eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.9هزار دنبال‌کننده
760 عکس
963 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
amooketabi عمو کتابی پروانه‌ نارنجی_1.mp3
زمان: حجم: 14.03M
💠 پروانه نارنجی 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
amooketabi عمو کتابی پروانه‌ نارنجی_1.mp3
زمان: حجم: 14.03M
💠 پروانه نارنجی 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
amooketabi عمو کتابی 4_5852826086869567122.mp3
زمان: حجم: 3.85M
💠 آهوی نقره ای 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
علی و وزنه‌ی عجیب در یک صبح زیبا، علی، پسری با چشمان رنگی، پوستی سفید و چهره‌ای جذاب که عاشق ورزش بود و هر روز با اعتماد به نفس به باشگاه می‌رفت، آماده شد تا عضلاتش را به نمایش بگذارد. او همیشه با غرور به توانایی‌های بدنی خود می‌بالید و دوست داشت همه چیز را از ظاهرش بسنجند. آن روز در باشگاه، مربی یک وزنه‌ی بسیار سنگین معرفی کرد و گفت: «امروز همه باید این وزنه را بلند کنید!» علی با خودنمایی به سمت وزنه رفت و تلاش کرد با تمام قدرتش آن را بلند کند. اما هر چه بیشتر تلاش می‌کرد، وزنه ثابت می‌ماند. در یک لحظه‌ی بانمک، دستکش‌های ورزشی‌اش ناگهان از دستش سر خورد و علی با سر و صدا به عقب افتاد. دوستانش با خنده‌های دوستانه این صحنه را تماشا می‌کردند و علی کمی شرمنده شد. بعد از تمرین، علی با دل شکسته به خانه برگشت. خواهرش مرضیه، دختری منطقی و آرام وقتی او را دید، بلافاصله از او پرسید: «علی جان، چرا اینقدر ناراحتی؟» علی با صدایی ملایم گفت: «امروز نتوانستم وزنه‌ای بلند کنم. حس کردم همه چیز درباره من فقط به ظاهر و توانایی‌های فیزیکی محدود است.» مرضیه لبخندی زدو با کلام دلنشین پاسخ داد: «عزیزم، هرکسی نقاط قوت و ضعف دارد. قدرت واقعی فقط در عضلات نیست؛ بلکه در مهربانی، همدلی و تمایل به کمک به دیگران است. شاید امروز نتوانستی وزنه سنگین را بلند کنی، اما می‌توانی دل‌های دیگران را با رفتارهای خوبت شاد کنی.» صحبت‌های مرضیه باعث شد علی به فکر فرو برود. او دریافت که غرور بیش از اندازه و تمرکز صرف بر ظاهر، او را از ارزش‌های واقعی دور کرده است. از آن روز به بعد، علی تصمیم گرفت تا نه تنها در باشگاه به تمرین بپردازد، بلکه در زندگی روزمره نیز به دیگران کمک کند و با لبخند و مهربانی دل‌ها را شاد کند. هر بار که به باشگاه می‌رفت، علی با دیدی متفاوت به وزنه‌ها نگاه می‌کرد؛ او می‌دانست که شکست‌های کوچک، فرصتی برای یادگیری و رشد هستند. و به همین ترتیب، او به تدریج تبدیل به فردی شد که زیبایی درونی‌اش به همان اندازه‌ی توان بدنی‌اش درخشید. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
amooketabi عموکتابی 4_5877304308080314506.mp3
زمان: حجم: 2.29M
💠 آواز بی موقع 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 214-TarkKardane1AdateBad-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 2.16M
💠 ترک کردن یک عادت بد 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
ماجرای فندق‌های همسایه در جنگلی پَر از راز، جایی که برگ‌ها با باد نجوا می‌کنند، سنجابی کوچولو زندگی می‌کرد به نام "پَشمی"! او یک دُمِ بامزه داشت که شبیه ابری پُرپشت بود، اما یک مشکل بزرگ داشت: عاشقِ فندق‌های همسایه بود! یک روز، پشمی از لانه‌ی پیرمرد خرسِ عسل‌فروش، سه تا فندق برداشت و فرار کرد. اما آن شب، ستاره‌ها بالای سرش چرخیدند و پشمی نتوانست بخوابد. فندق‌ها مثل توپِ سنگین، روی قلبش نشسته بودند! ناگهان، جیرجیرکِ دانا که همیشه عینک به چشم داشت، از پشت بوته‌ها صدا زد:«پشمی! شیطونی کردی!» پشمی آهی کشید و گفت: «بله، ولی از کاری که کردن پشیمونم. حالا چه کار کنم؟ خرس پیر حتما منو دوست نداره...» جیرجیرک خندید و گفت: «صبح فندق‌ها رو پس بده، یک دونه فندقِ درشت هم اضافه بذار! ببین چی میشه...» فردا پشمی با ترس رفت و فندق‌ها را کنار درِ لانه‌ی خرس گذاشت. اما یک فندقِ درشت هم از جیبش درآورد، کنارشان گذاشت. پیرمرد خرس که متوجه فندق ها شد، گوش‌هایش تکان خورد و گفت: «فندق به این درشتی! این مال کجاست؟» پشمی آروم صداش درآمد: «قربون... اینو من اضافه گذاشتم! ببخشید که فندق ها رو بدون اجازه برداشته بودم...» خرس پیر نگاهی به فندقِ انداخت و ناگهان خندید: «این فندقِ جادویی رو من میخورم و یه راز بگم: هرکی توبه کنه، قلبش سبک میشه مثل پَر!» از آن روز، پشمی حواسش به رنگین کمان توبه بود، که دوباره شیطنت نکنه. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی304-1tekeAzKhorshid-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 7.44M
💠 یک تکه از خورشید 🔻موضوع: اجازه گرفتن از بزرگترها درمورد خواسته ها 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
amooketabi عموکتابی 4_5963152930436549927.mp3
زمان: حجم: 27.97M
💠 قلقلی سنجاب کپل 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
سفر خیالی میلاد به نجف میلاد، پسر آرام و خیال‌پردازی بود. او عاشق قصه‌های عجیب و پر رمز و راز بود. سرکلاس، آقای حجازی درباره‌ی شهادت امام علی ع صحبت می‌کرد. میلاد با دقت گوش می‌داد، اما کم‌کم چشمانش نیمه‌باز شد و در دل حرف‌های معلم، خیالی شیرین جان گرفت... ناگهان صدایی نرم و دلنشین در گوشش پیچید: — "میلاد! آماده‌ی سفر هستی؟" میلاد چشمانش را باز کرد و دید که پری مهتاب، با بال‌هایی از نور، کنارش ایستاده است! قبل از آنکه بتواند چیزی بگوید، نسیمی خنک او را در بر گرفت و... چشمش را که باز کرد، خود را در شهر نجف دید! او وسط صحن حرم ایستاده بود. گنبد طلایی درخشید و دلش پر از احساس عجیبی شد. خودش را به ضریح رساند و دست‌هایش را روی آن گذاشت. ناگهان مردی مهربان و نورانی کنارش ایستاد. مرد گفت: — "اینجا خانه‌ی اولین امام ماست، کسی که شب‌ها نان به در خانه‌ی فقرا می‌برد و کسی نمی‌دانست که او کیست!" میلاد چشمانش گرد شد: — "یعنی امام علی (ع) مثل سوپرمن بین مردم می‌رفت؟!" مرد لبخند زد و گفت: — "بله، اما قدرتش در مهربانی و عدالتش بود، نه در پرواز!" ناگهان صدای زنگ بلند شد... چشم‌های میلاد باز شد! او هنوز در کلاس بود و آقای حجازی داشت ادامه‌ی داستان را می‌گفت. بچه‌ها بلند شدند که به حیاط بروند، اما میلاد همان‌جا نشست و لبخند زد. دلش برای آن سفر خیالی تنگ شده بود... شاید دفعه‌ی بعد، پری مهتاب او را به جای دیگری ببرد! 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 307-AjorKoocholo-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 6.68M
💠 آجر کوچولو 🔻موضوع: وظیفه هر شخص بسیار مهم است 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob