eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.8هزار دنبال‌کننده
748 عکس
960 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
عروسکِ منتظر در شهری کوچک، دختری به نام مریم با عروسک محبوبش، نرگس، زندگی می‌کرد. نرگس را مادربزرگش به او داده بود و همیشه می‌گفت: "نرگس اسمش را از گلی گرفته که بوی انتظار می‌دهد." یک شب، مریم خواب دید که در باغی پر از گل‌های نرگس ایستاده است. ناگهان، نوری با لبخندی آرامش‌بخش به او نزدیک شد و گفت: "منتظر باش، روزی می‌آیم و دنیایت را پر از نور و عدالت می‌کنم." مریم با هیجان پرسید: "کی می‌آیی؟" با مهربانی پاسخ داد: "هر وقت که تو و دوستانت قلب‌هایتان را پر از مهربانی کنید." وقتی مریم بیدار شد، دلش پر از امید شد. از آن روز، او و عروسکش نرگس، هر روز با کارهای خوب و دعا، منتظر آمدن آن مهمان نورانی ماندند… 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
سفر شگفت‌انگیز ملیکا به کربلا ملیکا کوچولو با چشمانی پر از هیجان چمدان کوچکش را بست. قرار بود برای اولین بار همراه مادرش به کربلا برود، آن هم در روز تولد حضرت امام حسین ؏! وقتی به فرودگاه رسیدند، ملیکا دست مادرش را گرفت و گفت: — مامان، کربلا هم مثل شهربازی تاب داره؟ مادر خندید و گفت: — نه عزیزم، ولی توی دلش یه عالمه شادی داره! ملیکا فکر کرد و گفت: — یعنی یه عالمه بستی و شکلات هم داره؟ مادر خندید و گفت: — شکلات دلش مهربونی و معرفته! ملیکا که هنوز متوجه نشده بود، سرش را تکان داد و سوار هواپیما شد. توی راه، یک پرنده از پنجره هواپیما آن‌ها را نگاه کرد. ملیکا برایش دست تکان داد و گفت: — سلام پرنده! تو هم میری کربلا؟ پرنده بال‌بال زد و انگار گفت: «بله!» وقتی به کربلا رسیدند، ملیکا با چشم‌های گرد شده به گنبد طلایی حرم امام حسین ؏ خیره شد و گفت: — وای مامان! اینجا شبیه قصر قصه‌هاست! مادر لبخند زد و گفت: — قصر مهربانی! ملیکا دست‌هایش را باز کرد و گفت: — پس منم شاهزاده‌اش می‌شم؟ مادر بوسه‌ای به گونه‌اش زد و گفت: — تو یه زائر کوچولو هستی که قراره هدیه بزرگی بگیره! ملیکا که حالا کنجکاوتر شده بود، پرسید: — چه هدیه‌ای؟ مادر او را کنار ضریح برد و گفت: — هدیه‌ای که توی دلت حسش می‌کنی… یه عالمه آرامش، عشق و مهربونی! ملیکا نفس عمیقی کشید، انگار بوی عطر بهشتی را حس کرد. بعد لبخند زد و گفت: — مامان، فکر کنم امام حسین به من یه قلب مهربون هدیه داده! و همان لحظه پرنده‌ای که در هواپیما دیده بود، بالای حرم پرواز کرد و بال‌هایش را برای ملیکا تکان داد 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قطار خرسی و مسافران عجیب قسمت اول: سوار شدن یواشکی خسرو در دل جنگلی سرسبز، قطار خرسی هر روز عروسک‌ها را به سرزمین بازی می‌برد. این قطار که لوکوموتیوی با چهره‌ی یک خرس مهربان داشت، همیشه پر از عروسک‌های رنگارنگی بود که با شوق و ذوق سوار می‌شدند. اما این بار، مسافری یواشکی در قطار پنهان شده بود: خسروی قهرمان. خسرو، پسری کنجکاو و ماجراجو، پنهانی در یکی از واگن‌ها جا گرفت. دوست داشت بفهمد چرا این قطار مخصوص عروسک‌هاست و آدم‌ها نمی‌توانند سوار شوند. او خودش را زیر صندلی‌های نرم پنهان کرد و با هیجان گوشش را تیز کرد. در همان لحظه، فرحناز، دختر بازیگوش و ناقلا، از راه رسید. او هم نمی‌خواست از این ماجراجویی جا بماند، پس یواشکی وارد کوپه‌ای شد و پشت پرده‌ی پنجره پنهان شد. اما هنوز درست ننشسته بود که قطار با سوتی بلند حرکت کرد و ماجرا آغاز شد! قطار از میان درختان عبور می‌کرد، از روی رودخانه‌های درخشان می‌گذشت و نسیم خنک، پنجره‌هایش را نوازش می‌کرد. خسرو آرام از جایش بلند شد و نگاهی به بیرون انداخت، اما ناگهان... چیزی عجیب دید! (ادامه دارد...) 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قطار خرسی و مسافران عجیب قسمت دوم: ماجرای عجیب در کوپه‌ی عروسک‌ها قطار خرسی با سرعت از میان جنگل عبور می‌کرد. خسرو آرام از جایش بلند شد و به اطراف نگاه کرد. عروسک‌ها روی صندلی‌ها نشسته بودند و با یکدیگر حرف می‌زدند! اما نه مثل همیشه، بلکه انگار زنده شده بودند! فرحناز هم که در کوپه‌ی کناری پنهان شده بود، آهسته از پشت پرده بیرون آمد. چشمانش از تعجب گرد شد. کنار او، یک عروسک خرسی با صدای جدی گفت: "مسافر جدید داریـم؟!" فرحناز جا خورد و نفسش را حبس کرد. عروسک خرسی با دقت به او نگاه کرد و ادامه داد: "تو عروسک نیستی، پس چطور اینجایی؟!" فرحناز که همیشه راهی برای فرار از دردسر پیدا می‌کرد، لبخند زد و گفت: "اممم... من تازه‌وارد این قطارم! ولی قول می‌دم مسافر خوبی باشم!" خسرو هم که همه‌چیز را از دور می‌دید، با خودش گفت: "وای، حالا چه کار کنیم؟ اگر بفهمند آدمیم، شاید ما رو از قطار بیرون بندازن!" ناگهان، قطار تکانی خورد و صدای گوینده‌ی آن بلند شد: "ایستگاه بعدی: پل بازی!" فرحناز و خسرو به هم نگاه کردند. این سفر تازه شروع شده بود و معلوم نبود چه ماجراهای دیگری انتظارشان را می‌کشد... (ادامه دارد...) 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قطار خرسی و مسافران عجیب قسمت سوم: پل بازی و مأمور قطار قطار خرسی با صدای سوت بلندی به ایستگاه "پل بازی" نزدیک شد. خسرو و فرحناز با نگرانی به اطراف نگاه کردند. حالا که لو نرفته بودند، باید حواسشان را جمع می‌کردند تا کسی شک نکند. اما هنوز نفسی راحت نکشیده بودند که صدایی جدی از راهرو شنیده شد: – "بازرسی بلیت! همه مسافران لطفاً بلیت‌های خود را آماده کنند!" فرحناز با چشم‌های گرد شده به خسرو نگاه کرد و زیر لب گفت: "وای، بلیت نداریم! حالا چی کار کنیم؟" خسرو به اطراف نگاهی انداخت و سریع خودش را پشت یک صندلی قایم کرد. اما مشکل اینجا بود که فرحناز هنوز جایی برای مخفی شدن نداشت! مأمور قطار، که یک خرگوش با لباس فرم بود، یکی‌یکی بلیت‌های عروسک‌ها را چک می‌کرد و جلو می‌آمد. وقتی به کوپه‌ی فرحناز رسید، اخم‌هایش درهم رفت: – "ببخشید، مسافر محترم، بلیت شما کجاست؟" فرحناز کمی من‌من کرد و بعد با زرنگی گفت: – "بلیت من... اممم... توی جیبم بود، اما فکر کنم افتاده!" خرگوش مأمور، مشکوک نگاهش کرد و گفت: "بدون بلیت کسی نمی‌تواند سوار این قطار باشد. لطفاً با من بیایید!" فرحناز رنگش پرید. خسرو که همه‌چیز را از پشت صندلی می‌دید، باید فکری می‌کرد. اگر مأمور متوجه می‌شد که او هم یواشکی سوار شده، کارشان تمام بود! همه‌چیز داشت به بدترین شکل ممکن پیش می‌رفت که ناگهان... صدای یک بوق عجیب از بیرون قطار آمد و قطار به شدت تکان خورد! عروسک‌ها جیغ کشیدند. مأمور خرگوشی حواسش پرت شد و به پنجره نگاه کرد. خسرو از فرصت استفاده کرد، دست فرحناز را گرفت و گفت: – "بدو! قبل از اینکه گیر بیفتیم!" آن‌ها از کوپه بیرون دویدند، اما حالا سؤال مهم‌تر این بود: چه چیزی باعث شد قطار ناگهان متوقف شود؟ (ادامه دارد...) 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قطار خرسی و مسافران عجیب قسمت چهارم: ایستگاه خطرناک! قطار خرسی با تکانی شدید ایستاد. صدای بوق عجیب دوباره در فضا پیچید. خسرو و فرحناز نفس‌نفس‌زنان در راهرو ایستاده بودند و نمی‌دانستند چه اتفاقی افتاده است. مأمور خرگوشی هم که داشت دنبال آن‌ها می‌آمد، از تکان شدید تعادلش را از دست داد و زمین خورد. فرحناز که هنوز دست خسرو را محکم گرفته بود، پرسید: "این دیگه چی بود؟!" خسرو با نگرانی از پنجره بیرون را نگاه کرد. درست جلوی قطار، روی ریل‌ها، یک گروه عروسک‌های مکعبی‌شکل ایستاده بودند. آن‌ها چهره‌هایی جدی داشتند و یکی از آن‌ها با صدای ربات‌مانند فریاد زد: – "هیچ‌کس حق ندارد از اینجا عبور کند! مسیر بسته است!" یکی از عروسک‌های قدیمی داخل قطار، که ظاهراً از این گروه باخبر بود، آهسته گفت: "ای وای! اینا همون عروسک‌های بلاک‌باز هستن! همیشه سعی می‌کنن قطار رو متوقف کنن!" فرحناز چشمانش را ریز کرد و گفت: "یعنی یه مشت عروسک مکعبی جلوی این همه مسافر رو می‌گیرن؟!" اما خسرو اخم کرد. "چرا نمی‌ذارن قطار رد بشه؟ این یه بازیه یا یه دردسر واقعی؟" در همین لحظه، لوکوموتیوران خرسی، که تا آن لحظه ساکت بود، بالاخره جلو آمد. او دستی به سبیل‌هایش کشید و با صدایی آرام ولی محکم گفت: – "مسیر باید باز بشه، اما نه با دعوا. فقط یک راه داره که این عروسک‌ها اجازه عبور بدن..." همه با تعجب به او نگاه کردند. خسرو و فرحناز هم نفس‌شان را در سینه حبس کردند. "باید در مسابقه‌ی بزرگ 'ساختن پل' برنده بشیم!" (ادامه دارد...) 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قطار خرسی و مسافران عجیب قسمت پنجم: مسابقه‌ی بزرگ "ساختن پل"! همه با تعجب به لوکوموتیوران خرسی نگاه کردند. فرحناز دست به سینه زد و گفت: "مسابقه؟ یعنی چی؟" یکی از عروسک‌های مکعبی جلو آمد و گفت: "فقط کسانی می‌توانند از این مسیر عبور کنند که بتوانند از مکعب‌های ما یک پل بسازند. اگر موفق شوید، قطار می‌تواند ادامه دهد. اگر نه، باید برگردید!" خسرو به قطار نگاه کرد. عروسک‌ها نگران بودند. اگر مسابقه را می‌باختند، سرزمین بازی از دست می‌رفت! او نگاهی به فرحناز انداخت و گفت: "قبول کنیم؟" فرحناز خندید و گفت: "چاره‌ای نداریم. بریم که این پل رو بسازیم!" شروع مسابقه عروسک‌های مکعبی، جعبه‌های بزرگی از مکعب‌های رنگارنگ آوردند. بازی این‌طور بود که هر تیم باید با این مکعب‌ها پلی می‌ساخت تا قطار بتواند از روی آن رد شود. اما پل نباید خراب می‌شد! فرحناز و خسرو با سرعت شروع به کار کردند. عروسک‌های قطار هم به کمکشان آمدند. بعضی مکعب‌ها را روی هم می‌چیدند، بعضی دیگر روی استحکام پل کار می‌کردند. اما مشکل اینجا بود که عروسک‌های مکعبی مدام قوانین را سخت‌تر می‌کردند! – "پل نباید کمتر از ده بلوک ارتفاع داشته باشد!" – "باید حداقل دو تونل کوچک درون پل باشد!" خسرو دستش را به پیشانی‌اش کشید. "وای! اینا خیلی سخت‌گیرن!" اما فرحناز لبخند زد. "ما کم نمیاریم! اگر این بازی اون‌هاست، پس باهوش‌تر از خودشون بازی می‌کنیم!" او یک ایده‌ی عالی داشت... اما آیا این ایده جواب می‌داد؟ (ادامه دارد...) 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قطار خرسی و مسافران عجیب قسمت ششم: نقشه‌ی فرحناز فرحناز نگاهی به مکعب‌ها انداخت و لبخند مرموزی زد. خسرو متوجه شد که او فکری در سر دارد و پرسید: "چه نقشه‌ای داری؟" فرحناز آرام گفت: "ببین، عروسک‌های مکعبی فقط به قوانین خودشون فکر می‌کنن. ما هم باید از قوانین خودشون به نفع خودمون استفاده کنیم!" او چند مکعب را روی هم چید و گفت: "گفتن پل باید ده بلوک ارتفاع داشته باشه، ولی نگفتن که چطور!" سپس شروع کرد به ساختن یک پل با پایه‌هایی بلند اما با کمترین تعداد مکعب. خسرو هم سریع متوجه شد و کمک کرد تا پل را با سرعت بیشتری بسازند. عروسک‌های مکعبی با تعجب پل را بررسی کردند. یکی از آن‌ها گفت: "عجیب است... اما قوانین را رعایت کرده‌اند!" فرحناز و خسرو نفس راحتی کشیدند. حالا تنها یک کار مانده بود: آیا قطار می‌توانست از روی این پل رد شود؟ لحظه‌ی سرنوشت‌ساز لوکوموتیوران خرسی سوت قطار را به صدا درآورد و آرام روی پل حرکت کرد. عروسک‌ها با نگرانی نگاه می‌کردند. چرخ‌های قطار روی پل قرار گرفت، صدای تق‌تق چوب‌های مکعبی بلند شد، اما... پل محکم ماند! همه شروع به تشویق کردند! عروسک‌های مکعبی که دیدند پل کار می‌کند، با احترام گفتند: – "شما برنده‌اید! مسیر باز است!" قطار با شادی به راهش ادامه داد. خسرو و فرحناز که حالا قهرمان شده بودند، به هم نگاه کردند و خندیدند. اما هنوز سفر تمام نشده بود... سرزمین بازی نزدیک بود و چه کسی می‌دانست چه ماجراهای دیگری در انتظارشان است؟ (ادامه دارد...) 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قطار خرسی و مسافران عجیب قسمت هفتم: ورود به سرزمین بازی پس از عبور از پل، قطار خرسی با شادی به حرکتش ادامه داد. خسرو از پنجره بیرون را نگاه کرد. کم‌کم چشم‌انداز تغییر می‌کرد. دیگر خبری از جنگل و کوه نبود. حالا رنگ‌های شاد، چرخ‌وفلک‌های غول‌پیکر و سرسره‌های مارپیچی از دور دیده می‌شد. فرحناز با هیجان گفت: "وای! اینجا همون سرزمین بازیه؟!" یکی از عروسک‌های قطار که یک خرگوش پشمالو بود، سرش را تکان داد و گفت: "بله! ولی قبل از اینکه پیاده بشیم، باید یه چیز مهم رو بدونید." خسرو کنجکاو شد: "چی؟" خرگوش آهسته گفت: "در سرزمین بازی، هرکس فقط یک بازی را می‌تواند انتخاب کند. اگر در آن بازی برنده شوید، می‌توانید هر آرزویی که دارید برآورده کنید!" فرحناز و خسرو با تعجب به هم نگاه کردند. "آرزوی ما؟ یعنی واقعی؟" خرگوش سرش را تکان داد و گفت: "اما اگر در بازی شکست بخورید، تا پایان روز اجازه ندارید هیچ بازی دیگری انجام دهید!" خسرو با خودش فکر کرد: "پس باید خیلی با دقت انتخاب کنیم..." قطار با صدای سوت بلند وارد ایستگاه شد. درها باز شدند و صدها عروسک از قطار بیرون پریدند. سرزمین بازی پر از نور و صداهای شاد بود. اما هنوز معلوم نبود چه ماجراهایی در انتظار آن‌هاست... (ادامه دارد...) 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob