@amooketabi عموکتابی 307-AjorKoocholo-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
6.68M
💠 آجر کوچولو
🔻موضوع: وظیفه هر شخص بسیار مهم است
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
amooketabi عموکتابی 130-PirahaneSorati-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
1.98M
💠 پیراهن صورتی
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی4_5963134307458352638.mp3
زمان:
حجم:
1.98M
💠 چکه
🔻موضوع: صرفه جویی در مصرف آب
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
رازهایی در باره لولو👇👇
قلیچه از زمانی که یک نی نی بود از لولو می ترسید. او شبهای زیادی را به خاطر ترس از لولو ،زیر پتو می خوابید در حالیکه هوا گرم بود و تحمل پتو سخت بود.
او بسیاری از شبها به خاطر ترس از لولو مجبور بود، زودتر از زمانی که خوابش می آمد، بخوابد. او به خاطر لولو رنجهای زیادی کشیده بود .
حالا قلیچه بزرگتر شده و حسابی شجاع شده است. حالا تصمیم گرفته با لولو روبرو شود و او را شکست بدهد. او می خواهد لولو را شکست بدهد تا این موجود ترسناک دیگر مزاحم بچه ها نشود. اما مشکل اصلی قلیچه این است که نمی داند لولو را کجا پیدا کند.
قلیچه خودش تا به حال لولو را ندیده بود. چون او همیشه مواظب بود این اتفاق نیفتد یعنی همیشه زود می خوابید و زود هم پتو را روی صورتش می کشید تا لولو را نبیند. علاوه براین او همیشه چراغ اتاقش را روشن می گذاشت تا لولو وارد اتاقش نشود. چون لولو ها در تاریکی وارد می شوند. چون لولوها شبها از خانه شان بیرون می روند. پس حتما اگر یک شب در تاریکی بیدار بماند و از چیزی نترسد می تواند لولو را ببیند.
بنابراین قلیچه ی شجاع تصمیم گرفت امشب چراغ اتاقش را خاموش کند و در اتاقش منتظر لولو بماند...
فکر می کنید قلیچه بالاخره با لولو روبرو شد یا اینکه فهمید لولویی در کار نیست و این حرفها جز دروغی برای خواباندن کودکان نیست.
بچه ها، چند تا از این دروغ ها که باعث می شه ما نتونیم درست فکر کنیم و همیشه نگرانیهای بیهوده داشته باشیم ، می شناسید؟
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 134-TopBaziBaMah-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
2.25M
💠 توپ بازی با ماه 🎾
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی178-MahiGoli-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
2.19M
💠 ماهی گلی
🔻موضوع: عصبانی شدن و قهر کردن
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
خفاش های حلیه گر👇👇
سال ها قبل، حیوان ها پادشاهی نداشتند برای همین حیوان ها می گفتند: شیر باید پادشاه جنگل شود. و پرندگان می گفتند: باز پرنده باید پادشاه شود. حیوانات جنگل و پرندگان با هم بحث و دعوا کردند اما به نتیجه ای نرسیدند.
خفاش های که حیله گر و مکار بودند پیش حیوان ها رفتند و گفتند: از اونجایی که ما خودمون هم حیوون هستیم دوست داریم شیر شجاع سلطان جنگل بشه. مطمئناً اون از همه ی ما قویتره. با گفتن این حرف حیوان ها فکر کردند که خفاش ها طرف آن ها هستند.
خفاش ها پیش پرنده ها هم رفتند و گفتند: از اون جایی که ما هم پرنده ایم دوست داریم باز شجاع سلطان بشه. اون برای این مقام از همه شایسته تر و بهتره. پرنده ها هم فکر کردند که خفاش ها طرف آن ها هستند.
چند روز گذشت و یک روز پرنده ها فهمیدند که خفاش ها با آن ها با صداقت رفتار نکردند. حیوان های جنگل گفتند: خفاش ها فکر می کنند خیلی زرنگند، ما باید درس خوبی به اونا بدیم.
روز بعد پرنده ها و حیوان های جنگل با هم آشتی کردند و شیر را به عنوان سلطان جنگل انتخاب کردند. سلطان جدید به خفاش ها گفت: شما باید انتخاب کنید عضو کدوم گروه هستید.
خفاش ها فکر کردند: ما باید جزو گروه حیوان ها باشیم چون الان شیر سلطان است.
خفاش ها گفتند: ما حیوان هستیم!
همه ی حیوان ها گفتند: اما شما بال دارید و حیوانات بال ندارند. شما باید جزو دسته ی پرندگان باشید.
پرندگان گفتند: خفاش ها بچه دارند. آن ها تخم نمی گذارند ولی پرندگان تخم می گذارند و از اونجایی که خفاش ها بچه به دنیا می آورند ولی تخم نمی گذارند پس جزو دسته ی پرندگان نیستند.
خفاش ها که دیگر بیچاره و درمانده شده بودند همان جا ایستادند و نمی دانستند چه کار باید بکنند.
از آن زمان به بعد خفاش های حیله گر در طول روز در مکان های دنج و خلوت پنهان می شوند و فقط شب ها وقتی همه خوابند برای پیدا کردن غذا از لانه هایشان بیرون می آیند.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی323-KafshhayeAmeMaryam-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
6.47M
💠 کفش عمه لک لک
🔻موضوع: عزت نفس
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
amooketabi عموکتابی 328-1RozeBarani-Maryam-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
11.04M
💠 یک روز بارونی
🔻موضوع: بارون
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی308-FekrKardan-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
6.82M
💠 فکر کردن چه خوبه
🔻موضوع: هرچه هستیم بهترین چیزیه که باید باشیم
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
amooketabi عموکتابی 317-GhazaKhordaneMaryam-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
11.74M
💠 غذا خوردن مریم کوچولو
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
سه پروانه کوچولو👇👇
سه پروانه به رنگ های سفید و قرمز و زرد در باغی زندگی می کردند. آن ها با هم برادر بودند و همدیگر را بسیار دوست داشتند. آن ها هر روز با روشن شدن هوا به باغ می رفتند و در میان گل های باغ بازی می کردند و می رقصیدند. این سه برادر هیچ وقت خسته نمی شدند چون شاد و سرحال بودند.
یک روز باران شدیدی گرفت و بال های آن ها را خیس کرد. آن ها سریع به سمت خانه شان پرواز کردند، اما وقتی به آنجا رسیدند متوجه شدند در قفل است و آن ها کلیدش را ندارند. به خاطر همین پشت در ماندند و خیس و خیس تر شدند.
آن ها کمی فکر کردند و بعد تصمیم گرفتند پیش گل لاله ی زرد و قرمز بروند. آن ها گفتند: لاله ی عزیز غنچه هایت را باز می کنی و ما را در خود پناه می دهی تا ما سه برادر از طوفان نجات پیدا کنیم؟
لاله جواب داد: فقط پروانه ی قرمز و زرد می توانند بیایند داخل، چون آن ها شبیه من هستند. اما پروانه ی سفید نمی تواند و باید برای خود جایی دیگر پیدا کند.
پروانه ی زرد و قرمز گفتند: اگر به پروانه ی سفید اجازه ندهی ما هم قبول نمی کنیم و با هم زیر باران می مانیم.
باران شدید و شدیدتر شد و پروانه های بیچاره خیس و خیس تر شدند. به خاطر همین پیش زنبق سفید رفتند و گفتند: زنبق جون، اجازه می دهی ما درون غنچه ی تو بیاییم تا باران تمام شود.
زنبق سفید گفت: پروانه ی سفید اجازه دارد اما قرمز و زرد نه!
پروانه کوچولوی سفید گفت: اگر به برادرهای من اجازه ندهی من هم قبول نمی کنم. بهتر است هر سه زیر باران خیس شویم تا از هم جدا شویم.
سه پروانه کوچولو باز پرواز کردند و به سمتی دیگر رفتند.
خورشید که پشت ابر بود صدای آن ها را شنید و از همه ی ماجرا باخبر شد او فهمیدکه این سه برادر چقدر همدیگر را دوست دارند و حاضرند خیس شوند اما از هم جدا نشوند. پس خورشید خانم ابرها را هل داد و از پشت آن بیرون آمد و شروع به تابیدن کرد.
بال های پروانه های کوچولو خشک شد و بدنشان گرم و گرم تر شد. آن ها دیگر غصه نمی خوردند و در میان گل ها تا شب بازی کردند. شب وقتی آن ها به خانه شان برگشتند دیدند در خانه باز است. آن ها به خانه شان رفتند و تا صبح استراحت کردند.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob