eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.8هزار دنبال‌کننده
752 عکس
961 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
گنجینه‌های دانایی روزی بود، روزگاری، در یک روستای کوچک، دختربچه‌ای به نام سارا کنار پنجره نشسته بود و باران را تماشا می‌کرد. پدربزرگش که کتابی قدیمی در دست داشت، کنار او آمد و گفت: «سارا جان، می‌خواهی داستانی زیبا درباره یک گنج واقعی برایت بگویم؟» سارا با هیجان گفت: «گنج؟ مثل سکه‌های طلا و جواهرات؟» پدربزرگ خندید و گفت: «نه عزیزم، این گنج از طلا هم باارزش‌تر است! این گنج، دانش و مهربانی امام جعفر صادق (ع) است.» سارا کنجکاو شد: «امام؟ ایشان چه گنجی داشتند؟» پدربزرگ شروع به تعریف کرد: «امام مانند یک باغبان مهربان بودند که به مردم یاد می‌دادند چگونه درخت دانش و خوبی بکارند. ایشان می‌گفتند: "دانش مانند دانه‌ای است که اگر با صبر و تلاش از آن مراقبت کنی، تبدیل به درختی بزرگ می‌شود."» سارا پرسید: «پس هر کسی می‌تواند دانشمند شود؟» پدربزرگ پاسخ داد: «بله، اگر مانند آن مردی باشد که نزد امام آمد و گفت: "من دوست دارم چیزهای زیادی یاد بگیرم، اما خیلی سخت است!" امام به او گفتند: "اگر هر روز یک قدم کوچک بردارید، کم‌کم به مقصد می‌رسید."» سارا لبخند زد و گفت: «پس باید صبور باشیم و تلاش کنیم!» پدربزرگ ادامه داد: «امام همچنین به مهربانی اهمیت می‌دادند. یک روز کودکی از ایشان پرسید: "چطور می‌توانم دوستان خوبی داشته باشم؟" امام پاسخ دادند: "همیشه با دیگران مهربان باش، حتی اگر با تو بدرفتاری کنند. مهربانی مانند خورشید است که به همه نور می‌دهد."» سارا با چشمانی براق گفت: «من هم می‌خواهم مهربان و دانا باشم، مثل امام!» پدربزرگ او را بوسید و گفت: «اگر راست می‌گویی، از امروز سعی کن به دیگران کمک کنی و چیزهای جدید یاد بگیری. این‌طوری تو هم گنجینه‌ای از دانش و مهربانی خواهی شد!» از آن روز، سارا تصمیم گرفت هر روز یک کار خوب انجام دهد و چیزهای تازه یاد بگیرد. او فهمید که واقعاً بزرگ‌ترین گنج دنیا، دانایی و محبت است—همان‌طور که امام به مردم آموخته بودند. /صبور،مهربان،دانا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حساسیت زنبوری زنبوری مریض شده بود و هی عطسه می کرد و می گفت: زیچّی...زیچّی ... فکر می کرد سرما خورده به خاطر همین شروع کرد به خوردن عسل سرماخوردگی و عسل ضد سرفه... اما حالش بهتر نمی شد و هی بیشتر عطسه می کرد ... زیچّی .... زیچّی ... عطسه هاش بهتر نشد که هیچی، سرفه هم بهش اضافه شد. با هر سرفه صدا می کرد زوه زوه ... زوه زوه... کم کم عطسه و سرفه اش با هم قاطی شد... زیچّی... زوه زوه ... زیچّی..... زوه زوه ... بالاخره زنبوری مجبور شد بره پیش دکتر. دکتر « زا زو زی» زنبوری رو معاینه کرد و گفت:... ززززمریضی شما حساسیته ززز... باید چیز میزززایی که برای حساسیت بده نخورید. ززز اگه بخورید اصلا خوب نمی زید. زنبوری با عطسه و سرفه گفت هر چی بگید...زیچّی ....گوش می کنم... زوه زوه... زیچّی... زوه زوه... دکتر « زا زو زی » گفت: فقط غذاهای آب پززززز بخور. ضمنا روی هر میوه ای هم نباید بشینی اما سیب و هویج برات خوبه. زنبوری از سرفه و عطسه خسته شده بود و می خواست دقیق به نسخه ی دکتر عمل کنه. بنابراین از یه جا رد می شد دید چند تا زنبور دارن از شهد گل فلفل نمکی می خورن. طفلکی از چند متر اون طرف تر پرید و رفت. تازه تو کندوشون هم بوی موز پیچیده بود. همه داشتن موز می خوردند. اما دکتر« زا زو زی » گفته بود موز هم برای حساسیت بده. البته زنبوری باید فقط تا وقت خوب شدنش از خوردن این میوه ها پرهیزززززززززززز کنه . ای بابا من دیگه چرا می گم ززززز 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
D_Aroosakyماهی و رودخونه - @mer30tv.mp3
زمان: حجم: 3.5M
ماهی و رودخونه 🐠🐟🌊 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قصه های خوب🌸
فرشته‌های حرم سردی زمستان، آسمان مشهد را به سفیدی پوشانده بود. برف آرام می‌بارید و گنبد طلایی حرم امام رضا(ع) مانند نگینی درخشان در میان این سفیدی می‌درخشید. بابا، خادم دلباخته‌ی حرم، سال‌ها بود که با عشق در این مکان مقدس خدمت می‌کرد. امروز اما دو گوهر کوچک، زهرا و زینب، همراه او بودند. زهرا، دختر ده‌ساله‌ی باهوش و نجیب، با چشمانی درشت و چهره‌ای نورانی، همیشه کتابی در دست داشت. آیت‌الکرسی را با صدایی ملکوتی زمزمه می‌کرد و نگاه پرسشگرش گویای ذهنی پویا و قلبی سرشار از ایمان بود. زینب، خواهر پنج‌ساله‌اش، با موهای فرخورده و خنده‌های شیرینش، هر کسی را مجذوب خود می‌کرد. انگار فرشته‌ای کوچک بود که به جای بال، روسری سفید بر سر داشت. حرم آن روز مملو از زائران بود. صدای ذکر و دعا در فضا می‌پیچید و بوی عطر و نذری، هوای سرد را گرم می‌کرد. بابا مشغول راهنمایی زائران بود که ناگهان متوجه شد زینب کنارش نیست! قلبش یک‌باره تندتر زد. زهرا با چشمانی مضطرب و دستانی لرزان، آستین پدر را کشید: «بابا... زینبو نمی‌بینم! کجا رفت؟» سایه‌ی ترس بر چهره‌ی بابا افتاد. میان جمعیت به هر سو دوید، زهرا در میان این آشفتگی، ناگهان آرام شد. انگار ندایی از آسمان به او یادآوری کرد. چشم‌هایش را بست، دست‌های کوچکش را به سوی آسمان بلند کرد و با صدایی که از ژرفای دل می‌آمد، آیت‌الکرسی خواند: «اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ...» ناگهان، از میان همهمه‌ی زائران، خنده‌ای آشنا به گوش رسید. صدای زینب بود! در گوشه‌ای از صحن، کنار ستونی قدیمی، زینب را دیدند که با چهره‌ای شاد، لیوان آبی به دست گرفته بود و کنار پیرزنی نابینا نشسته بود. پیرزن، با چشمانی بسته و دستانی لرزان، لیوان را گرفته بود و زیر لب می‌گفت: «ممنونم، فرشته‌ی من...» بابا و زهرا با شتاب خودشان را به آنجا رساندند. زینب با لبخندی معصومانه نگاهشان کرد: «بابا! این مادربزرگ تنها بود... گفتم یه کم آب بهش برسونم!» اشک در چشمان بابا حلقه زد. زهرا و زینب محکم در آغوش گرفت. در آن لحظه فهمید که ایمان زهرا و مهربانی زینب، بزرگترین معجزه‌ی زندگی اوست. /زنده و پاینده 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob