکه خیلی محکم بود ولی بالاخره از جا درآمد. یکی از چرخهای جلوی لودر هم خراب بود. میثم با یک آچار بزرگ و با چکش آن را از جا درآورد و تعمیر کرد. بالاخره همه چیز درست شد. لودر آماده و سرحال شده بود. میثم پرید بالا و لودر را روشن کرد. چه صدایی می کرد : قاررر..قاررر.. قاررر... دود از دودکشش راه افتاد. بیل آن هم درست شده بود و میثم می توانست آن را بالا و پایین کند. به به چه کیفی داشت. لودر شروع به حرکت کرد. میثم در یک جاده ی بیابانی راه افتاد. لودر آرام آرام می رفت و میثم در طول راه، مزرعه ی گندم را تماشا می کرد. یک کشاورز از آن دور برای میثم دست تکان داد، میثم هم برای او دست تکان داد و به راه خود ادامه داد. رفت و رفت و تا به آن دور ها رسید. اما یک دفعه سر و صدایی به گوشش خورد یکی فریاد می زد و کمک می خواست. میثم با لودر جلو رفت. نزدیک تر که رسید، یک گودال دید و پیاده شد. یک نفر با ماشینش در یک گودال بزرگ افتاده بود و دیگر نمی توانست بیرون بیاید. میثم خیلی ناراحت شد و فورا دست به کار شد و یک زنجیر بزرگ از داخل لودر درآورد و یک سر آن را داخل گودال انداخت. مردی که در گودال بود با خوشحالی، آن زنجیر را جلوی ماشینش بست. میثم سر دیگر زنجیر را به لودر بست و سوار شد. تراکتور را روشن کرد و کمی جلو رفت. مرد و ماشینش به راحتی از گودال خارج شدند. او خیلی از میثم تشکر کرد. آن مرد به میثم گفت که تو یک قهرمان واقعی هستی. همچنین از میثم خواهش کرد که آن گودال را پر کند تا دیگر کسی در آن نیفتد. میثم با کمک لودر چند بیل خاک در گودال ریخت و آن را پر کرد. حالا دیگر نزدیک ظهر شده بود و میثم خسته و گرسنه بود از لودر پیاده شد و به خانه رفت تا نهار بخورد. فردا در این لودر حتما داستانهای خیالی جالبتری به ذهن میثم خواهد رسید. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
خاطرات جوجه کلاغ👇👇 شنبه مامان کلاغه توی لانه نبود من تنها بودم. گریه ام گرفت اشک هایم چک چک توی لانه ی همسایه چکید. همسایه سرش را بالا گرفت و گفت وای باران می بارد. خنده ام گرفت یواشکی قار قار قار خندیدم یکشنبه امروز بابا کلاغه برایم یک دکمه ی قشنگ آورد دکمه مثل ستاره برق می زد. از آن خیلی خوشم آمد اما دیدم مامانم را بیش تر از آن دوست دارم دکمه ی برق برقی را روی بال او گذاشتم. مامان کلاغه خوش حال شد او مرا بوس کرد. یک بوس محکم. دوشنبه امروز از شاخه درخت افتادم پایین. دختر کوچولویی که زیر درخت بود مرا دید بغلم کرد. مامان کلاغه و بابا کلاغه رسیدند دختر کوچولو را دعوا کردند. کاش دعوایش نمی کردند. چون دست هایش خیلی مهربان بود. سه شنبه زیر بال مامان کلاغه خوابیده بودم یک دفعه صدایی شنیدم ترق ترق. یواشکی نگاه کردم جوجه ی همسایه از تخم بیرون آمده خوش حال شدم. فهمیدم که دیگر تنها نیستم یک همبازی دارم. چهار شنبه با مامان کلاغه و بابا کلاغه روی لانه نشسته بودیم گردو می خوردیم یک دفعه همسایه داد زد قارقار مار مار مار. زیر درخت یک مار بود. همه کلاغ ها از لانه بیرون پریدند آمدند تا مار را دعوا کنند اما وقتی رسیدند قار قار خندیدند چون مار نبود فقط یک طناب بود. پنج شنبه امروز باید پرواز می کردم بار اولم بود می ترسیدم. دختر کو چو لو هم زیر درخت ایستاده بود نگاهم می کرد و می گفت بپر قار قارجان بال هایم را باز کردم یک دو سه گفتم و پریدم مامان کلاغه و بابا کلاغه از خوش حالی داد زدند قار قار. دختر کو چو لو هم دستش را برایم تکان داد و گفت خدا نگه دار. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
سفر دور هلی کوپتر هلی کوپتر باید به سفر می رفت. به یک سفر دور. او باید به یک منطقه ی سردسیر سفر می کرد. پس باید وسایلی با خودش برمی داشت که در این سفر به دردش بخورد. او مشغول جمع کردن وسایلش شد. با اینکه هوا گرم بود، صندوقش را پر از لباسهای گرم کرد. چون می دانست که بعدا به این لباسها خیلی احتیاج پیدا می کند. هلی کوپتر با آمادگی کامل به سوی آسمان پرواز کرد. او خیلی زود به اوج آسمان رسید. او خوشحال و سرحال و طبق نقشه، راه خودش را در آسمان در پیش گرفت. البته ابتدای راه، هوا حسابی گرم بود. اما هلی کوپتر فریب گرمای هوا را نخورد، چون می دانست بعدا قرار است هوا سرد بشود. هلی کوپتر رفت و رفت تا اینکه کم کم احساس سرما کرد. اما نگران نبود. او یک لباس بافتنی برداشت و پوشید. کمی جلوتر که رفت، متوجه شد صورتش خیس می شود. مثل اینکه باران شروع به باریدن کرده بود. باران هم هلی کوپتر را نگران نکرد. چون چتر هم به همراه خودش آورده بود. هلی کوپتر با خیال راحت چترش را باز کرد و روی سرش گرفت. مدتی بعد باران تمام شد. اما هوا سردتر شد. هوا آنقدر سرد شد که دستهای هلی کوپتر یخ کرد. هلی کوپتر دستکشهایش را پوشید. همینطور کاپشن و کلاهش را. با اینکه هوا خیلی خیلی سرد شده بود اما او احساس سرما نمی کرد. چون لباسهای گرمی پوشیده بود. هلی کوپتر از سفرش خیلی لذت می برد. هلی کوپتر باز هم رفت و رفت تا بالاخره به منطقه ی سردسیر رسید. آنجا به خانه ی دوست قدیمی اش رفت و ماجراهای سفرش را برای دوستش تعریف کرد. او عکسهای قشنگی از هوای بارانی و کوههای پوشیده از برف گرفته بود که به دوستش نشان داد. اما زیباترین عکس او عکس خودش بود که با کاپشن و کلاه و دستکش گرفته بود. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
بادبادک و کلاغ👇👇 بادبادک بالا رفت و بالا رفت تا به اوج رسید. باد مثل یک تاکسی بادبادک را سوار کرده بود و این طرف و آن طرف می برد. خنده های بادبادک آسمان را پر کرده بود. بادبادک مدتی این طرف و آن طرف رفت و بازی کرد و در میان آسمان ورجه وورجه کرد. اما کم کم خسته شد و از حرکت ایستاد. بادبادک روی یک نقطه ایستاد و از آن بالا خیره شد به زمین و به بچه هایی که نگاهش می کردند. بادبادک برای بچه ها چشمک زد و دنباله اش را تکان داد. کم کم بچه ها هم خسته شدند. بچه ها نخ بادبادک را به شاخه ی درخت بستند و به خانه برگشتند. اما بادبادک همچنان در اوج آسمان در یک نقطه ایستاده بود و زمین را تماشا می کرد. بادبادک می دانست که بچه ها یک ساعت دیگر دوباره برمی گردند و با او بازی می کنند. به خاطر همین خسته نمی شد و همچنان خوشحال منتظر بچه ها بود. اما یک ساعت گذشت و بچه ها نیامدند. بادبادک خسته شد. دو ساعت دیگر هم گذشت. انتظار بادبادک را کلافه کرد. نمی دانست چکار کند. هی این طرف و آن طرف می رفت و غر می زد. اما باز هم زمان گذشت و نزدیک بود هوا تاریک شود اما او همچنان در آسمان رها شده بود. او اصلا دوست نداشت شب همانجا بماند. ممکن بود شب بادهای تندتری بوزد و نخش را پاره کند. حالا دیگر هرطوری شده باید خودش را به پایین می کشید. اما زورش به باد و هوای سنگین پایینتر نمی رسید. بادبادک باید کاری می کرد که سنگین شود و بتواند پایین بیاید. اگر مچاله می شد حتما سنگین می شد و می افتاد. اما این اصلا فکر خوبی نبود. بهتر بود نخش پاره شود و گم شود، اما مچاله نشود. هیچ بادبادکی دوست ندارد مچاله شود. دوباره فکر کرد اگر از وسط تا شود و دوباره تا شود و تا شود تا یک مربع کوچک شود می تواند روی زمین بیفتد اما این طوری هم حصیر هایش می شکستند این هم راه خوبی نبود. همین طور که بادبادک حرص می خورد و فکر می کرد ناگهان کلاغی از نزدیکی بادبادک گذشت. بادبادک فکری کرد و با خوشحالی کلاغ را صدا زد. بادبادک از کلاغ خواست که او را به زمین برساند. کلاغ خیلی کار داشت و می خواست زود به خانه برگردد اما دلش برای بادبادک سوخت و قبول کرد. کلاغ بادبادک را به نوکش گرفت و آرام آرام به سمت زمین پرید. هر بار که باد می آمد نزدیک بود بادبادک پاره شود. اما کلاغ مقداری صبر می کرد تا هوا آرام شود دوباره کمی پایینتر می آمد. کلاغ هنوز به زمین نرسیده بود که بچه ها برگشتند. کلاغ از ترس بادبادک را رها کرد و پرید و رفت. بادبادک هم با یک وزش باد، تکان خورد و لای شاخه های درخت گیر کرد. بچه ها با هم کمک کردند و بادبادک را درآوردند. بچه ها بادبادک را به خانه بردند آنها نمی دانستند که باید از بادبادک معذرت خواهی کنند. آخر بچه ها خیلی وقتها حواسشان به این چیزها نیست. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob