@amooketabi عموکتابی 133-DarkoobePorSar&Seda-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
2.14M
💠 دارکوب پر سر و صدا
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی 201-SinaKochoolo-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
2.17M
💠 سینا کوچولو
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
ماجرای من و پنبه👇👇
همیشه از پدرم خواهش می کردم که برایم یک خرگوش بخرد اما او می گفت خرگوش حیوانی نیست که بتوان آن را در قفس نگه داری کرد.
خرگوش باید در جایی مانند حیاط باشد تا بتواند به آسانی جست و خیز کند. مادرم هم می گفت خرگوش جانور تمیزی نیست برای همین نباید آن را از قفس بیرون آورد سرانجام آنقدر خواهش و التماس کردم که یک روز پدرم با یک بچه خرگوش سفید به خانه آمد. از خوشحالی آنقدر پدرم را بوسیدم که از دست من کلافه شد. بعد هم کنار قفس خرگوش نشستم و با دقت به کارهایش نگاه کردم .
خرگوش من، مرتب دماغ کوچولوی صورتی اش را تکان می داد. با شنیدن هر صدایی گوش های درازش را تیز می کرد و سرش را به طرف صدا برمی گرداند. دست هایش کوتاهتر از پاهایش بود. ولی می توانست هویج ها را با همین دست هایش نگه دارد و آن ها را بخورد. من اسم آن را پنبه گذاشتم و وقتی صدایش می کردم گوش هایش را تکان می داد.
پدر و مادرم گفته بودند که نباید پنبه را از قفس بیرون بیاورم. من هم همان جا برایش هویج و کاهو می گذاشتم. کم کم فهمیدم که پنبه سیب و گلابی و بادام زمینی هم دوست دارد. اما هیچ وقت آب نمی خورد.
یکی دوماه اول نگه داشتن پنبه توی قفس، کار سختی نبود. اما وقتی که بزرگتر شد دیگر نمی توانست توی قفس تکان بخورد برای همین گاهی که کسی خانه نبود در قفس را باز می کردم تا بیرون بیاید و در اتاق ها جست و خیز کند. نزدیک برگشتن مادرم، دوباره پنبه را به سختی توی قفس می کردم.
یک روز، وقتی مادرم از بیرون برگشت، مرا صدا زد و گفت: « ببین دخترم این قسمت از قالیچه که من روی آن ایستاده ام، خیس است. نمی دانم آب ریخته یا تو خرگوشت را بیرون آورده ای. اگر خرگوشت این جا را خیس کرده باشد قالیچه نجس شده است و من باید آن را آب بکشم.» از خجالت سرم را زیر انداختم و حرفی نزدم. مادرم هم اخم کرد و رو ی آن قسمت روزنامه انداخت به من هم گفت که روی آن راه نروم. بعد خودش به حمام رفت و پاهایش را آب کشید. عصر هم که پدرم آمد، به کمک هم قالیچه را توی حمام بردند و شستند اما اینجا بود که حسابی داد مادرم درآمد! پنبه ریشه های قالی را جویده بود .
خرگوش
فردای آن روز با مادرم و برادرم به یک پارک بزرگ رفتیم. قفس پنبه را هم بردیم. در آن پارک قسمتی مخصوص خرگوش ها بود. دور آن قسمت را دیوار کوتاهی کشیده بودند.من در قفس را باز کردم و اجازه دادم پنبه بیرون بیاید.
اول کمی روی لبه دیوار ایستاد و به اطراف نگاه کرد. دماغ کوچولو و گوش های درازش مرتب تکان می خورد. بعد با یک جست پایین پرید و پیش بقیه ی خرگوش ها رفت. آن ها هم به خوبی از پنبه من استقبال کردند. حالا دیگر فهمیده ام که جای هر حیوانی، در خانه و توی قفس نیست. شاید بعد ها از پدرم خواهش کنم که برایم یک جفت مرغ عشق بخرد.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
D_AroosakyVID_20250331_111147_174_1.mp3
زمان:
حجم:
1.07M
تولد زمین 🌎
#سرود_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
D_Aroosakyخط عابر پیاده - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.41M
پل عابر پیاده
#قصه_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
شبا قبل خواب بخور و با چربی های
شکم و پهلوت خداحافظی کن 😱👋🏻
با این دمنوش تو خوابم چربیسوزی داری😍
🥬🍵🥬🍵🥬🍵🥬
🥬🍵🥬🍵🥬🍵🥬
کلیک کن رو دمنوش بالا و طریقه
#مصرفشو ببین و استفاده کن ☝️🏻
من ۹۷ کیلو وزن داشتم ولی این دمنوش تنها راه ارزون و خونگی بود که تونستم باهاش ۱۴ کیلو وزن کم کنم 😍😎
زیاد استفاده نکنیاااا خیلی لاغرت میکنه...🚨
هدایت شده از 🌸 تبلیغات کشکول معنوی 🌸
خدا منو ببخشه 😭
که با معرفی این روش لاغری
باعث شدم دیگه کسی چاق نباشه
و کاسبی خیلی سودجو ها کساد بشه 👇🏻
مشاهده روش 📃📯 مشاهده روش
مشاهده روش 📄📯 مشاهده روش
دیگه لاغر نمیشی اگه از دستش دادی🤯🚨
🔸️شعر بارون و برف و تگرگ
🌸تگرگ می یاد دام دام دام
🌱به پشت بام بام بام بام
🌸به پنجره تام تام تام
🌱سرم سرم پام پام پام
🌸برف میباره ریز ریز ریز
🌱زمین شده لیز لیز لیز
🌸آب چکه شد
🌱چیک چیک چیک
🌸بارون شر شر
🌱تگرگ دام دام
🌸برف اومد آروم
🌱یه برف ریز ریز
🌸رودخونهها شد
🌱لبريز لبریز
🌸ممنونیم ازت
🌱خدای عزیز
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
1621341926_B2cV6 (1).mp3
زمان:
حجم:
3.3M
🧚قلب من برای تو
#قصه_صوتی
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
ذکری که مغزتو روی فرکانس
پول و طلا تنظیم میکنه 💰😱
این ذکر فقط کلمه نیست، یه راهه
برای اتصال تو به خزانه غیب الهی 😍
قوم یهود باهاش نسلبهنسل ثروتمند شدن🤫
🧿📿🧿📿🧿📿🧿📿
🧿📿🧿📿🧿📿🧿📿
رو تسبیح #کلیک_کن تو هم استفاده کن☝️🏻
اگه هر روز تکرارش کنی، ثروت راهشو به زندگیت پیدا میکنه، من هیچی نداشتم الان رفتم فقط ۳۳ میلیون طلا خریدم 💍🥰
هدایت شده از 🌸 تبلیغات کشکول معنوی 🌸
🤫میخوای بدونی کی طلسم کرده
کی جادو و دعا برات گرفته 🔮📖
بگو متولد چه ماهی تا بهت بگم 😱
فروردین اردیبهشت خرداد
تیر مرداد شهریور
مهر آبان آذر
دی بهمن اسفند
👆 دمش گرم راست میگفت 🤯
#قصه
✅ راستگویی
در روزگاران گذشته، حاکم پیری بود که به گلها و گیاهان عشق می ورزید. او پیر شده بود، از این رو به فکر افتاد تا جانشینی برای خود انتخاب کند. دستور داد تا هر کس می خواهد جانشین حاکم شود، به قصر بیاید. مردم زیادی به قصر آمدند. پادشاه به هر یک از آنها دانه ای داد و گفت: شما باید این دانه را بکارید و خوب از آن مراقبت کنید تا گل دهد. شش ماه بعد به این جا بیایید تا ببینم چه کسی زیباترین گل را پرورش داده است. آنگاه جانشین خود را انتخاب می کنم. در بین کسانی که به قصر آمده بودند، پسر کوچکی هم بود. او هم دانه ای از پادشاه گرفت و به خانه برد تا هر چه زود تر آن را بکارد. پسر روز ها منتظر ماند، اما دانه اش جوانه نزد. خاک گلدانش را عوض کرد، گلدانش را جا به جا کرد، ولی باز هم خبری نشد.
روز قرار، هر کسی که به قصر می آمد یک گلدان در بغل داشت. در هر گلدان هم گلی زیبا و چشم نواز وجود داشت.
حاکم گل ها را با دقت تماشا می کرد سرش را تکان می داد و زیر لب می گفت «چه گل قشنگی!»
حاکم همه ی گل ها را که تماشا کرد، به پسر رسید. پسر از خجالت در گوشه ای ایستاده بود، چون در گلدان او گلی نبود. پادشاه گفت «پس گل تو کجاست؟»
پسر جواب داد: «من دانه ای را که شما داده بودید کاشتم. اما هرکاری کردم گل نداد.»
حاکم لبخند زد. جلو رفت و به پسر گفت:«چه پسر راستگویی!»
سپس سرش را بلند کرد و باصدای بلند گفت: «من جانشینم را یافتم. این پسر جانشین من است!»
همه با تعجب به پسر و گلدان خالی او نگاه کردند. حاکم ادامه داد :«تمام دانه هایی که من به شما داده بودم ، همه پخته شده بودند. بنابراین امکان نداشت گل بدهند. تنها کسی که بدون گل به قصر آمده است، همین پسر است. او راستگوترین فرد این شهر است، بنابراین برای جانشینی من از همه شایسته تر است.»
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob