قطار خرسی و مسافران عجیب
قسمت پنجم: مسابقهی بزرگ "ساختن پل"!
همه با تعجب به لوکوموتیوران خرسی نگاه کردند. فرحناز دست به سینه زد و گفت: "مسابقه؟ یعنی چی؟"
یکی از عروسکهای مکعبی جلو آمد و گفت: "فقط کسانی میتوانند از این مسیر عبور کنند که بتوانند از مکعبهای ما یک پل بسازند. اگر موفق شوید، قطار میتواند ادامه دهد. اگر نه، باید برگردید!"
خسرو به قطار نگاه کرد. عروسکها نگران بودند. اگر مسابقه را میباختند، سرزمین بازی از دست میرفت! او نگاهی به فرحناز انداخت و گفت: "قبول کنیم؟"
فرحناز خندید و گفت: "چارهای نداریم. بریم که این پل رو بسازیم!"
شروع مسابقه
عروسکهای مکعبی، جعبههای بزرگی از مکعبهای رنگارنگ آوردند. بازی اینطور بود که هر تیم باید با این مکعبها پلی میساخت تا قطار بتواند از روی آن رد شود. اما پل نباید خراب میشد!
فرحناز و خسرو با سرعت شروع به کار کردند. عروسکهای قطار هم به کمکشان آمدند. بعضی مکعبها را روی هم میچیدند، بعضی دیگر روی استحکام پل کار میکردند. اما مشکل اینجا بود که عروسکهای مکعبی مدام قوانین را سختتر میکردند!
– "پل نباید کمتر از ده بلوک ارتفاع داشته باشد!"
– "باید حداقل دو تونل کوچک درون پل باشد!"
خسرو دستش را به پیشانیاش کشید. "وای! اینا خیلی سختگیرن!"
اما فرحناز لبخند زد. "ما کم نمیاریم! اگر این بازی اونهاست، پس باهوشتر از خودشون بازی میکنیم!"
او یک ایدهی عالی داشت... اما آیا این ایده جواب میداد؟
(ادامه دارد...)
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
قطار خرسی و مسافران عجیب
قسمت ششم: نقشهی فرحناز
فرحناز نگاهی به مکعبها انداخت و لبخند مرموزی زد. خسرو متوجه شد که او فکری در سر دارد و پرسید: "چه نقشهای داری؟"
فرحناز آرام گفت: "ببین، عروسکهای مکعبی فقط به قوانین خودشون فکر میکنن. ما هم باید از قوانین خودشون به نفع خودمون استفاده کنیم!"
او چند مکعب را روی هم چید و گفت: "گفتن پل باید ده بلوک ارتفاع داشته باشه، ولی نگفتن که چطور!" سپس شروع کرد به ساختن یک پل با پایههایی بلند اما با کمترین تعداد مکعب. خسرو هم سریع متوجه شد و کمک کرد تا پل را با سرعت بیشتری بسازند.
عروسکهای مکعبی با تعجب پل را بررسی کردند. یکی از آنها گفت: "عجیب است... اما قوانین را رعایت کردهاند!"
فرحناز و خسرو نفس راحتی کشیدند. حالا تنها یک کار مانده بود: آیا قطار میتوانست از روی این پل رد شود؟
لحظهی سرنوشتساز
لوکوموتیوران خرسی سوت قطار را به صدا درآورد و آرام روی پل حرکت کرد. عروسکها با نگرانی نگاه میکردند. چرخهای قطار روی پل قرار گرفت، صدای تقتق چوبهای مکعبی بلند شد، اما... پل محکم ماند!
همه شروع به تشویق کردند! عروسکهای مکعبی که دیدند پل کار میکند، با احترام گفتند:
– "شما برندهاید! مسیر باز است!"
قطار با شادی به راهش ادامه داد. خسرو و فرحناز که حالا قهرمان شده بودند، به هم نگاه کردند و خندیدند.
اما هنوز سفر تمام نشده بود... سرزمین بازی نزدیک بود و چه کسی میدانست چه ماجراهای دیگری در انتظارشان است؟
(ادامه دارد...)
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
قطار خرسی و مسافران عجیب
قسمت هفتم: ورود به سرزمین بازی
پس از عبور از پل، قطار خرسی با شادی به حرکتش ادامه داد. خسرو از پنجره بیرون را نگاه کرد. کمکم چشمانداز تغییر میکرد. دیگر خبری از جنگل و کوه نبود. حالا رنگهای شاد، چرخوفلکهای غولپیکر و سرسرههای مارپیچی از دور دیده میشد.
فرحناز با هیجان گفت: "وای! اینجا همون سرزمین بازیه؟!"
یکی از عروسکهای قطار که یک خرگوش پشمالو بود، سرش را تکان داد و گفت: "بله! ولی قبل از اینکه پیاده بشیم، باید یه چیز مهم رو بدونید."
خسرو کنجکاو شد: "چی؟"
خرگوش آهسته گفت: "در سرزمین بازی، هرکس فقط یک بازی را میتواند انتخاب کند. اگر در آن بازی برنده شوید، میتوانید هر آرزویی که دارید برآورده کنید!"
فرحناز و خسرو با تعجب به هم نگاه کردند. "آرزوی ما؟ یعنی واقعی؟"
خرگوش سرش را تکان داد و گفت: "اما اگر در بازی شکست بخورید، تا پایان روز اجازه ندارید هیچ بازی دیگری انجام دهید!"
خسرو با خودش فکر کرد: "پس باید خیلی با دقت انتخاب کنیم..."
قطار با صدای سوت بلند وارد ایستگاه شد. درها باز شدند و صدها عروسک از قطار بیرون پریدند. سرزمین بازی پر از نور و صداهای شاد بود. اما هنوز معلوم نبود چه ماجراهایی در انتظار آنهاست...
(ادامه دارد...)
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
D_Aroosaky4_1103009509271404649.mp3
زمان:
حجم:
1.49M
حسنی نگو بلا بگو
#قصه_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
D_Aroosakyتافی ببر بی راه (قسمت دوم پایانی) - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.73M
تافی ببر بی راه
#قصه_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
داستان رقیه سادات و راز نام زیبایش
روز اولی که رقیه سادات به مهد کودک رفت، همه کنجکاو نگاهش میکردند. موهای مشکی، پوست سفید و چشمان درشت و جذابش باعث شده بود حسابی توی چشم باشد. مربی مهربان، مریم جون، از بچهها خواست که خودشون رو معرفی کنن.
نوبت رقیه سادات که رسید، با صدای بلند و پرانرژی گفت:من رقیه ساداتم!
یکدفعه صدای خندهی شیطنتآمیز ژیلا کوچولو از ته کلاس بلند شد:
سادات دیگه چیه؟ مگه اسم آدما اینقدر طوووووولانی میشه؟!
چند تا از بچهها هم خندیدند. رقیه سادات، کمی اخم کرد و دستبهسینه نشست. اما مریم جون با لبخند کنارش نشست، دستهای کوچک او را در دست گرفت و گفت:میدونی اسمت چقدر قشنگه؟ میخوای برات یه قصه بگم؟
رقیه سادات که عاشق قصه بود، فوری سر تکان داد. مربی شروع کرد:
خیلی سال پیش، دختری به نام رقیه بود. اما نه یک دختر معمولی، بلکه دختر یک مرد بزرگ و مهربان، امام حسین (ع).
کلاس کاملاً ساکت شد. حتی ژیلا کوچولو هم دیگر نمیخندید.
این دختر کوچولو، خوشقلب همیشه کنار پدرش بود و همه را با محبت و مهربانیاش شگفتزده میکرد. اما یک روز، دشمنان، امام حسین و یارانش را به سرزمین کربلا بردند...
مربی ادامه داد و قصهی حضرت رقیه (س) را تعریف کرد. وقتی رسید به جایی که حضرت رقیه پدرش را در خواب دید و از دوریاش بیتاب شد، چشمان رقیه سادات پر از اشک شد، اما لبخند کوچکی هم روی لبش نشست. حالا میدانست که نامش، یک نام ساده نیست. بلکه یادگاری از یک دختر قهرمان است!
بعد از تمام شدن قصه، ژیلا کوچولو سرش را خاراند و با خجالت گفت:
پس اسمش خیلی هم باارزشه... رقیه، میشه باهام دوست بشی؟
رقیه سادات لبخندی زد، اشکهایش را پاک کرد و دستش را جلو برد:البته که میشه
همه بچهها خندیدند و دست زدند. از آن روز به بعد، رقیه سادات با افتخار اسمش را میگفت: "چون یادگاری از یه دختر بهشتیه!"
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
مهمان آسمانی
در یک شب آرام، علی کوچولو کنار مادربزرگش نشسته بود و به ستارهها نگاه میکرد. او پرسید:
«مادربزرگ! خدا چه کسی را از همه بیشتر دوست دارد؟»
مادربزرگ لبخند زد و گفت: «کسی که همیشه با او حرف بزند و شکرگزار باشد.» سپس ادامه داد:
«سالها پیش، امامی مهربان به نام امام زینالعابدین ؏ زندگی میکرد. او هر شب با عشق و اشک با خدا حرف میزد و برای همه دعا میکرد. حتی وقتی سختیهای زیادی کشید، باز هم نماز و دعا را رها نکرد.»
علی با تعجب گفت: «واقعا؟ یعنی اگر من هم همیشه با خدا حرف بزنم، او دوستم دارد؟»
مادربزرگ سری تکان داد و گفت: «بله عزیزم، خدا همیشه منتظر حرفهای قشنگ ماست.»
آن شب، علی با خوشحالی دستهایش را بالا برد و گفت:
«خدایا! من هم میخواهم مثل امام سجاد ؏ دوست خوبت باشم.»
و از آن به بعد، هر شب قبل از خواب با خدا حرف میزد…
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
D_Aroosakyتافی ببر بی راه (قسمت اول) - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
4.01M
تافی ببر بی راه
#قصه_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
D_Aroosakyمن رنگ سبزو دوست دارم - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
5.18M
رنگ سبز دوست دارم
#قصه_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
D_Aroosakyصدای خرگوش - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
4.13M
صدای خرگوش
#قصه_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
D_Aroosakyزرافه و چراغ راهنمایی - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
4.11M
زرافه و چراغ راهنمایی
#قصه_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
خواب رویایی سینا کوچولو
سینا کوچولو تک پسر خانواده بود. مامان و خواهرش برای زیارت کربلا رفته بودند، اما او به خاطر امتحاناتش نتوانسته بود همراهشان برود. اولش ناراحت بود، ولی وقتی دید میتواند هرچقدر دلش میخواهد چیپس و پفک بخورد و بدون دعوای خواهرش کارتون ببیند، کمی خوشحال شد!
شب ولادت حضرت ابوالفضل (ع) بود. سینا که حسابی از درس خواندن خسته شده بود، روی تخت دراز کشید و پلکهایش سنگین شد. ناگهان خودش را وسط یک بیابان بزرگ دید! تعجب کرد، چون نه تلویزیونی بود، نه اینترنتی، نه حتی پفکی!
همان موقع صدای سم اسب آمد. یک مرد قدبلند، قوی و با چشمهایی مهربان به او نزدیک شد. زره طلایی به تن داشت و پرچمی در دستش بود. سینا اول ترسید، اما وقتی آن مرد لبخند زد، انگار دلش قرص شد.
مرد گفت: «سینا جان، شنیدم که این روزها حس تنهایی میکنی.»
سینا با تعجب گفت: «بله! مامان و خواهرم نیستند، اصلاً حال نمیده!»
مرد خندید و دست مهربانی روی سرش کشید: «برادر داشتن خیلی حس قشنگیه، مگه نه؟»
سینا سرش را تکان داد: «آره، ولی من که برادر ندارم...»
مرد با صدایی گرم گفت: «پس از امشب، من برادرتم! هر وقت احساس تنهایی کردی، یادت باشه که حضرت ابوالفضل همیشه کنارته!»
ناگهان سینا از خواب پرید. قلبش تند تند میزد، اما لبخند روی لبش بود. حس عجیبی داشت، انگار دیگر تنها نبود! با خودش گفت: «چه رویای قشنگی! من از امشب یه برادر دارم!»
صبح که شد، اولین کاری که کرد این بود که کنار عکس حضرت ابوالفضل توی اتاقش نوشت: "برادر همیشه همراه من!"
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob