eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.8هزار دنبال‌کننده
753 عکس
961 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
18.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترانه ی زیبای نوستالژی خونه ی مادربزرگه 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
پرنده‌های کوچک و دختر مهربان صبح یک روز بهاری، عسل با صدای جیک‌جیک پرنده‌ها از خواب بیدار شد. پنجره را باز کرد و چند گنجشک کوچک را دید که روی شاخه‌های درخت سیب نشسته‌اند. هوا آفتابی بود و بوی گل‌ها به مشام می‌رسید. ناگهان متوجه شد یکی از پرنده‌ها، بالش را کمی تکان می‌دهد و نمی‌تواند خوب پرواز کند. قلب کوچک عسل به تپش افتاد. با خودش گفت: حتما این پرنده زخمی شده! باید بهش کمک کنم. آهسته به حیاط رفت و چند دانه برنج و کمی نان خشک با خود برداشت. پرنده‌ها اول ترسیدند و پر کشیدن ، اما همان پرنده‌ی کوچولو که بالش درد می‌کرد، نتوانست فرار کند. عسل با مهربانی گفت: نترس، من می‌خوام کمکت کنم. کمی آب و دانه کنارش گذاشت و آرام نشست تا پرنده احساس امنیت کند. کم‌کم پرنده‌ی کوچولو فهمید که عسل دوست مهربونیه و شروع به خوردن دانه‌ها کرد. عسل هر روز به او سر می‌زد، تا اینکه یک روز دید پرنده بهتر شده و می‌پرد! با خوشحالی نوازشش کرد و براش قصه مامان گنجشکه رو گفت تا برای مامانش دلتنگی نکنه. صبح روز بعد، وقتی عسل به حیاط رفت، پرنده آنجا نبود. ناراحت شد، اما ناگهان صدای جیک‌جیک زیادی شنید. وقتی نگاه کرد، دید همان پرنده‌ی کوچولو همراه چند پرنده‌ی دیگر روی شاخه نشسته‌اند! انگار آمده بودند تا به عسل بگویند: *"مرسی که مهربان بودی!"* عسل خندید و فهمید که مهربانی چه زیبا و لذت بخش. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قصه های خوب🌸
دست در دست پدر روزی روزگاری، در شهر مقدس مشهد، پسر کوچکی به نام علی زندگی می‌کرد. خانه علی نزدیک حرم امام رضا ؏ بود و او هر شب از پنجره اتاقش، گنبد طلایی امام را می‌دید. یک روز، علی از پدرش پرسید: بابا! چرا همه عاشق امام رضا؟ پدر لبخندی زد و گفت: خیلی سال پیش، امام موسی کاظم ؏ ، پدر امام رضا ؏ ، یکی از مهربان‌ترین و دلسوزترین انسان‌ها بود. او همیشه به مردم کمک می‌کرد و به همه یاد می‌داد که چطور با خدا نزدیک‌تر باشند. روزی دست کوچک پسرش را گرفت و با او در باغی پر از درخت‌های سبز و پرنده‌های خوش‌آواز قدم می‌زد. او به پسرش گفت: پسرم، خداوند ما را این دنیا فرستاده تا با نور مهربانی دل‌های دیگران را روشن کنیم. امام رضا با نگاه کنجکاو پرسید: بابا، یعنی حتی اگر کسی چیزی از ما نخواهد، باز هم باید به او کمک کنیم؟ بله پسرم. گاهی اوقات، کمک کردن بدون اینکه کسی از تو بخواهد، زیباترین کار دنیاست. حتی یک لبخند می‌تواند دل کسی را خوشحال کند. پدر رو به علی کرد و گفت: علی جان، امام رضا این درس‌ها را از پدر مهربانش یاد گرفت. علی با شگفتی گفت: پس به همین خاطر همه عاشق امام رضا هستن، درسته؟ پدر گفت: دقیقاً! حالا ما که همسایه او هستیم، باید بیشتر از دیگران به یاد مهربانی او باشیم. علی با لبخند گفت: بابا، می‌شود امروز با هم به حرم امام رضا برویم و به او سلام بدهیم؟ پدر با افتخار او را بغل کرد و گفت: آفرین پسرم! همین حالا آماده شو. برویم تا از امام رضا بخواهیم همیشه در کنارمان باشد و ما را مثل خودش مهربان کند. آن شب، علی وقتی گنبد طلایی را از نزدیک دید، آرام در دلش گفت: "امام رضا جان! من همیشه مثل شما و پدر خوبتان مهربان خواهم بود." 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
عروسکِ منتظر در شهری کوچک، دختری به نام مریم با عروسک محبوبش، نرگس، زندگی می‌کرد. نرگس را مادربزرگش به او داده بود و همیشه می‌گفت: "نرگس اسمش را از گلی گرفته که بوی انتظار می‌دهد." یک شب، مریم خواب دید که در باغی پر از گل‌های نرگس ایستاده است. ناگهان، نوری با لبخندی آرامش‌بخش به او نزدیک شد و گفت: "منتظر باش، روزی می‌آیم و دنیایت را پر از نور و عدالت می‌کنم." مریم با هیجان پرسید: "کی می‌آیی؟" با مهربانی پاسخ داد: "هر وقت که تو و دوستانت قلب‌هایتان را پر از مهربانی کنید." وقتی مریم بیدار شد، دلش پر از امید شد. از آن روز، او و عروسکش نرگس، هر روز با کارهای خوب و دعا، منتظر آمدن آن مهمان نورانی ماندند… 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
سفر شگفت‌انگیز ملیکا به کربلا ملیکا کوچولو با چشمانی پر از هیجان چمدان کوچکش را بست. قرار بود برای اولین بار همراه مادرش به کربلا برود، آن هم در روز تولد حضرت امام حسین ؏! وقتی به فرودگاه رسیدند، ملیکا دست مادرش را گرفت و گفت: — مامان، کربلا هم مثل شهربازی تاب داره؟ مادر خندید و گفت: — نه عزیزم، ولی توی دلش یه عالمه شادی داره! ملیکا فکر کرد و گفت: — یعنی یه عالمه بستی و شکلات هم داره؟ مادر خندید و گفت: — شکلات دلش مهربونی و معرفته! ملیکا که هنوز متوجه نشده بود، سرش را تکان داد و سوار هواپیما شد. توی راه، یک پرنده از پنجره هواپیما آن‌ها را نگاه کرد. ملیکا برایش دست تکان داد و گفت: — سلام پرنده! تو هم میری کربلا؟ پرنده بال‌بال زد و انگار گفت: «بله!» وقتی به کربلا رسیدند، ملیکا با چشم‌های گرد شده به گنبد طلایی حرم امام حسین ؏ خیره شد و گفت: — وای مامان! اینجا شبیه قصر قصه‌هاست! مادر لبخند زد و گفت: — قصر مهربانی! ملیکا دست‌هایش را باز کرد و گفت: — پس منم شاهزاده‌اش می‌شم؟ مادر بوسه‌ای به گونه‌اش زد و گفت: — تو یه زائر کوچولو هستی که قراره هدیه بزرگی بگیره! ملیکا که حالا کنجکاوتر شده بود، پرسید: — چه هدیه‌ای؟ مادر او را کنار ضریح برد و گفت: — هدیه‌ای که توی دلت حسش می‌کنی… یه عالمه آرامش، عشق و مهربونی! ملیکا نفس عمیقی کشید، انگار بوی عطر بهشتی را حس کرد. بعد لبخند زد و گفت: — مامان، فکر کنم امام حسین به من یه قلب مهربون هدیه داده! و همان لحظه پرنده‌ای که در هواپیما دیده بود، بالای حرم پرواز کرد و بال‌هایش را برای ملیکا تکان داد 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قطار خرسی و مسافران عجیب قسمت اول: سوار شدن یواشکی خسرو در دل جنگلی سرسبز، قطار خرسی هر روز عروسک‌ها را به سرزمین بازی می‌برد. این قطار که لوکوموتیوی با چهره‌ی یک خرس مهربان داشت، همیشه پر از عروسک‌های رنگارنگی بود که با شوق و ذوق سوار می‌شدند. اما این بار، مسافری یواشکی در قطار پنهان شده بود: خسروی قهرمان. خسرو، پسری کنجکاو و ماجراجو، پنهانی در یکی از واگن‌ها جا گرفت. دوست داشت بفهمد چرا این قطار مخصوص عروسک‌هاست و آدم‌ها نمی‌توانند سوار شوند. او خودش را زیر صندلی‌های نرم پنهان کرد و با هیجان گوشش را تیز کرد. در همان لحظه، فرحناز، دختر بازیگوش و ناقلا، از راه رسید. او هم نمی‌خواست از این ماجراجویی جا بماند، پس یواشکی وارد کوپه‌ای شد و پشت پرده‌ی پنجره پنهان شد. اما هنوز درست ننشسته بود که قطار با سوتی بلند حرکت کرد و ماجرا آغاز شد! قطار از میان درختان عبور می‌کرد، از روی رودخانه‌های درخشان می‌گذشت و نسیم خنک، پنجره‌هایش را نوازش می‌کرد. خسرو آرام از جایش بلند شد و نگاهی به بیرون انداخت، اما ناگهان... چیزی عجیب دید! (ادامه دارد...) 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قطار خرسی و مسافران عجیب قسمت دوم: ماجرای عجیب در کوپه‌ی عروسک‌ها قطار خرسی با سرعت از میان جنگل عبور می‌کرد. خسرو آرام از جایش بلند شد و به اطراف نگاه کرد. عروسک‌ها روی صندلی‌ها نشسته بودند و با یکدیگر حرف می‌زدند! اما نه مثل همیشه، بلکه انگار زنده شده بودند! فرحناز هم که در کوپه‌ی کناری پنهان شده بود، آهسته از پشت پرده بیرون آمد. چشمانش از تعجب گرد شد. کنار او، یک عروسک خرسی با صدای جدی گفت: "مسافر جدید داریـم؟!" فرحناز جا خورد و نفسش را حبس کرد. عروسک خرسی با دقت به او نگاه کرد و ادامه داد: "تو عروسک نیستی، پس چطور اینجایی؟!" فرحناز که همیشه راهی برای فرار از دردسر پیدا می‌کرد، لبخند زد و گفت: "اممم... من تازه‌وارد این قطارم! ولی قول می‌دم مسافر خوبی باشم!" خسرو هم که همه‌چیز را از دور می‌دید، با خودش گفت: "وای، حالا چه کار کنیم؟ اگر بفهمند آدمیم، شاید ما رو از قطار بیرون بندازن!" ناگهان، قطار تکانی خورد و صدای گوینده‌ی آن بلند شد: "ایستگاه بعدی: پل بازی!" فرحناز و خسرو به هم نگاه کردند. این سفر تازه شروع شده بود و معلوم نبود چه ماجراهای دیگری انتظارشان را می‌کشد... (ادامه دارد...) 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قطار خرسی و مسافران عجیب قسمت سوم: پل بازی و مأمور قطار قطار خرسی با صدای سوت بلندی به ایستگاه "پل بازی" نزدیک شد. خسرو و فرحناز با نگرانی به اطراف نگاه کردند. حالا که لو نرفته بودند، باید حواسشان را جمع می‌کردند تا کسی شک نکند. اما هنوز نفسی راحت نکشیده بودند که صدایی جدی از راهرو شنیده شد: – "بازرسی بلیت! همه مسافران لطفاً بلیت‌های خود را آماده کنند!" فرحناز با چشم‌های گرد شده به خسرو نگاه کرد و زیر لب گفت: "وای، بلیت نداریم! حالا چی کار کنیم؟" خسرو به اطراف نگاهی انداخت و سریع خودش را پشت یک صندلی قایم کرد. اما مشکل اینجا بود که فرحناز هنوز جایی برای مخفی شدن نداشت! مأمور قطار، که یک خرگوش با لباس فرم بود، یکی‌یکی بلیت‌های عروسک‌ها را چک می‌کرد و جلو می‌آمد. وقتی به کوپه‌ی فرحناز رسید، اخم‌هایش درهم رفت: – "ببخشید، مسافر محترم، بلیت شما کجاست؟" فرحناز کمی من‌من کرد و بعد با زرنگی گفت: – "بلیت من... اممم... توی جیبم بود، اما فکر کنم افتاده!" خرگوش مأمور، مشکوک نگاهش کرد و گفت: "بدون بلیت کسی نمی‌تواند سوار این قطار باشد. لطفاً با من بیایید!" فرحناز رنگش پرید. خسرو که همه‌چیز را از پشت صندلی می‌دید، باید فکری می‌کرد. اگر مأمور متوجه می‌شد که او هم یواشکی سوار شده، کارشان تمام بود! همه‌چیز داشت به بدترین شکل ممکن پیش می‌رفت که ناگهان... صدای یک بوق عجیب از بیرون قطار آمد و قطار به شدت تکان خورد! عروسک‌ها جیغ کشیدند. مأمور خرگوشی حواسش پرت شد و به پنجره نگاه کرد. خسرو از فرصت استفاده کرد، دست فرحناز را گرفت و گفت: – "بدو! قبل از اینکه گیر بیفتیم!" آن‌ها از کوپه بیرون دویدند، اما حالا سؤال مهم‌تر این بود: چه چیزی باعث شد قطار ناگهان متوقف شود؟ (ادامه دارد...) 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قطار خرسی و مسافران عجیب قسمت چهارم: ایستگاه خطرناک! قطار خرسی با تکانی شدید ایستاد. صدای بوق عجیب دوباره در فضا پیچید. خسرو و فرحناز نفس‌نفس‌زنان در راهرو ایستاده بودند و نمی‌دانستند چه اتفاقی افتاده است. مأمور خرگوشی هم که داشت دنبال آن‌ها می‌آمد، از تکان شدید تعادلش را از دست داد و زمین خورد. فرحناز که هنوز دست خسرو را محکم گرفته بود، پرسید: "این دیگه چی بود؟!" خسرو با نگرانی از پنجره بیرون را نگاه کرد. درست جلوی قطار، روی ریل‌ها، یک گروه عروسک‌های مکعبی‌شکل ایستاده بودند. آن‌ها چهره‌هایی جدی داشتند و یکی از آن‌ها با صدای ربات‌مانند فریاد زد: – "هیچ‌کس حق ندارد از اینجا عبور کند! مسیر بسته است!" یکی از عروسک‌های قدیمی داخل قطار، که ظاهراً از این گروه باخبر بود، آهسته گفت: "ای وای! اینا همون عروسک‌های بلاک‌باز هستن! همیشه سعی می‌کنن قطار رو متوقف کنن!" فرحناز چشمانش را ریز کرد و گفت: "یعنی یه مشت عروسک مکعبی جلوی این همه مسافر رو می‌گیرن؟!" اما خسرو اخم کرد. "چرا نمی‌ذارن قطار رد بشه؟ این یه بازیه یا یه دردسر واقعی؟" در همین لحظه، لوکوموتیوران خرسی، که تا آن لحظه ساکت بود، بالاخره جلو آمد. او دستی به سبیل‌هایش کشید و با صدایی آرام ولی محکم گفت: – "مسیر باید باز بشه، اما نه با دعوا. فقط یک راه داره که این عروسک‌ها اجازه عبور بدن..." همه با تعجب به او نگاه کردند. خسرو و فرحناز هم نفس‌شان را در سینه حبس کردند. "باید در مسابقه‌ی بزرگ 'ساختن پل' برنده بشیم!" (ادامه دارد...) 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob