eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.8هزار دنبال‌کننده
759 عکس
960 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
@amooketabi عموکتابی 332-Golnaz&BagheGhali-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 12.38M
💠 گلناز و باغ قالی 🔻موضوع: کمک کردن و لذت یادگیری 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 147-GoleMaghror-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 2.18M
💠 گل مغرور🌹 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 211-DerakhteSibeMaghroor-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 2.23M
💠 درخت سیب مغرور 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 035-MoshMoshakeGhorGhoro-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 2.21M
💠 موش موشک غرغرو 🔻موضوع: غر زدن، تشکر کردن 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 212-GhayegheKochoolo-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 2.22M
💠 قایق کوچولو 🔻موضوع: دوستان خوب، تشکر از دوستان 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
دوستی و همکاری روزی سنگ بزرگی از بالای کوه قل خورد و قل خورد و پشت در خونه خرگوش کوچولو ایستاد. خرگوش کوچولو میخواست از خونه اش بیرون بره ولی نتونست در رو باز کنه چون سنگ بزرگ جلو در بود و در باز نمیشد. خرگوش کوچولو داد زد کمک کمک. سنجاب صدای خرگوش کوچولو شنید و سریع اومد و گفت: چی شده خرگوش کوچولو؟ خرگوش کوچولو گفت: این سنگ بزرگ افتاده جلو خونم و من نمیتونم از خونه ام بیرون بیام ، لطفا کمکم میکنی این سنگو جا به جا کنی. سنجاب سنگ بزرگ رو هل داد اما هر چقد سعی کرد نتونست اون رو تکون بده ، سنجاب گفت: این سنگ خیلی بزرگ و سنگینه و من نمیتونم تنهایی اونو تکان بدم ، الآن میرم و به شیر میگم و با هم میایم و سنگو جا به جا میکنیم. سنجاب به خونه شیر رفت و ماجرای خرگوش کوچولو رو براش تعریف کرد و ازش کمک خواست اما شیر گفت: من الآن خیلی خستم و میخواهم بخوابم ، نمیتونم کمکت کنم. سنجاب ناراحت شد و با خودش گفت: بهتره به خرس بگم ، او هم قویه و هم مهربون حتما میاد و به ما کمک میکنه. سنجاب به خونه خرس رفت و ازش کمک خواست ، خرس مهربون هم قبول کرد و با سنجاب به کمک خرگوش کوچولو رفتن. خرس مهربون که خیلی قوی بود سنگ بزرگ رو از جلو خونه خرگوش کوچولو برداشت و حالا خرگوش کوچولو میتونست از خونه اش بیرون بیاد و از سنجاب و خرس مهربون بخاطر کمکی که بهش کردن خیلی تشکر کرد و دوستای خیلی خوبی برای هم شدن. چند وقته بعد خرگوش کوچولو و سنجاب و خرس مهربون توی جنگل قدم میزدن که یه دفعه صدای ناله های بلند شیر رو شنیدن. اونا سریع خودشون رو به شیر رسوندن ، شیر گفت: لطفا کمکم کنین یه خار کوچولو به پام رفته و پام خیلی درد میکنه ، من هر چقد سعی کردم نتونستم اونو از پام بیرون بیارم چون دست های من خیلی بزرگن. شیر به خرگوش کوچولو گفت: خرگوش کوچولو دست های کوچیکی داری میتونی اون خار را از پام در بیاری. خرگوش کوچولو گفت: آره ، الان کمکت میکنم تا دیگه درد نکشی و خار رو خیلی آروم از پای شیر بیرون آورد. شیر ازش خیلی تشکر کرد و بخاطر اون روزی هم که به خرگوش کوچولو کمک نکرد شرمنده شد و از اون روز به بعد به همه حیوونای جنگل کمک میکرد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 228-FelFeleTondoTiz-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 2.22M
💠 فلفلِ تُند و تیز 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
amooketabi عمو کتابی پروانه‌ نارنجی_1.mp3
زمان: حجم: 14.03M
💠 پروانه نارنجی 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
amooketabi عمو کتابی پروانه‌ نارنجی_1.mp3
زمان: حجم: 14.03M
💠 پروانه نارنجی 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
amooketabi عمو کتابی 4_5852826086869567122.mp3
زمان: حجم: 3.85M
💠 آهوی نقره ای 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
علی و وزنه‌ی عجیب در یک صبح زیبا، علی، پسری با چشمان رنگی، پوستی سفید و چهره‌ای جذاب که عاشق ورزش بود و هر روز با اعتماد به نفس به باشگاه می‌رفت، آماده شد تا عضلاتش را به نمایش بگذارد. او همیشه با غرور به توانایی‌های بدنی خود می‌بالید و دوست داشت همه چیز را از ظاهرش بسنجند. آن روز در باشگاه، مربی یک وزنه‌ی بسیار سنگین معرفی کرد و گفت: «امروز همه باید این وزنه را بلند کنید!» علی با خودنمایی به سمت وزنه رفت و تلاش کرد با تمام قدرتش آن را بلند کند. اما هر چه بیشتر تلاش می‌کرد، وزنه ثابت می‌ماند. در یک لحظه‌ی بانمک، دستکش‌های ورزشی‌اش ناگهان از دستش سر خورد و علی با سر و صدا به عقب افتاد. دوستانش با خنده‌های دوستانه این صحنه را تماشا می‌کردند و علی کمی شرمنده شد. بعد از تمرین، علی با دل شکسته به خانه برگشت. خواهرش مرضیه، دختری منطقی و آرام وقتی او را دید، بلافاصله از او پرسید: «علی جان، چرا اینقدر ناراحتی؟» علی با صدایی ملایم گفت: «امروز نتوانستم وزنه‌ای بلند کنم. حس کردم همه چیز درباره من فقط به ظاهر و توانایی‌های فیزیکی محدود است.» مرضیه لبخندی زدو با کلام دلنشین پاسخ داد: «عزیزم، هرکسی نقاط قوت و ضعف دارد. قدرت واقعی فقط در عضلات نیست؛ بلکه در مهربانی، همدلی و تمایل به کمک به دیگران است. شاید امروز نتوانستی وزنه سنگین را بلند کنی، اما می‌توانی دل‌های دیگران را با رفتارهای خوبت شاد کنی.» صحبت‌های مرضیه باعث شد علی به فکر فرو برود. او دریافت که غرور بیش از اندازه و تمرکز صرف بر ظاهر، او را از ارزش‌های واقعی دور کرده است. از آن روز به بعد، علی تصمیم گرفت تا نه تنها در باشگاه به تمرین بپردازد، بلکه در زندگی روزمره نیز به دیگران کمک کند و با لبخند و مهربانی دل‌ها را شاد کند. هر بار که به باشگاه می‌رفت، علی با دیدی متفاوت به وزنه‌ها نگاه می‌کرد؛ او می‌دانست که شکست‌های کوچک، فرصتی برای یادگیری و رشد هستند. و به همین ترتیب، او به تدریج تبدیل به فردی شد که زیبایی درونی‌اش به همان اندازه‌ی توان بدنی‌اش درخشید. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob