ماجرای فندقهای همسایه
در جنگلی پَر از راز، جایی که برگها با باد نجوا میکنند، سنجابی کوچولو زندگی میکرد به نام "پَشمی"! او یک دُمِ بامزه داشت که شبیه ابری پُرپشت بود، اما یک مشکل بزرگ داشت: عاشقِ فندقهای همسایه بود!
یک روز، پشمی از لانهی پیرمرد خرسِ عسلفروش، سه تا فندق برداشت و فرار کرد. اما آن شب، ستارهها بالای سرش چرخیدند و پشمی نتوانست بخوابد. فندقها مثل توپِ سنگین، روی قلبش نشسته بودند!
ناگهان، جیرجیرکِ دانا که همیشه عینک به چشم داشت، از پشت بوتهها صدا زد:«پشمی! شیطونی کردی!»
پشمی آهی کشید و گفت: «بله، ولی از کاری که کردن پشیمونم. حالا چه کار کنم؟ خرس پیر حتما منو دوست نداره...»
جیرجیرک خندید و گفت: «صبح فندقها رو پس بده، یک دونه فندقِ درشت هم اضافه بذار! ببین چی میشه...»
فردا پشمی با ترس رفت و فندقها را کنار درِ لانهی خرس گذاشت. اما یک فندقِ درشت هم از جیبش درآورد، کنارشان گذاشت.
پیرمرد خرس که متوجه فندق ها شد، گوشهایش تکان خورد و گفت: «فندق به این درشتی! این مال کجاست؟»
پشمی آروم صداش درآمد: «قربون... اینو من اضافه گذاشتم! ببخشید که فندق ها رو بدون اجازه برداشته بودم...»
خرس پیر نگاهی به فندقِ انداخت و ناگهان خندید: «این فندقِ جادویی رو من میخورم و یه راز بگم: هرکی توبه کنه، قلبش سبک میشه مثل پَر!»
از آن روز، پشمی حواسش به رنگین کمان توبه بود، که دوباره شیطنت نکنه.
#داستانهای_کودکان
#مادرانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی304-1tekeAzKhorshid-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
7.44M
💠 یک تکه از خورشید
🔻موضوع: اجازه گرفتن از بزرگترها درمورد خواسته ها
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
amooketabi عموکتابی 4_5963152930436549927.mp3
زمان:
حجم:
27.97M
💠 قلقلی سنجاب کپل
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
سفر خیالی میلاد به نجف
میلاد، پسر آرام و خیالپردازی بود. او عاشق قصههای عجیب و پر رمز و راز بود. سرکلاس، آقای حجازی دربارهی شهادت امام علی ع صحبت میکرد. میلاد با دقت گوش میداد، اما کمکم چشمانش نیمهباز شد و در دل حرفهای معلم، خیالی شیرین جان گرفت...
ناگهان صدایی نرم و دلنشین در گوشش پیچید:
— "میلاد! آمادهی سفر هستی؟"
میلاد چشمانش را باز کرد و دید که پری مهتاب، با بالهایی از نور، کنارش ایستاده است! قبل از آنکه بتواند چیزی بگوید، نسیمی خنک او را در بر گرفت و... چشمش را که باز کرد، خود را در شهر نجف دید!
او وسط صحن حرم ایستاده بود. گنبد طلایی درخشید و دلش پر از احساس عجیبی شد. خودش را به ضریح رساند و دستهایش را روی آن گذاشت. ناگهان مردی مهربان و نورانی کنارش ایستاد. مرد گفت:
— "اینجا خانهی اولین امام ماست، کسی که شبها نان به در خانهی فقرا میبرد و کسی نمیدانست که او کیست!"
میلاد چشمانش گرد شد:
— "یعنی امام علی (ع) مثل سوپرمن بین مردم میرفت؟!"
مرد لبخند زد و گفت:
— "بله، اما قدرتش در مهربانی و عدالتش بود، نه در پرواز!"
ناگهان صدای زنگ بلند شد...
چشمهای میلاد باز شد! او هنوز در کلاس بود و آقای حجازی داشت ادامهی داستان را میگفت. بچهها بلند شدند که به حیاط بروند، اما میلاد همانجا نشست و لبخند زد. دلش برای آن سفر خیالی تنگ شده بود... شاید دفعهی بعد، پری مهتاب او را به جای دیگری ببرد!
#داستانهای_کودکانه
#نوروز_علوی
#قدر
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 307-AjorKoocholo-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
6.68M
💠 آجر کوچولو
🔻موضوع: وظیفه هر شخص بسیار مهم است
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
amooketabi عموکتابی 130-PirahaneSorati-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
1.98M
💠 پیراهن صورتی
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی4_5963134307458352638.mp3
زمان:
حجم:
1.98M
💠 چکه
🔻موضوع: صرفه جویی در مصرف آب
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
رازهایی در باره لولو👇👇
قلیچه از زمانی که یک نی نی بود از لولو می ترسید. او شبهای زیادی را به خاطر ترس از لولو ،زیر پتو می خوابید در حالیکه هوا گرم بود و تحمل پتو سخت بود.
او بسیاری از شبها به خاطر ترس از لولو مجبور بود، زودتر از زمانی که خوابش می آمد، بخوابد. او به خاطر لولو رنجهای زیادی کشیده بود .
حالا قلیچه بزرگتر شده و حسابی شجاع شده است. حالا تصمیم گرفته با لولو روبرو شود و او را شکست بدهد. او می خواهد لولو را شکست بدهد تا این موجود ترسناک دیگر مزاحم بچه ها نشود. اما مشکل اصلی قلیچه این است که نمی داند لولو را کجا پیدا کند.
قلیچه خودش تا به حال لولو را ندیده بود. چون او همیشه مواظب بود این اتفاق نیفتد یعنی همیشه زود می خوابید و زود هم پتو را روی صورتش می کشید تا لولو را نبیند. علاوه براین او همیشه چراغ اتاقش را روشن می گذاشت تا لولو وارد اتاقش نشود. چون لولو ها در تاریکی وارد می شوند. چون لولوها شبها از خانه شان بیرون می روند. پس حتما اگر یک شب در تاریکی بیدار بماند و از چیزی نترسد می تواند لولو را ببیند.
بنابراین قلیچه ی شجاع تصمیم گرفت امشب چراغ اتاقش را خاموش کند و در اتاقش منتظر لولو بماند...
فکر می کنید قلیچه بالاخره با لولو روبرو شد یا اینکه فهمید لولویی در کار نیست و این حرفها جز دروغی برای خواباندن کودکان نیست.
بچه ها، چند تا از این دروغ ها که باعث می شه ما نتونیم درست فکر کنیم و همیشه نگرانیهای بیهوده داشته باشیم ، می شناسید؟
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 134-TopBaziBaMah-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
2.25M
💠 توپ بازی با ماه 🎾
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی178-MahiGoli-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
2.19M
💠 ماهی گلی
🔻موضوع: عصبانی شدن و قهر کردن
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
خفاش های حلیه گر👇👇
سال ها قبل، حیوان ها پادشاهی نداشتند برای همین حیوان ها می گفتند: شیر باید پادشاه جنگل شود. و پرندگان می گفتند: باز پرنده باید پادشاه شود. حیوانات جنگل و پرندگان با هم بحث و دعوا کردند اما به نتیجه ای نرسیدند.
خفاش های که حیله گر و مکار بودند پیش حیوان ها رفتند و گفتند: از اونجایی که ما خودمون هم حیوون هستیم دوست داریم شیر شجاع سلطان جنگل بشه. مطمئناً اون از همه ی ما قویتره. با گفتن این حرف حیوان ها فکر کردند که خفاش ها طرف آن ها هستند.
خفاش ها پیش پرنده ها هم رفتند و گفتند: از اون جایی که ما هم پرنده ایم دوست داریم باز شجاع سلطان بشه. اون برای این مقام از همه شایسته تر و بهتره. پرنده ها هم فکر کردند که خفاش ها طرف آن ها هستند.
چند روز گذشت و یک روز پرنده ها فهمیدند که خفاش ها با آن ها با صداقت رفتار نکردند. حیوان های جنگل گفتند: خفاش ها فکر می کنند خیلی زرنگند، ما باید درس خوبی به اونا بدیم.
روز بعد پرنده ها و حیوان های جنگل با هم آشتی کردند و شیر را به عنوان سلطان جنگل انتخاب کردند. سلطان جدید به خفاش ها گفت: شما باید انتخاب کنید عضو کدوم گروه هستید.
خفاش ها فکر کردند: ما باید جزو گروه حیوان ها باشیم چون الان شیر سلطان است.
خفاش ها گفتند: ما حیوان هستیم!
همه ی حیوان ها گفتند: اما شما بال دارید و حیوانات بال ندارند. شما باید جزو دسته ی پرندگان باشید.
پرندگان گفتند: خفاش ها بچه دارند. آن ها تخم نمی گذارند ولی پرندگان تخم می گذارند و از اونجایی که خفاش ها بچه به دنیا می آورند ولی تخم نمی گذارند پس جزو دسته ی پرندگان نیستند.
خفاش ها که دیگر بیچاره و درمانده شده بودند همان جا ایستادند و نمی دانستند چه کار باید بکنند.
از آن زمان به بعد خفاش های حیله گر در طول روز در مکان های دنج و خلوت پنهان می شوند و فقط شب ها وقتی همه خوابند برای پیدا کردن غذا از لانه هایشان بیرون می آیند.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی323-KafshhayeAmeMaryam-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
6.47M
💠 کفش عمه لک لک
🔻موضوع: عزت نفس
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob