eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.9هزار دنبال‌کننده
760 عکس
963 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خفاش های حلیه گر👇👇 سال ها قبل، حیوان ها پادشاهی نداشتند برای همین حیوان ها می گفتند: شیر باید پادشاه جنگل شود. و پرندگان می گفتند: باز پرنده باید پادشاه شود. حیوانات جنگل و پرندگان با هم بحث و دعوا کردند اما به نتیجه ای نرسیدند. خفاش های که حیله گر و مکار بودند پیش حیوان ها رفتند و گفتند: از اونجایی که ما خودمون هم حیوون هستیم دوست داریم شیر شجاع سلطان جنگل بشه. مطمئناً اون از همه ی ما قویتره. با گفتن این حرف حیوان ها فکر کردند که خفاش ها طرف آن ها هستند. خفاش ها پیش پرنده ها هم رفتند و گفتند: از اون جایی که ما هم پرنده ایم دوست داریم باز شجاع سلطان بشه. اون برای این مقام از همه شایسته تر و بهتره. پرنده ها هم فکر کردند که خفاش ها طرف آن ها هستند. چند روز گذشت و یک روز پرنده ها فهمیدند که خفاش ها با آن ها با صداقت رفتار نکردند. حیوان های جنگل گفتند: خفاش ها فکر می کنند خیلی زرنگند، ما باید درس خوبی به اونا بدیم. روز بعد پرنده ها و حیوان های جنگل با هم آشتی کردند و شیر را به عنوان سلطان جنگل انتخاب کردند. سلطان جدید به خفاش ها گفت: شما باید انتخاب کنید عضو کدوم گروه هستید. خفاش ها فکر کردند: ما باید جزو گروه حیوان ها باشیم چون الان شیر سلطان است. خفاش ها گفتند: ما حیوان هستیم! همه ی حیوان ها گفتند: اما شما بال دارید و حیوانات بال ندارند. شما باید جزو دسته ی پرندگان باشید. پرندگان گفتند: خفاش ها بچه دارند. آن ها تخم نمی گذارند ولی پرندگان تخم می گذارند و از اونجایی که خفاش ها بچه به دنیا می آورند ولی تخم نمی گذارند پس جزو دسته ی پرندگان نیستند. خفاش ها که دیگر بیچاره و درمانده شده بودند همان جا ایستادند و نمی دانستند چه کار باید بکنند. از آن زمان به بعد خفاش های حیله گر در طول روز در مکان های دنج و خلوت پنهان می شوند و فقط شب ها وقتی همه خوابند برای پیدا کردن غذا از لانه هایشان بیرون می آیند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی323-KafshhayeAmeMaryam-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 6.47M
💠 کفش عمه لک لک 🔻موضوع: عزت نفس 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
amooketabi عموکتابی 328-1RozeBarani-Maryam-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 11.04M
💠 یک روز بارونی 🔻موضوع: بارون 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی308-FekrKardan-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 6.82M
💠 فکر کردن چه خوبه 🔻موضوع: هرچه هستیم بهترین چیزیه که باید باشیم 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
amooketabi عموکتابی 317-GhazaKhordaneMaryam-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 11.74M
💠 غذا خوردن مریم کوچولو 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
سه پروانه کوچولو👇👇 سه پروانه به رنگ های سفید و قرمز و زرد در باغی زندگی می کردند. آن ها با هم برادر بودند و همدیگر را بسیار دوست داشتند. آن ها هر روز با روشن شدن هوا به باغ می رفتند و در میان گل های باغ بازی می کردند و می رقصیدند. این سه برادر هیچ وقت خسته نمی شدند چون شاد و سرحال بودند. یک روز باران شدیدی گرفت و بال های آن ها را خیس کرد. آن ها سریع به سمت خانه شان پرواز کردند، اما وقتی به آنجا رسیدند متوجه شدند در قفل است و آن ها کلیدش را ندارند. به خاطر همین پشت در ماندند و خیس و خیس تر شدند. آن ها کمی فکر کردند و بعد تصمیم گرفتند پیش گل لاله ی زرد و قرمز بروند. آن ها گفتند: لاله ی عزیز غنچه هایت را باز می کنی و ما را در خود پناه می دهی تا ما سه برادر از طوفان نجات پیدا کنیم؟ لاله جواب داد: فقط پروانه ی قرمز و زرد می توانند بیایند داخل، چون آن ها شبیه من هستند. اما پروانه ی سفید نمی تواند و باید برای خود جایی دیگر پیدا کند. پروانه ی زرد و قرمز گفتند: اگر به پروانه ی سفید اجازه ندهی ما هم قبول نمی کنیم و با هم زیر باران می مانیم. باران شدید و شدیدتر شد و پروانه های بیچاره خیس و خیس تر شدند. به خاطر همین پیش زنبق سفید رفتند و گفتند: زنبق جون، اجازه می دهی ما درون غنچه ی تو بیاییم تا باران تمام شود. زنبق سفید گفت: پروانه ی سفید اجازه دارد اما قرمز و زرد نه! پروانه کوچولوی سفید گفت: اگر به برادرهای من اجازه ندهی من هم قبول نمی کنم. بهتر است هر سه زیر باران خیس شویم تا از هم جدا شویم. سه پروانه کوچولو باز پرواز کردند و به سمتی دیگر رفتند. خورشید که پشت ابر بود صدای آن ها را شنید و از همه ی ماجرا باخبر شد او فهمیدکه این سه برادر چقدر همدیگر را دوست دارند و حاضرند خیس شوند اما از هم جدا نشوند. پس خورشید خانم ابرها را هل داد و از پشت آن بیرون آمد و شروع به تابیدن کرد. بال های پروانه های کوچولو خشک شد و بدنشان گرم و گرم تر شد. آن ها دیگر غصه نمی خوردند و در میان گل ها تا شب بازی کردند. شب وقتی آن ها به خانه شان برگشتند دیدند در خانه باز است. آن ها به خانه شان رفتند و تا صبح استراحت کردند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 206-ManInoMikhamManOnoMikham-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 2.13M
💠 من اینو میخوام!! من اونو میخوام!! 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 315-GhahrBade-www.MaryamNashiba.Com .mp3
زمان: حجم: 6.95M
💠 قهر بده 🔻موضوع: قهر کردن 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
باران مهربانی در روستای کوچک «باران‌ریزان»، مردم هر سال دعا می‌کردند که باران بیاید، اما امسال زمین تشنه بود و کسی نمی‌دانست چه کند. کودکان با چشم‌های نگران به آسمان نگاه می‌کردند، اما حتی یک قطره هم نمی‌بارید. در همین روزها، امام حسن مجتبی ؏ از آنجا عبور می‌کردند. مردم که ایشان را شناختند، با امید به سویشان آمدند و گفتند: «ای فرزند پیامبر، دعا کنید باران بیاید!» امام لبخندی زدند و پرسیدند: «در این مدت، به کسی کمک کرده‌اید؟ آیا دست نیازمندان را گرفته‌اید؟» مردم سرشان را پایین انداختند. امام به کودکان نگاه کردند و گفتند: «باران رحمت خدا مانند مهربانی است؛ وقتی شما دست نیازمندان را بگیرید، رحمت خدا هم بر شما نازل می‌شود.» کودکی با کنجکاوی پرسید: «یعنی اگر ما هم مهربان باشیم، باران می‌آید؟» امام لبخند زدند: «دلتان را مانند ابرهای پر از آب کنید، آن‌وقت خواهید دید که چگونه باران مهربانی می‌بارد.» همه به فکر فرو رفتند. از آن روز، مردم روستا هرچه داشتند با یکدیگر تقسیم کردند. همه با لبخند به هم کمک می کردند. چند روز بعد، درست وقتی که همه دل‌هایشان را پر از مهربانی کرده بودند، اولین قطره‌های باران روی زمین افتادند! بچه‌ها با شادی فریاد زدند: «باران آمد! باران مهربانی!» امام معرف به کریم اهل بیت بودند، یعنی آن‌قدر مهربان و بخشنده که مثل باران، به همه محبت می‌کردند. و ما هم اگر مهربان باشیم، دل‌های همه را مثل زمین تشنه، سیراب می‌کنیم! 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی041-BozghaleBazigoosh-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 2.12M
💠 بزغاله بازیگوش 🔻موضوع: حرف شنوی 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 310-KakolHana-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 6.84M
💠 کاکل حنا 📗 موضوع قصه: عزت نفس (هرچه هستیم بهترین خودمان است) 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
رازِ شب‌های زهرا چند شب بود که عرفان از خواب می‌پرید و صدای پچ‌پچ از آشپزخانه را می‌شنید. زهرا نصف‌شب چکار می کرد؟سرش را از پتو آروم بیرون آورد محدثه کوچولو دید خوابیده،پس مامان و بابا با زهرا جلسه‌ی سری داشتن؟! دیگه طاقت نیاورد. یواشکی از اتاق بیرون رفت، از پشت دیوار سرک کشید و وای خدای من! زهرا داشت نصف‌شب غذا می‌خورد! با وحشت فریاد زد: «مچتو گرفتم! دزدکی غذا می‌خوری؟!» زهرا از خنده افتاد روی زمین. مامان گفت: «این سحریه، زهرا روزه می‌گیره.» عرفان با تعجب گفت: «چند وقته؟!» زهرا لقمه‌ای برداشت و گفت: «از ۹ سالگی. وقتی به سن تکلیف رسیدم.» عرفان اخم کرد: «سن تکلیف؟ اون دیگه چیه؟!» زهرا گفت: «یعنی خدا از یه سنی به بعد، یه عالمه کار مهم بهمون می‌سپره. مثل نماز خوندن و روزه گرفتن.» عرفان فکری کرد و گفت: «پس یعنی خدا بهت اعتماد کرده؟» زهرا لبخند زد: «آره! مثل وقتی که مامان و بابا اجازه می‌دن خودت بری نون بگیری!» این جمله، عرفان را تکان داد. خودش نون بگیرد؟! چه هیجان‌انگیز! فردا با هیجان از خانه بیرون رفت، نان تازه گرفت، سر میز چید، استکان‌های چای را پر کرد و محدثه کوچولو شاد دور میز می چرخید. مامان و بابا متعجب نگاهش کردند. زهرا خندید و گفت: «عرفان مهربونترین برادر دنیاست؟!» عرفان نگاهی به میز انداخت و با غرور گفت: «حالا که بابا بهم اعتماد کرده، باید نشون بدم که می‌تونم!» بابا با افتخار دستی به سر عرفان کشید و نان تازه که بوش همه فضای خونه پر کرده بود به دهانش گذاشت. آن روز، عرفان حس خوبی داشت. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob