eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.8هزار دنبال‌کننده
751 عکس
960 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مهمان آسمانی در یک شب آرام، علی کوچولو کنار مادربزرگش نشسته بود و به ستاره‌ها نگاه می‌کرد. او پرسید: «مادربزرگ! خدا چه کسی را از همه بیشتر دوست دارد؟» مادربزرگ لبخند زد و گفت: «کسی که همیشه با او حرف بزند و شکرگزار باشد.» سپس ادامه داد: «سال‌ها پیش، امامی مهربان به نام امام زین‌العابدین ؏ زندگی می‌کرد. او هر شب با عشق و اشک با خدا حرف می‌زد و برای همه دعا می‌کرد. حتی وقتی سختی‌های زیادی کشید، باز هم نماز و دعا را رها نکرد.» علی با تعجب گفت: «واقعا؟ یعنی اگر من هم همیشه با خدا حرف بزنم، او دوستم دارد؟» مادربزرگ سری تکان داد و گفت: «بله عزیزم، خدا همیشه منتظر حرف‌های قشنگ ماست.» آن شب، علی با خوشحالی دست‌هایش را بالا برد و گفت: «خدایا! من هم می‌خواهم مثل امام سجاد ؏ دوست خوبت باشم.» و از آن به بعد، هر شب قبل از خواب با خدا حرف می‌زد… 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
خواب رویایی سینا کوچولو سینا کوچولو تک پسر خانواده بود. مامان و خواهرش برای زیارت کربلا رفته بودند، اما او به خاطر امتحاناتش نتوانسته بود همراهشان برود. اولش ناراحت بود، ولی وقتی دید می‌تواند هرچقدر دلش می‌خواهد چیپس و پفک بخورد و بدون دعوای خواهرش کارتون ببیند، کمی خوشحال شد! شب ولادت حضرت ابوالفضل (ع) بود. سینا که حسابی از درس خواندن خسته شده بود، روی تخت دراز کشید و پلک‌هایش سنگین شد. ناگهان خودش را وسط یک بیابان بزرگ دید! تعجب کرد، چون نه تلویزیونی بود، نه اینترنتی، نه حتی پفکی! همان موقع صدای سم اسب آمد. یک مرد قدبلند، قوی و با چشم‌هایی مهربان به او نزدیک شد. زره طلایی به تن داشت و پرچمی در دستش بود. سینا اول ترسید، اما وقتی آن مرد لبخند زد، انگار دلش قرص شد. مرد گفت: «سینا جان، شنیدم که این روزها حس تنهایی می‌کنی.» سینا با تعجب گفت: «بله! مامان و خواهرم نیستند، اصلاً حال نمی‌ده!» مرد خندید و دست مهربانی روی سرش کشید: «برادر داشتن خیلی حس قشنگیه، مگه نه؟» سینا سرش را تکان داد: «آره، ولی من که برادر ندارم...» مرد با صدایی گرم گفت: «پس از امشب، من برادرتم! هر وقت احساس تنهایی کردی، یادت باشه که حضرت ابوالفضل همیشه کنارته!» ناگهان سینا از خواب پرید. قلبش تند تند می‌زد، اما لبخند روی لبش بود. حس عجیبی داشت، انگار دیگر تنها نبود! با خودش گفت: «چه رویای قشنگی! من از امشب یه برادر دارم!» صبح که شد، اولین کاری که کرد این بود که کنار عکس حضرت ابوالفضل توی اتاقش نوشت: "برادر همیشه همراه من!" ‌‌ 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قطار خرسی و مسافران عجیب قسمت هشتم: انتخاب بازی خطرناک! وقتی خسرو و فرحناز از قطار پیاده شدند، چشمانشان از تعجب گرد شد. سرزمین بازی پر از وسایل رنگارنگ، سرسره‌های بلند، قایق‌های شناور و زمین‌های بازی عجیب بود. اما وسط این شلوغی، یک تابلوی بزرگ چشمک می‌زد: "بازی بزرگِ پازل زمان! برنده شوید و یک آرزو برآورده کنید!" فرحناز با هیجان گفت: "این همون بازیه! باید همین رو انتخاب کنیم!" خسرو تردید کرد: "ولی نگفتن چه نوع پازلیه. نکنه سخت باشه؟" اما فرحناز دستش را گرفت و گفت: "ما پل ساختیم، از مأمور خرگوشی فرار کردیم، از پس این هم برمیایم!" آن‌ها به سمت غرفه‌ی بازی رفتند. جلوی در، یک عروسک رباتی با صدای یکنواخت گفت: "به بازی پازل زمان خوش آمدید! شما فقط پنج دقیقه وقت دارید تا پازل را کامل کنید. اگر زمان تمام شود، بازنده خواهید شد!" خسرو با نگرانی گفت: "پنج دقیقه؟!" اما فرحناز خندید: "بیخیال! ما می‌تونیم!" شروع چالش پرده کنار رفت و آن‌ها وارد یک اتاق شیشه‌ای شدند. وسط اتاق یک میز بزرگ بود که روی آن ده‌ها قطعه پازل پراکنده شده بود. یک ساعت دیجیتالی هم روی دیوار شروع به شمارش کرد: 4:59... 4:58... فرحناز سریع جلو رفت و شروع به مرتب کردن قطعات کرد. "باید لبه‌ها رو اول پیدا کنیم!" اما خسرو قطعات را نگاه کرد و ناگهان متوجه چیزی عجیب شد. "وای! پازل داره حرکت می‌کنه!" قطعات پازل مثل موجودات زنده تکان می‌خوردند و هربار که یکی را سر جایش می‌گذاشتند، بقیه جا‌به‌جا می‌شدند! فرحناز با چشمانی گرد گفت: "چی؟ یعنی پازلی که خودش تغییر می‌کنه؟!" ساعت داشت به سرعت جلو می‌رفت. اگر راهی برای حل این پازل پیدا نمی‌کردند، بازی را می‌باختند و دیگر حق شرکت در هیچ بازی‌ای را نداشتند... (ادامه دارد...) 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قطار خرسی و مسافران عجیب قسمت نهم: پازل زنده! خسرو و فرحناز با وحشت به قطعات پازلی که مدام جابه‌جا می‌شدند، نگاه کردند. ساعت دیجیتالی روی دیوار بی‌وقفه جلو می‌رفت: 3:45… 3:44… فرحناز با عجله گفت: "اگه قطعات ثابت نمی‌مونن، پس باید یه راه دیگه پیدا کنیم!" خسرو با دقت نگاه کرد و ناگهان چیزی به ذهنش رسید. "فرحناز! به جای اینکه دنبال جای درست قطعات بگردیم، باید الگوی حرکتشون رو بفهمیم!" فرحناز سریع گفت: "درسته! یعنی هر قطعه به یک جهت خاص حرکت می‌کنه؟" آن‌ها شروع کردند به بررسی حرکت قطعات. بعد از چند ثانیه، خسرو فریاد زد: "فهمیدم! هر قطعه به سمت قطعه‌ی مشابه خودش کشیده می‌شه!" فرحناز لبخند زد: "پس اگه قطعات مشابه رو نزدیک هم بذاریم، خودشون به جای درستشون میرن!" نبرد با زمان آن‌ها با دقت قطعات مشابه را کنار هم قرار دادند. به محض اینکه دو قطعه‌ی درست به هم می‌رسیدند، با نوری درخشان سر جای خودشان قفل می‌شدند! 2:15… 2:14… عرق روی پیشانی خسرو نشست. فقط چند قطعه مانده بود! فرحناز با سرعت دو قطعه‌ی آخر را کنار هم گذاشت و… 1:05… 1:04… قطعات درخشان شدند و ناگهان پازل کامل شد! ساعت روی دیوار متوقف شد و نوشته‌ای ظاهر شد: "تبریک! شما برنده شدید!" آرزوی جادویی؟ دری روی آن‌ها باز شد و عروسک رباتی جلو آمد. "شما می‌توانید یک آرزو داشته باشید. اما فقط یک آرزو!" فرحناز و خسرو به هم نگاه کردند. حالا باید بزرگ‌ترین تصمیم سفرشان را می‌گرفتند… (ادامه دارد...) 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قطار خرسی و مسافران عجیب قسمت دهم: آرزوی سرنوشت‌ساز! عروسک رباتی آرام تکرار کرد: "فقط یک آرزو... انتخاب کنید!" خسرو و فرحناز قلبشان تندتر زد. چه آرزویی می‌توانست بهترین باشد؟ فرحناز به فکر فرو رفت و گفت: "اگه یه عالمه بستنی بخواهیم چی؟ یا یه قصر پر از اسباب‌بازی؟" خسرو اما به چیزی دیگر فکر می‌کرد. او یادش آمد که این سفر چقدر هیجان‌انگیز بود، چقدر چیزهای جدید یاد گرفته بودند، چقدر لحظاتشان پر از خنده و ماجراجویی شده بود. او با لبخند گفت: "من یه آرزوی بهتر دارم…" فرحناز کنجکاو شد: "چی؟" خسرو نفس عمیقی کشید و گفت: "من آرزو دارم که این سفر هیچ‌وقت تموم نشه! که همیشه در ماجراجویی‌های جدید باشیم و هر روز یه ماجرای تازه تجربه کنیم!" عروسک رباتی چند لحظه سکوت کرد. سپس با صدای مکانیکی گفت: "آرزوی شما پذیرفته شد!" سفر بی‌پایان آغاز می‌شود! ناگهان زمین زیر پایشان لرزید. نورهای رنگارنگ دورشان پیچید. قطار خرسی که آماده‌ی حرکت شده بود، دوباره سوت کشید. اما این بار، روی بدنه‌ی قطار نوشته‌ای جدید ظاهر شد: "قطار ماجراجویی – مقصد: نامعلوم!" فرحناز با چشمانی گرد گفت: "وای! یعنی این قطار دیگه هرگز متوقف نمی‌شه؟!" خسرو خندید و گفت: "نه! حالا هر ایستگاه، یه ماجراجویی جدیده!" قطار با سرعت از ایستگاه سرزمین بازی خارج شد. مقصد بعدی نامشخص بود، اما یک چیز معلوم بود: ماجراجویی تازه‌ای در راه بود! پایان فصل اول… اما آغاز سفری جدید! [منتظر فصل دوم باشید…] 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
گنجینه‌های دانایی روزی بود، روزگاری، در یک روستای کوچک، دختربچه‌ای به نام سارا کنار پنجره نشسته بود و باران را تماشا می‌کرد. پدربزرگش که کتابی قدیمی در دست داشت، کنار او آمد و گفت: «سارا جان، می‌خواهی داستانی زیبا درباره یک گنج واقعی برایت بگویم؟» سارا با هیجان گفت: «گنج؟ مثل سکه‌های طلا و جواهرات؟» پدربزرگ خندید و گفت: «نه عزیزم، این گنج از طلا هم باارزش‌تر است! این گنج، دانش و مهربانی امام جعفر صادق (ع) است.» سارا کنجکاو شد: «امام؟ ایشان چه گنجی داشتند؟» پدربزرگ شروع به تعریف کرد: «امام مانند یک باغبان مهربان بودند که به مردم یاد می‌دادند چگونه درخت دانش و خوبی بکارند. ایشان می‌گفتند: "دانش مانند دانه‌ای است که اگر با صبر و تلاش از آن مراقبت کنی، تبدیل به درختی بزرگ می‌شود."» سارا پرسید: «پس هر کسی می‌تواند دانشمند شود؟» پدربزرگ پاسخ داد: «بله، اگر مانند آن مردی باشد که نزد امام آمد و گفت: "من دوست دارم چیزهای زیادی یاد بگیرم، اما خیلی سخت است!" امام به او گفتند: "اگر هر روز یک قدم کوچک بردارید، کم‌کم به مقصد می‌رسید."» سارا لبخند زد و گفت: «پس باید صبور باشیم و تلاش کنیم!» پدربزرگ ادامه داد: «امام همچنین به مهربانی اهمیت می‌دادند. یک روز کودکی از ایشان پرسید: "چطور می‌توانم دوستان خوبی داشته باشم؟" امام پاسخ دادند: "همیشه با دیگران مهربان باش، حتی اگر با تو بدرفتاری کنند. مهربانی مانند خورشید است که به همه نور می‌دهد."» سارا با چشمانی براق گفت: «من هم می‌خواهم مهربان و دانا باشم، مثل امام!» پدربزرگ او را بوسید و گفت: «اگر راست می‌گویی، از امروز سعی کن به دیگران کمک کنی و چیزهای جدید یاد بگیری. این‌طوری تو هم گنجینه‌ای از دانش و مهربانی خواهی شد!» از آن روز، سارا تصمیم گرفت هر روز یک کار خوب انجام دهد و چیزهای تازه یاد بگیرد. او فهمید که واقعاً بزرگ‌ترین گنج دنیا، دانایی و محبت است—همان‌طور که امام به مردم آموخته بودند. /صبور،مهربان،دانا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob