eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.9هزار دنبال‌کننده
753 عکس
961 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مامان ملیحه، با قلبی پر از ترس و امیدی پنهان، که انگار یک طبل کوچک در آن می‌کوبید، تصمیم گرفت برای فرزندانش، یک خرگوش کوچک و سفید بخرد. او می‌خواست ترس‌هایش را پشت سر بگذارد و به بچه‌هایش یاد دهد که از زیبایی‌های کوچک زندگی لذت ببرند. وقتی مامان ملیحه جعبه خرگوش را به خانه آورد، بچه‌ها با دیدن آن موجود پشمالو و سفید، انگار که یک گنج پیدا کرده باشند، جیغ‌های شادی کشیدند. اما مامان ملیحه، با دیدن آن چشم‌های ریز و بینی کوچک، انگار که یک موجود فضایی کوچک به او خیره شده است، ناگهان یک قدم عقب رفت و دستش را روی قلبش گذاشت. سارا،با احتیاط خرگوش را از جعبه بیرون آورد چقدر کوچولو و نرمه! مثل یک توپ پشمالوی سفید!" مامان ملیحه، که انگار یک فیلم ترسناک در ذهنش پخش می‌شد، با صدای لرزان گفت: " خیلی کوچولو... ولی خیلی هم سریعه! انگار یک موشک کوچولوی پشمالوئه!" رضا، گفت: "مامان، بیا یک مسابقه بذاریم! ببینیم کی می‌تونه خرگوش رو بگیره!" مامان ملیحه، که انگار یک بازیگر در حال بازی کردن نقش یک زن شجاع بود، گفت: "مسابقه؟... باشه، ولی من فقط داورم!" مسابقه شروع شد. خرگوش با قدم‌های کوچک و بامزه‌اش، انگار که در یک مسابقه دو سرعت شرکت کرده باشد، به این طرف و آن طرف می‌دوید. بچه‌ها با تشویق و هیاهو، خرگوش را همراهی می‌کردند. مامان ملیحه، که انگار یک تماشاچی هیجان‌زده باشد، با چشم‌های گرد شده، حرکات خرگوش را دنبال می‌کرد. ناگهان، خرگوش، که انگار یک بدلکار حرفه‌ای ، از دست علی فرار کرد و با سرعت نور، به سمت مامان ملیحه دوید. مامان ملیحه، که انگار یک دونده المپیک در حال فرار از خط پایان باشد، جیغ بلندی کشید و روی میز آشپزخانه پرید. بچه‌ها، که انگار یک گروه کمدی در حال اجرای یک نمایش طنز باشند، از خنده ریسه رفتند. مامان ملیحه، که انگار یک ملکه در حال تبعید باشد، روی میز نشسته بود و با چشم‌های گرد شده، به خرگوشی که انگار یک فاتح پیروزمند باشد، نگاه می‌کرد. اما ناگهان، یک اتفاق غیرمنتظره افتاد. خرگوش،با یک جهش روی میز پرید، ولی نزدیک بود از آنجا سقوط کند. مامان ملیحه، با وجود ترس شدیدش، بدون لحظه‌ای تردید، از روی میز پایین پرید و خرگوش را در دستانش گرفت. بچه‌ها، که انگار یک معجزه را دیده باشند، با چشم‌های گرد شده به مادرشان نگاه کردند. مامان ملیحه، با قلبی که هنوز هم تند می‌زد، خرگوش را با سرعت به جعبه برگرداند و بی حال روی صندلی نشست. در آن لحظه، بچه‌ها فهمیدند که مادرشان، با وجود ترس‌هایش، چقدر فداکار و مهربان است. آن‌ها فهمیدند که مامان ملیحه، برای خوشحالی آن‌ها، حاضر است با بزرگ‌ترین ترس‌هایش روبرو شود. این داستان به ما یاد می‌دهد که گاهی اوقات، عشق و فداکاری، می‌تواند بر هر ترسی غلبه کند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
رنگ‌های آسمانی در دفتر نقاشی زینب، دختر تک‌فرزند، استعداد خارق‌العاده‌ای در نقاشی داشت . بهترین دوستش ریحانه، دختر دایی‌اش، همیشه کنارش بود و از دیدن نقاشی‌هایش لذت می‌برد. یک روز، آن‌ها به پارک رفتند تا از طبیعت الهام بگیرند. زیر درخت بزرگی نشستند و زینب شروع به کشیدن منظره‌ی پارک کرد. ریحانه با تعجب به دستان زینب نگاه می‌کرد که چگونه با چند حرکت ساده، زیبایی‌های طبیعت را روی کاغذ زنده می‌کرد. ناگهان ریحانه پرسید: "زینب، تو چطوری این‌قدر زیبا نقاشی می‌کشی؟ انگار همه‌چیز رو از همه‌ی بعدها می‌بینی!" زینب لبخندی زد و گفت: "من فقط سعی می‌کنم چیزی که می‌بینم رو با دقت نگاه کنم و با قلبم نقاشی کنم. اما می‌دونی ریحانه، این استعداد رو خدا به من داده. تو قرآن اسمی از خدا هست به نام 'المصور'، یعنی 'تصویرگر'. خدا زیباترین تصویرها رو خلق کرده و من فقط سعی می‌کنم از اون الهام بگیرم." ریحانه با تعجب گفت: "پس خدا هم نقاشه؟" زینب خندید و گفت: "آره، اما نقاشی‌های خدا خیلی قشنگ‌تر از مال منه! من فقط سعی می‌کنم کمی از زیبایی‌های او رو روی کاغذ بیارم." آن‌ها چند ساعت دیگر در پارک ماندند و زینب نقاشی‌های زیبایی از درختان، پرنده‌ها و بچه‌های پارک کشید. وقتی به خانه برگشتند، ریحانه گفت: "حالا فهمیدم چرا نقاشی‌های تو این‌قدر خاص هستن! تو داری از خدا الهام می‌گیری!" زینب سرش را تکان داد و گفت: "دقیقاً! و این بهترین هدیه‌ایه که خدا به من داده." از آن روز به بعد، هر وقت زینب نقاشی می‌کرد، ریحانه کنارش می‌نشست و با دقت به او نگاه می‌کرد. زینب هم همیشه قبل از شروع کار، از خدا می‌خواست تا به او کمک کند زیبایی‌های جهان را به بهترین شکل به تصویر بکشد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
پری قصه و رازِ کلاسِ گمشده! اولین روز مدرسه بعد از عید بود. بارانِ بهاری آرام روی شیشه‌های کلاس می‌رقصید. سامان، با کوله‌اش که بوی شکلات‌های عید و خاطره‌های خوش می‌داد، پله‌ها را دوتا یکی بالا رفت. که ناگهان... تق! درِ قدیمیِ آخرِ راهرو، همانی که همیشه قفل بود، حالا نیمه‌باز بود! سامان آهسته جلو رفت. اتاقی تاریک و خاک‌گرفته،با چراغ‌دانی مسی که نور آبی عجیبی از آن می‌تابید. ناگهان، صدای بال‌هایی نرم پیچید... پری قصه، با لباس درخشان و موهایی طلائی، آرام روی شانه‌اش نشست و گفت: — «اینجا کلاسِ رازهای ناتمام است... جایی که چیزهای گم‌شده منتظر برگشتند!» سامان چشم‌هایش را گرد کرد: «چیزی اینجا گم شده؟!» پری قصه لبخند زد: «نه... تو چیزی را جا گذاشتی! آخرین روز مدرسه رو یادت هست؟» سامان فکر کرد... یادداشت نیما! همان که قول داده بود جوابش را بدهد! روز آخر، توی شلوغی، کاغذ را توی کتابخانه جا گذاشته بود! پری قصه با نوک انگشتش چراغ‌دان را لمس کرد. نوری چرخید، و کاغذی پرنده از گوشه‌ای بیرون آمد و بالای سرشان پرواز کرد: — «سامان، راستی تکلیف علوم چی شد؟ – نیما» سامان خندید، اما خجالت هم کشید: «وای! راست می‌گی... کاملاً فراموش کرده بودم!» پری زمزمه کرد: «قول‌ها و دوستی‌ها... چیزهایی نیستند که باید گم شوند!» سامان دوید تا نیما را پیدا کند. وقتی همه‌چیز را گفت، نیما خندید: — «اشکالی نداره! منم یادم رفته بود! بیا با هم بنویسیمش!» وقتی سامان برگشت تا از پری تشکر کند، کلاس ناپدید شده بود. از آن روز، سامان همیشه قول‌هایش را یادش می‌ماند... چون می‌دانست، پری قصه هنوز آن‌جاست... بین گردوغبار خاطره‌ها، مراقبِ چیزهای مهم! قول‌ها و دوستی‌ها، گم‌شدنی نیستند... اگر مراقبشان باشی! 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 132-Khersha&DerakhtaneJangal-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 2.26M
💠 خرس ها و درختان جنگل 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی044-SaateShahreMahiha-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 2.24M
💠 ساعت شهر ماهی ها 🔻موضوع: هرکار کوچکی میتونه تاثیرات بزرگی داشته باشه 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
💕💕 قصه کودکانه از کلیله و دمنه: "لاک‌پشت و غازها" روزی روزگاری، در کنار برکه‌ای زیبا، لاک‌پشتی مهربان زندگی می‌کرد. او دو دوست خوب داشت؛ دو غاز سفید که هر روز به دیدنش می‌آمدند و با هم بازی می‌کردند. یک روز، غازها با ناراحتی به لاک‌پشت گفتند: "دوست عزیز، این برکه در حال خشک شدن است. ما باید به جای دیگری برویم، وگرنه از تشنگی می‌میریم!" لاک‌پشت غمگین شد و گفت: "من هم می‌خواهم با شما بیایم، اما نمی‌توانم پرواز کنم!" غازها فکر کردند و نقشه‌ای کشیدند. آن‌ها گفتند: "ما یک چوب محکم می‌آوریم. تو وسط آن را با دهانت بگیر و ما دو طرف آن را با منقارمان می‌گیریم و تو را در آسمان می‌بریم. اما یادت باشد که نباید دهانت را باز کنی، وگرنه می‌افتی!" لاک‌پشت قبول کرد. غازها چوب را آوردند، او آن را با دهان گرفت و پرواز شروع شد. لاک‌پشت از دیدن منظره‌های زیبا شگفت‌زده شده بود. اما وقتی مردم در پایین او را دیدند، فریاد زدند: "ببینید! یک لاک‌پشت در آسمان پرواز می‌کند!" لاک‌پشت که خیلی هیجان‌زده شده بود، خواست جوابشان را بدهد، اما همین که دهانش را باز کرد، از چوب جدا شد و با سرعت به زمین افتاد. خوشبختانه، او در یک برکه پر از آب افتاد و زنده ماند، اما فهمید که نباید هنگام خطر، عجولانه صحبت کند. نتیجه اخلاقی: گاهی اوقات سکوت و صبوری، ما را از خطر نجات می‌دهد! 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی010-AsbeSetareEi-www.MaryamNashiba.Com_.mp3
زمان: حجم: 2.23M
💠 اسب ستاره ای 🔻موضوع: ماه و ستاره در آسمان 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob