eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.9هزار دنبال‌کننده
753 عکس
961 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بادبادک و کلاغ👇👇 بادبادک بالا رفت و بالا رفت تا به اوج رسید. باد مثل یک تاکسی بادبادک را سوار کرده بود و این طرف و آن طرف می برد. خنده های بادبادک آسمان را پر کرده بود. بادبادک مدتی این طرف و آن طرف رفت و بازی کرد و در میان آسمان ورجه وورجه کرد. اما کم کم خسته شد و از حرکت ایستاد. بادبادک روی یک نقطه ایستاد و از آن بالا خیره شد به زمین و به بچه هایی که نگاهش می کردند. بادبادک برای بچه ها چشمک زد و دنباله اش را تکان داد. کم کم بچه ها هم خسته شدند. بچه ها نخ بادبادک را به شاخه ی درخت بستند و به خانه برگشتند. اما بادبادک همچنان در اوج آسمان در یک نقطه ایستاده بود و زمین را تماشا می کرد. بادبادک می دانست که بچه ها یک ساعت دیگر دوباره برمی گردند و با او بازی می کنند. به خاطر همین خسته نمی شد و همچنان خوشحال منتظر بچه ها بود. اما یک ساعت گذشت و بچه ها نیامدند. بادبادک خسته شد. دو ساعت دیگر هم گذشت. انتظار بادبادک را کلافه کرد. نمی دانست چکار کند. هی این طرف و آن طرف می رفت و غر می زد. اما باز هم زمان گذشت و نزدیک بود هوا تاریک شود اما او همچنان در آسمان رها شده بود. او اصلا دوست نداشت شب همانجا بماند. ممکن بود شب بادهای تندتری بوزد و نخش را پاره کند. حالا دیگر هرطوری شده باید خودش را به پایین می کشید. اما زورش به باد و هوای سنگین پایینتر نمی رسید. بادبادک باید کاری می کرد که سنگین شود و بتواند پایین بیاید. اگر مچاله می شد حتما سنگین می شد و می افتاد. اما این اصلا فکر خوبی نبود. بهتر بود نخش پاره شود و گم شود، اما مچاله نشود. هیچ بادبادکی دوست ندارد مچاله شود. دوباره فکر کرد اگر از وسط تا شود و دوباره تا شود و تا شود تا یک مربع کوچک شود می تواند روی زمین بیفتد اما این طوری هم حصیر هایش می شکستند این هم راه خوبی نبود. همین طور که بادبادک حرص می خورد و فکر می کرد ناگهان کلاغی از نزدیکی بادبادک گذشت. بادبادک فکری کرد و با خوشحالی کلاغ را صدا زد. بادبادک از کلاغ خواست که او را به زمین برساند. کلاغ خیلی کار داشت و می خواست زود به خانه برگردد اما دلش برای بادبادک سوخت و قبول کرد. کلاغ بادبادک را به نوکش گرفت و آرام آرام به سمت زمین پرید. هر بار که باد می آمد نزدیک بود بادبادک پاره شود. اما کلاغ مقداری صبر می کرد تا هوا آرام شود دوباره کمی پایینتر می آمد. کلاغ هنوز به زمین نرسیده بود که بچه ها برگشتند. کلاغ از ترس بادبادک را رها کرد و پرید و رفت. بادبادک هم با یک وزش باد، تکان خورد و لای شاخه های درخت گیر کرد. بچه ها با هم کمک کردند و بادبادک را درآوردند. بچه ها بادبادک را به خانه بردند آنها نمی دانستند که باید از بادبادک معذرت خواهی کنند. آخر بچه ها خیلی وقتها حواسشان به این چیزها نیست. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
سرگذشت یک دانه برف یک روز برفی پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا می کردم . دانه های برف رقص کنان می آمدند و روی همه چیز می نشستند . روی بند رخت، روی درخت ها، سر دیوار ها، روی همه چیز . دانه ی بزرگی طرف پنجره می آمد . دستم را از دریچه بیرون بردم و زیر دانه ی برف گرفتم . دانه آرام کف دستم نشست. چقدر سفید و تمیز بود! چه شکل و بریدگی زیبا و منظمی داشت! زیر لب به خودم گفتم : کاش این دانه ی برف زبان داشت و سرگذشتش را برایم می گفت! در این وقت دانه ی برف صدا داد و گفت : اگر میل داری بدانی من سرگذشتم چیست، گوش کن برایت تعریف کنم : من چند ماه پیش یک قطره آب بودم . توی دریای خزر بودم . همراه میلیارد ها میلیارد قطره ی دیگر اینور و آنور می رفتم و روز می گذراندم . یک روز تابستان روی دریا می گشتم . آفتاب گرمی می تابید. من گرم شدم و بخار شدم . هزاران هزار قطره ی دیگر هم با من بخار شدند . ما از سبکی پر درآورده بودیم و خود به خود بالا می رفتیم . باد دنبال مان افتاده بود و ما را به هر طرف می کشاند . آنقدر بالا رفتیم که دیگر آدم ها را ندیدیم . از هر سو توده های بخار می آمد و به ما می چسبید . گاهی هم ما می رفتیم و به توده های بزرگ تر می چسبیدیم و در هم می رفتیم و فشرده می شدیم و باز هم کیپ هم راه می رفتیم و بالا می رفتیم و دور تر می رفتیم و زیاد تر می شدیم و فشرده تر می شدیم . گاهی جلو آفتاب را می گرفتیم و گاهی جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاریک تر می کردیم . آنطور که بعضی از ذره های بخار می گفتند ، ما ابر شده بودیم ، باد توی ما می زد و ما را به شکل های عجیب و غریبی در می آورد . خودم که توی دریا بودم ، گاهی ابر ها را به شکل شتر و آدم و خر و غیره می دیدم . نمی دانم چند ماه در آسمان سرگردان بودیم. ما خیلی بالا رفته بودیم. هوا سرد شده بود. آنقدر توی هم رفته بودیم که نمی توانستیم دست و پای خود را دراز کنیم. دسته جمعی حرکت می کردیم، من نمی دانستم کجا می رویم . دور و برم را هم نمی دیدم . از آفتاب خبری نبود . گویا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بودیم . خیلی وسعت داشتیم . چند صد کیلومتر درازا و پهنا داشتیم . می خواستیم باران شویم و برگردیم زمین. من از شوق زمین دل تو دلم نبود. مدتی گذشت. ما همه نیمی آب بودیم و نیمی بخار. داشتیم باران می شدیم . ناگهان هوا چنان سرد شد که من لرزیدم و همه لرزیدند . به دور و برم نگاه کردم . به یکی گفتم : چه شده ؟ جواب داد : حالا در زمین ، آنجا که ما هستیم ، زمستان است . البته در جاهای دیگر ممکن است هوا گرم باشد. این سرمای ناگهانی دیگر نمی گذارد ما باران شویم . نگاه کن ! من دارم برف می شوم . تو خودت هم ... رفیقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد . برف شد و راه افتاد طرف زمین . دنبال او ، من و هزاران هزار ذره ی دیگر هم یکی پس از دیگری برف شدیم و بر زمین باریدیم . وقتی توی دریا بودم ، سنگین بودم . اما حالا سبک شده بودم . مثل پرکاه پرواز می کردم . سرما را هم نمی فهمیدم . سرما جزو بدن من شده بود. رقص می کردیم و پایین می آمدیم . وقتی به زمین نزدیک شدم ، دیدم دارم به شهری دور می افتم . از دریای خزر چقدر دور شده بودم ! از آن بالا می دیدم که بچه ای دارد سگی را با طناب می زند و سگ زوزه می کشد . دیدم اگر همینجوری بروم یکراست خواهم افتاد روی سر چنین بچه ای ، از باد خواهش کردم که مرا نجات بدهد و جای دیگری ببرد. باد خواهشم را قبول کرد . مرا برداشت و آورد اینجا . وقتی دیدم تو دستت را زیر من گرفتی ازت خوشم آمد و ... در همین جا صدای دانه ی برف قطع شد . نگاه کردم دیدم آب شده است. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
خرگوش پیر و نوه‌ی نجارش در کنار یک درخت چنار، یک خرگوش پیر زندگی می کرد. او تنها بود اما قرار بود به زودی نوه اش تیسوتی پیش او بیاید و با او زندگی کند. او برای دیدن نوه اش لحظه شماری می کرد. تیسوتی قرار بود جمعه به خانه ی پدربزرگش، خرگوش پیر برود. خرگوش از چند روز قبل برای پذیرایی از تیسوتی آماده شده بود. او شیرین ترین هویجهای جنگل را جمع آوری کرده بود. روز جمعه یک سوپ هویج درست کرد. تیسوتی نزدیک ظهر به خانه ی پدربزرگش رسید. او از دیدن پدربزرگش بسیار خوشحال شد. آن ها باهم سوپ هویج را خوردند و بسیار لذت بردند. اما بعدازظهر که می خواستند استراحت کنند پدربزرگ زیر یک بوته ی برگ دراز کشید و به تیسوتی هم گفت کنار او استراحت کند. تیسوتی تازه متوجه شد پدربزرگش خانه ای ندارد. تیسوتی به فکر فرو رفت. او اطراف را نگاه می کرد و فکر می کرد. پدر بزرگ زود به خواب رفت وقتی بیدار شد دید تیسوتی مشغول سوراخ کردن ساقه ی درخت چنار است. خرگوش پیر با نگرانی از تیسوتی پرسید برای چه درخت را اذیت می کنی؟ تیسوتی خندید و گفت من درخت را اذیت نمی کنم من می خواهم برای شما یک لانه درست کنم با دو تختخواب و یک میز غذا خوری. خرگوش پیر با تعجب نگاه کرد و گفت تو این کارها را از کجا بلدی؟ تیسوتی گفت من یک خرگوش نجارم و کار با چوب را به خوبی بلدم. پدربزرگ از شنیدن این حرفها ذوق کرده بود. او تصمیم گرفت به تیسوتی کمک کند. تیسوتی و خرگوش پیر با هم تا نزدیک غروب موفق شدند یک حفره ی بزرگ درون ساقه ی تنومند درخت چنار درست کنند. آن حفره انقدر بزرگ بود که جای دو تختخواب و یک میز غذاخوری را داشت. حالا تیسوتی باید برای خانه ی پدربزرگ یک در می ساخت . او یک در چوبی زیبا درست کرد و آن را وسط حفره نصب کرد. هوا دیگر تاریک شده بود و پدربزرگ و تیسوتی هر دو خسته بودند. امشب باید درون لانه ی جدید روی زمین می خوابیدند اما تیسوتی حتما فردا تختخواب ها را می سازد. امشب پدر بزرگ با مقداری علف کف لانه را پوشاند. آنها باقیمانده ی سوپ هویج را خوردند و امشب را در کنار هم در لانه ی جدید خوابیدند. تیسوتی تمام شب از روزنه ای که در دیواره ی لانه درست کرده بود به ماه نگاه می کرد و به کارهایی که فردا می خواست انجام دهد فکر می کرد. خرگوش پیر هم آنشب بهتر و راحت تر از تمام شبهای عمرش در کنار نوه ی عزیزش خوابید و زودتر از همیشه به خواب رفت. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
18.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترانه ی زیبای نوستالژی خونه ی مادربزرگه 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
پرنده‌های کوچک و دختر مهربان صبح یک روز بهاری، عسل با صدای جیک‌جیک پرنده‌ها از خواب بیدار شد. پنجره را باز کرد و چند گنجشک کوچک را دید که روی شاخه‌های درخت سیب نشسته‌اند. هوا آفتابی بود و بوی گل‌ها به مشام می‌رسید. ناگهان متوجه شد یکی از پرنده‌ها، بالش را کمی تکان می‌دهد و نمی‌تواند خوب پرواز کند. قلب کوچک عسل به تپش افتاد. با خودش گفت: حتما این پرنده زخمی شده! باید بهش کمک کنم. آهسته به حیاط رفت و چند دانه برنج و کمی نان خشک با خود برداشت. پرنده‌ها اول ترسیدند و پر کشیدن ، اما همان پرنده‌ی کوچولو که بالش درد می‌کرد، نتوانست فرار کند. عسل با مهربانی گفت: نترس، من می‌خوام کمکت کنم. کمی آب و دانه کنارش گذاشت و آرام نشست تا پرنده احساس امنیت کند. کم‌کم پرنده‌ی کوچولو فهمید که عسل دوست مهربونیه و شروع به خوردن دانه‌ها کرد. عسل هر روز به او سر می‌زد، تا اینکه یک روز دید پرنده بهتر شده و می‌پرد! با خوشحالی نوازشش کرد و براش قصه مامان گنجشکه رو گفت تا برای مامانش دلتنگی نکنه. صبح روز بعد، وقتی عسل به حیاط رفت، پرنده آنجا نبود. ناراحت شد، اما ناگهان صدای جیک‌جیک زیادی شنید. وقتی نگاه کرد، دید همان پرنده‌ی کوچولو همراه چند پرنده‌ی دیگر روی شاخه نشسته‌اند! انگار آمده بودند تا به عسل بگویند: *"مرسی که مهربان بودی!"* عسل خندید و فهمید که مهربانی چه زیبا و لذت بخش. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قصه های خوب🌸
دست در دست پدر روزی روزگاری، در شهر مقدس مشهد، پسر کوچکی به نام علی زندگی می‌کرد. خانه علی نزدیک حرم امام رضا ؏ بود و او هر شب از پنجره اتاقش، گنبد طلایی امام را می‌دید. یک روز، علی از پدرش پرسید: بابا! چرا همه عاشق امام رضا؟ پدر لبخندی زد و گفت: خیلی سال پیش، امام موسی کاظم ؏ ، پدر امام رضا ؏ ، یکی از مهربان‌ترین و دلسوزترین انسان‌ها بود. او همیشه به مردم کمک می‌کرد و به همه یاد می‌داد که چطور با خدا نزدیک‌تر باشند. روزی دست کوچک پسرش را گرفت و با او در باغی پر از درخت‌های سبز و پرنده‌های خوش‌آواز قدم می‌زد. او به پسرش گفت: پسرم، خداوند ما را این دنیا فرستاده تا با نور مهربانی دل‌های دیگران را روشن کنیم. امام رضا با نگاه کنجکاو پرسید: بابا، یعنی حتی اگر کسی چیزی از ما نخواهد، باز هم باید به او کمک کنیم؟ بله پسرم. گاهی اوقات، کمک کردن بدون اینکه کسی از تو بخواهد، زیباترین کار دنیاست. حتی یک لبخند می‌تواند دل کسی را خوشحال کند. پدر رو به علی کرد و گفت: علی جان، امام رضا این درس‌ها را از پدر مهربانش یاد گرفت. علی با شگفتی گفت: پس به همین خاطر همه عاشق امام رضا هستن، درسته؟ پدر گفت: دقیقاً! حالا ما که همسایه او هستیم، باید بیشتر از دیگران به یاد مهربانی او باشیم. علی با لبخند گفت: بابا، می‌شود امروز با هم به حرم امام رضا برویم و به او سلام بدهیم؟ پدر با افتخار او را بغل کرد و گفت: آفرین پسرم! همین حالا آماده شو. برویم تا از امام رضا بخواهیم همیشه در کنارمان باشد و ما را مثل خودش مهربان کند. آن شب، علی وقتی گنبد طلایی را از نزدیک دید، آرام در دلش گفت: "امام رضا جان! من همیشه مثل شما و پدر خوبتان مهربان خواهم بود." 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
عروسکِ منتظر در شهری کوچک، دختری به نام مریم با عروسک محبوبش، نرگس، زندگی می‌کرد. نرگس را مادربزرگش به او داده بود و همیشه می‌گفت: "نرگس اسمش را از گلی گرفته که بوی انتظار می‌دهد." یک شب، مریم خواب دید که در باغی پر از گل‌های نرگس ایستاده است. ناگهان، نوری با لبخندی آرامش‌بخش به او نزدیک شد و گفت: "منتظر باش، روزی می‌آیم و دنیایت را پر از نور و عدالت می‌کنم." مریم با هیجان پرسید: "کی می‌آیی؟" با مهربانی پاسخ داد: "هر وقت که تو و دوستانت قلب‌هایتان را پر از مهربانی کنید." وقتی مریم بیدار شد، دلش پر از امید شد. از آن روز، او و عروسکش نرگس، هر روز با کارهای خوب و دعا، منتظر آمدن آن مهمان نورانی ماندند… 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
سفر شگفت‌انگیز ملیکا به کربلا ملیکا کوچولو با چشمانی پر از هیجان چمدان کوچکش را بست. قرار بود برای اولین بار همراه مادرش به کربلا برود، آن هم در روز تولد حضرت امام حسین ؏! وقتی به فرودگاه رسیدند، ملیکا دست مادرش را گرفت و گفت: — مامان، کربلا هم مثل شهربازی تاب داره؟ مادر خندید و گفت: — نه عزیزم، ولی توی دلش یه عالمه شادی داره! ملیکا فکر کرد و گفت: — یعنی یه عالمه بستی و شکلات هم داره؟ مادر خندید و گفت: — شکلات دلش مهربونی و معرفته! ملیکا که هنوز متوجه نشده بود، سرش را تکان داد و سوار هواپیما شد. توی راه، یک پرنده از پنجره هواپیما آن‌ها را نگاه کرد. ملیکا برایش دست تکان داد و گفت: — سلام پرنده! تو هم میری کربلا؟ پرنده بال‌بال زد و انگار گفت: «بله!» وقتی به کربلا رسیدند، ملیکا با چشم‌های گرد شده به گنبد طلایی حرم امام حسین ؏ خیره شد و گفت: — وای مامان! اینجا شبیه قصر قصه‌هاست! مادر لبخند زد و گفت: — قصر مهربانی! ملیکا دست‌هایش را باز کرد و گفت: — پس منم شاهزاده‌اش می‌شم؟ مادر بوسه‌ای به گونه‌اش زد و گفت: — تو یه زائر کوچولو هستی که قراره هدیه بزرگی بگیره! ملیکا که حالا کنجکاوتر شده بود، پرسید: — چه هدیه‌ای؟ مادر او را کنار ضریح برد و گفت: — هدیه‌ای که توی دلت حسش می‌کنی… یه عالمه آرامش، عشق و مهربونی! ملیکا نفس عمیقی کشید، انگار بوی عطر بهشتی را حس کرد. بعد لبخند زد و گفت: — مامان، فکر کنم امام حسین به من یه قلب مهربون هدیه داده! و همان لحظه پرنده‌ای که در هواپیما دیده بود، بالای حرم پرواز کرد و بال‌هایش را برای ملیکا تکان داد 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قطار خرسی و مسافران عجیب قسمت اول: سوار شدن یواشکی خسرو در دل جنگلی سرسبز، قطار خرسی هر روز عروسک‌ها را به سرزمین بازی می‌برد. این قطار که لوکوموتیوی با چهره‌ی یک خرس مهربان داشت، همیشه پر از عروسک‌های رنگارنگی بود که با شوق و ذوق سوار می‌شدند. اما این بار، مسافری یواشکی در قطار پنهان شده بود: خسروی قهرمان. خسرو، پسری کنجکاو و ماجراجو، پنهانی در یکی از واگن‌ها جا گرفت. دوست داشت بفهمد چرا این قطار مخصوص عروسک‌هاست و آدم‌ها نمی‌توانند سوار شوند. او خودش را زیر صندلی‌های نرم پنهان کرد و با هیجان گوشش را تیز کرد. در همان لحظه، فرحناز، دختر بازیگوش و ناقلا، از راه رسید. او هم نمی‌خواست از این ماجراجویی جا بماند، پس یواشکی وارد کوپه‌ای شد و پشت پرده‌ی پنجره پنهان شد. اما هنوز درست ننشسته بود که قطار با سوتی بلند حرکت کرد و ماجرا آغاز شد! قطار از میان درختان عبور می‌کرد، از روی رودخانه‌های درخشان می‌گذشت و نسیم خنک، پنجره‌هایش را نوازش می‌کرد. خسرو آرام از جایش بلند شد و نگاهی به بیرون انداخت، اما ناگهان... چیزی عجیب دید! (ادامه دارد...) 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob