قطار خرسی و مسافران عجیب
قسمت هشتم: انتخاب بازی خطرناک!
وقتی خسرو و فرحناز از قطار پیاده شدند، چشمانشان از تعجب گرد شد. سرزمین بازی پر از وسایل رنگارنگ، سرسرههای بلند، قایقهای شناور و زمینهای بازی عجیب بود. اما وسط این شلوغی، یک تابلوی بزرگ چشمک میزد:
"بازی بزرگِ پازل زمان! برنده شوید و یک آرزو برآورده کنید!"
فرحناز با هیجان گفت: "این همون بازیه! باید همین رو انتخاب کنیم!"
خسرو تردید کرد: "ولی نگفتن چه نوع پازلیه. نکنه سخت باشه؟"
اما فرحناز دستش را گرفت و گفت: "ما پل ساختیم، از مأمور خرگوشی فرار کردیم، از پس این هم برمیایم!"
آنها به سمت غرفهی بازی رفتند. جلوی در، یک عروسک رباتی با صدای یکنواخت گفت:
"به بازی پازل زمان خوش آمدید! شما فقط پنج دقیقه وقت دارید تا پازل را کامل کنید. اگر زمان تمام شود، بازنده خواهید شد!"
خسرو با نگرانی گفت: "پنج دقیقه؟!"
اما فرحناز خندید: "بیخیال! ما میتونیم!"
شروع چالش
پرده کنار رفت و آنها وارد یک اتاق شیشهای شدند. وسط اتاق یک میز بزرگ بود که روی آن دهها قطعه پازل پراکنده شده بود. یک ساعت دیجیتالی هم روی دیوار شروع به شمارش کرد:
4:59... 4:58...
فرحناز سریع جلو رفت و شروع به مرتب کردن قطعات کرد. "باید لبهها رو اول پیدا کنیم!"
اما خسرو قطعات را نگاه کرد و ناگهان متوجه چیزی عجیب شد. "وای! پازل داره حرکت میکنه!"
قطعات پازل مثل موجودات زنده تکان میخوردند و هربار که یکی را سر جایش میگذاشتند، بقیه جابهجا میشدند!
فرحناز با چشمانی گرد گفت: "چی؟ یعنی پازلی که خودش تغییر میکنه؟!"
ساعت داشت به سرعت جلو میرفت. اگر راهی برای حل این پازل پیدا نمیکردند، بازی را میباختند و دیگر حق شرکت در هیچ بازیای را نداشتند...
(ادامه دارد...)
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
قطار خرسی و مسافران عجیب
قسمت نهم: پازل زنده!
خسرو و فرحناز با وحشت به قطعات پازلی که مدام جابهجا میشدند، نگاه کردند. ساعت دیجیتالی روی دیوار بیوقفه جلو میرفت:
3:45… 3:44…
فرحناز با عجله گفت: "اگه قطعات ثابت نمیمونن، پس باید یه راه دیگه پیدا کنیم!"
خسرو با دقت نگاه کرد و ناگهان چیزی به ذهنش رسید. "فرحناز! به جای اینکه دنبال جای درست قطعات بگردیم، باید الگوی حرکتشون رو بفهمیم!"
فرحناز سریع گفت: "درسته! یعنی هر قطعه به یک جهت خاص حرکت میکنه؟"
آنها شروع کردند به بررسی حرکت قطعات. بعد از چند ثانیه، خسرو فریاد زد: "فهمیدم! هر قطعه به سمت قطعهی مشابه خودش کشیده میشه!"
فرحناز لبخند زد: "پس اگه قطعات مشابه رو نزدیک هم بذاریم، خودشون به جای درستشون میرن!"
نبرد با زمان
آنها با دقت قطعات مشابه را کنار هم قرار دادند. به محض اینکه دو قطعهی درست به هم میرسیدند، با نوری درخشان سر جای خودشان قفل میشدند!
2:15… 2:14…
عرق روی پیشانی خسرو نشست. فقط چند قطعه مانده بود! فرحناز با سرعت دو قطعهی آخر را کنار هم گذاشت و…
1:05… 1:04…
قطعات درخشان شدند و ناگهان پازل کامل شد! ساعت روی دیوار متوقف شد و نوشتهای ظاهر شد:
"تبریک! شما برنده شدید!"
آرزوی جادویی؟
دری روی آنها باز شد و عروسک رباتی جلو آمد. "شما میتوانید یک آرزو داشته باشید. اما فقط یک آرزو!"
فرحناز و خسرو به هم نگاه کردند. حالا باید بزرگترین تصمیم سفرشان را میگرفتند…
(ادامه دارد...)
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
قطار خرسی و مسافران عجیب
قسمت دهم: آرزوی سرنوشتساز!
عروسک رباتی آرام تکرار کرد: "فقط یک آرزو... انتخاب کنید!"
خسرو و فرحناز قلبشان تندتر زد. چه آرزویی میتوانست بهترین باشد؟
فرحناز به فکر فرو رفت و گفت: "اگه یه عالمه بستنی بخواهیم چی؟ یا یه قصر پر از اسباببازی؟"
خسرو اما به چیزی دیگر فکر میکرد. او یادش آمد که این سفر چقدر هیجانانگیز بود، چقدر چیزهای جدید یاد گرفته بودند، چقدر لحظاتشان پر از خنده و ماجراجویی شده بود.
او با لبخند گفت: "من یه آرزوی بهتر دارم…"
فرحناز کنجکاو شد: "چی؟"
خسرو نفس عمیقی کشید و گفت: "من آرزو دارم که این سفر هیچوقت تموم نشه! که همیشه در ماجراجوییهای جدید باشیم و هر روز یه ماجرای تازه تجربه کنیم!"
عروسک رباتی چند لحظه سکوت کرد. سپس با صدای مکانیکی گفت: "آرزوی شما پذیرفته شد!"
سفر بیپایان آغاز میشود!
ناگهان زمین زیر پایشان لرزید. نورهای رنگارنگ دورشان پیچید. قطار خرسی که آمادهی حرکت شده بود، دوباره سوت کشید. اما این بار، روی بدنهی قطار نوشتهای جدید ظاهر شد:
"قطار ماجراجویی – مقصد: نامعلوم!"
فرحناز با چشمانی گرد گفت: "وای! یعنی این قطار دیگه هرگز متوقف نمیشه؟!"
خسرو خندید و گفت: "نه! حالا هر ایستگاه، یه ماجراجویی جدیده!"
قطار با سرعت از ایستگاه سرزمین بازی خارج شد. مقصد بعدی نامشخص بود، اما یک چیز معلوم بود: ماجراجویی تازهای در راه بود!
پایان فصل اول… اما آغاز سفری جدید!
[منتظر فصل دوم باشید…]
#قطار_خرسی
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
D_Aroosakyجوجه کوچولو - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.96M
جوجه کوچولو
#قصه_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
گنجینههای دانایی
روزی بود، روزگاری، در یک روستای کوچک، دختربچهای به نام سارا کنار پنجره نشسته بود و باران را تماشا میکرد. پدربزرگش که کتابی قدیمی در دست داشت، کنار او آمد و گفت: «سارا جان، میخواهی داستانی زیبا درباره یک گنج واقعی برایت بگویم؟»
سارا با هیجان گفت: «گنج؟ مثل سکههای طلا و جواهرات؟»
پدربزرگ خندید و گفت: «نه عزیزم، این گنج از طلا هم باارزشتر است! این گنج، دانش و مهربانی امام جعفر صادق (ع) است.»
سارا کنجکاو شد: «امام؟ ایشان چه گنجی داشتند؟»
پدربزرگ شروع به تعریف کرد: «امام مانند یک باغبان مهربان بودند که به مردم یاد میدادند چگونه درخت دانش و خوبی بکارند. ایشان میگفتند: "دانش مانند دانهای است که اگر با صبر و تلاش از آن مراقبت کنی، تبدیل به درختی بزرگ میشود."»
سارا پرسید: «پس هر کسی میتواند دانشمند شود؟»
پدربزرگ پاسخ داد: «بله، اگر مانند آن مردی باشد که نزد امام آمد و گفت: "من دوست دارم چیزهای زیادی یاد بگیرم، اما خیلی سخت است!" امام به او گفتند: "اگر هر روز یک قدم کوچک بردارید، کمکم به مقصد میرسید."»
سارا لبخند زد و گفت: «پس باید صبور باشیم و تلاش کنیم!»
پدربزرگ ادامه داد: «امام همچنین به مهربانی اهمیت میدادند. یک روز کودکی از ایشان پرسید: "چطور میتوانم دوستان خوبی داشته باشم؟" امام پاسخ دادند: "همیشه با دیگران مهربان باش، حتی اگر با تو بدرفتاری کنند. مهربانی مانند خورشید است که به همه نور میدهد."»
سارا با چشمانی براق گفت: «من هم میخواهم مهربان و دانا باشم، مثل امام!»
پدربزرگ او را بوسید و گفت: «اگر راست میگویی، از امروز سعی کن به دیگران کمک کنی و چیزهای جدید یاد بگیری. اینطوری تو هم گنجینهای از دانش و مهربانی خواهی شد!»
از آن روز، سارا تصمیم گرفت هر روز یک کار خوب انجام دهد و چیزهای تازه یاد بگیرد. او فهمید که واقعاً بزرگترین گنج دنیا، دانایی و محبت است—همانطور که امام به مردم آموخته بودند.
#داستانهای_کودکانه
#اسماء_الحسنی/صبور،مهربان،دانا
#کودک
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
D_Aroosaky4_1103009509271404646.mp3
زمان:
حجم:
1.14M
توپ قلقلی
#قصه_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
D_Aroosakyخرگوش باهوش و هدیه تولد - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
4.59M
خرگوش باهوش و هدیه
#قصه_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
D_Aroosakyصدای عجیب - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
4.28M
صدای عجیب
#قصه_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
حساسیت زنبوری
زنبوری مریض شده بود و هی عطسه می کرد و می گفت: زیچّی...زیچّی ...
فکر می کرد سرما خورده به خاطر همین شروع کرد به خوردن عسل سرماخوردگی و عسل ضد سرفه...
اما حالش بهتر نمی شد و هی بیشتر عطسه می کرد ... زیچّی .... زیچّی ...
عطسه هاش بهتر نشد که هیچی، سرفه هم بهش اضافه شد.
با هر سرفه صدا می کرد زوه زوه ... زوه زوه...
کم کم عطسه و سرفه اش با هم قاطی شد... زیچّی... زوه زوه ... زیچّی..... زوه زوه ...
بالاخره زنبوری مجبور شد بره پیش دکتر.
دکتر « زا زو زی» زنبوری رو معاینه کرد و گفت:... ززززمریضی شما حساسیته ززز...
باید چیز میزززایی که برای حساسیت بده نخورید. ززز اگه بخورید اصلا خوب نمی زید.
زنبوری با عطسه و سرفه گفت هر چی بگید...زیچّی ....گوش می کنم... زوه زوه... زیچّی... زوه زوه...
دکتر « زا زو زی » گفت: فقط غذاهای آب پززززز بخور. ضمنا روی هر میوه ای هم نباید بشینی اما سیب و هویج برات خوبه.
زنبوری از سرفه و عطسه خسته شده بود و می خواست دقیق به نسخه ی دکتر عمل کنه.
بنابراین از یه جا رد می شد دید چند تا زنبور دارن از شهد گل فلفل نمکی می خورن. طفلکی از چند متر اون طرف تر پرید و رفت.
تازه تو کندوشون هم بوی موز پیچیده بود. همه داشتن موز می خوردند. اما دکتر« زا زو زی » گفته بود موز هم برای حساسیت بده.
البته زنبوری باید فقط تا وقت خوب شدنش از خوردن این میوه ها پرهیزززززززززززز کنه .
ای بابا من دیگه چرا می گم ززززز
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
D_Aroosakyاسباب بازیا - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.64M
اسباب بازی ها
#قصه_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
D_Aroosakyباب اسفنجی و پاتریک - @mer30tv(1).mp3
زمان:
حجم:
4.07M
باب اسفنجی و پاتریک
#قصه_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob