eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.8هزار دنبال‌کننده
764 عکس
962 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸️شعر بارون و برف و تگرگ 🌸تگرگ می یاد دام دام دام 🌱به پشت بام بام بام بام 🌸به پنجره تام تام تام 🌱سرم سرم پام پام پام 🌸برف می‌باره ریز ریز ریز 🌱زمین شده لیز لیز لیز 🌸آب چکه شد 🌱چیک چیک چیک 🌸بارون شر شر 🌱تگرگ دام دام 🌸برف اومد آروم 🌱یه برف ریز ریز 🌸رودخونه‌ها شد 🌱لبريز لبریز 🌸ممنونیم ازت 🌱خدای عزیز 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
1621341926_B2cV6 (1).mp3
زمان: حجم: 3.3M
🧚قلب من برای تو 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
ذکری که مغزتو روی فرکانس پول و طلا تنظیم میکنه 💰😱 این ذکر فقط کلمه نیست، یه راهه برای اتصال تو به خزانه غیب الهی 😍 قوم یهود باهاش نسل‌به‌نسل ثروت‌مند شدن🤫 🧿📿🧿📿🧿📿🧿📿 🧿📿🧿📿🧿📿🧿📿 رو تسبیح تو هم استفاده کن☝️🏻 اگه هر روز تکرارش کنی، ثروت راهشو به زندگیت پیدا میکنه، من هیچی نداشتم الان رفتم فقط ۳۳ میلیون طلا خریدم 💍🥰
هدایت شده از 🌸 تبلیغات کشکول معنوی 🌸
‌🤫میخوای بدونی کی طلسم کرده کی جادو و دعا برات گرفته 🔮📖 بگو متولد چه ماهی تا بهت بگم 😱 فروردین اردیبهشت خرداد تیر مرداد شهریور مهر آبان آذر دی بهمن اسفند 👆 دمش گرم راست میگفت 🤯
✅ راستگویی در روزگاران گذشته، حاکم پیری بود که به گلها و گیاهان عشق می ورزید. او پیر شده بود، از این رو به فکر افتاد تا جانشینی برای خود انتخاب کند. دستور داد تا هر کس می خواهد جانشین حاکم شود، به قصر بیاید. مردم زیادی به قصر آمدند. پادشاه به هر یک از آنها دانه ای داد و گفت: شما باید این دانه را بکارید و خوب از آن مراقبت کنید تا گل دهد. شش ماه بعد به این جا بیایید تا ببینم چه کسی زیباترین گل را پرورش داده است. آنگاه جانشین خود را انتخاب می کنم. در بین کسانی که به قصر آمده بودند، پسر کوچکی هم بود. او هم دانه ای از پادشاه گرفت و به خانه برد تا هر چه زود تر آن را بکارد. پسر روز ها منتظر ماند، اما دانه اش جوانه نزد. خاک گلدانش را عوض کرد، گلدانش را جا به جا کرد، ولی باز هم خبری نشد. روز قرار، هر کسی که به قصر می آمد یک گلدان در بغل داشت. در هر گلدان هم گلی زیبا و چشم نواز وجود داشت. حاکم گل ها را با دقت تماشا می کرد سرش را تکان می داد و زیر لب می گفت «چه گل قشنگی!» حاکم همه ی گل ها را که تماشا کرد، به پسر رسید. پسر از خجالت در گوشه ای ایستاده بود، چون در گلدان او گلی نبود. پادشاه گفت «پس گل تو کجاست؟» پسر جواب داد: «من دانه ای را که شما داده بودید کاشتم. اما هرکاری کردم گل نداد.» حاکم لبخند زد. جلو رفت و به پسر گفت:«چه پسر راستگویی!» سپس سرش را بلند کرد و باصدای بلند گفت: «من جانشینم را یافتم. این پسر جانشین من است!» همه با تعجب به پسر و گلدان خالی او نگاه کردند. حاکم ادامه داد :«تمام دانه هایی که من به شما داده بودم ، همه پخته شده بودند. بنابراین امکان نداشت گل بدهند. تنها کسی که بدون گل به قصر آمده است، همین پسر است. او راستگوترین فرد این شهر است، بنابراین برای جانشینی من از همه شایسته تر است.» 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
هدایت شده از 🌸 تبلیغات کشکول معنوی 🌸
23.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 درخواست ضروری حاج آقای رمضانی از مردم جهت مشارکت در اطعام غدیر تو روایت توصیه شده اگر کسی برای غدیر پول نداره بره قرض بگیره خود امیرالمومنین ضمانت کرده پول تو برگردونه لذا ثروت تون رو برای مولا خرج کنید ، علی(ع) به کسی بدهکار نمیمونه هرکس به هر میزانی میتونه مشارکت کنه تا سفره اطعام غدیر در روستاهای مرزی و محروم هم پهن بشه👇👇
6104338800569556
6063731181316234
IR710600460971015932937001
با آپ و بلوبانک نزنید محدودیت داره بنام گروه جهادی حضرت رقیه (س)
قصه های خوب🌸
🔴 درخواست ضروری حاج آقای رمضانی از مردم جهت مشارکت در اطعام غدیر تو روایت توصیه شده اگر کسی برای غ
رفقا چیزی تا غدیر نمونده ! قراره تو روستاهای فقیر نشین و دورافتاده سیستان و بلوچستان به عشق مولا علی(ع) جشن و اطعام مفصل داشته باشیم!😍 امسال قراره بزرگتر و بهتر از پارسال دل مومنین رو شاد کنیم پس برای مورد بالا تا میتونید مدد برسونید و رسید واریزی رو به آیدی زیر بفرستید @mahdisadgi4
📚 د مثل دوستی این کتاب به مهمترین پرسشهای کودکان در زمینه ی دوستی پاسخ میدهد و آنان را با اصلی ترین مسائل آن آشنا میسازد. سوالاتی مانند: آیا اشکال دارد اصلاً با کسی دوست نشویم؟ آیا دوستی با بچه های بزرگتر اشتباه است؟ از کجا بفهمم دوستم واقعا مرا دوست دارد؟ منظور از «دوستی خاله خرسه » چیست؟ ✴️ تازه های نشر ▫️نویسنده: غلامرضا حیدری ابهری ▫️ناشر: جمال ▫️قطع: رقعی کوتاه ▫️تعداد صفحه:132 ✅ گروه سنی: 8 تا 12 سال 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
🔸️شعر خواهر 🌸خواهر من کوچیکه 🌱اندازه‌ی عروسکه 🌸کوچیکه دست و پای او 🌱قشنگه خنده‌های او 🌸کفشای نو کرده به پاش 🌱میاد جلو یواش‌یواش 🌸با خنده پیش من میاد 🌱دوستش دارم خیلی زیاد 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
😍سه بار بگو «یاالله» و بزن روی یکی از پروانه‌ها ببین چه راه قشنگی رو جلوی پات قرار داده👌 🦋 🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋 به مناجات با خدا دعوتید: فرصتی برای گفت‌وگو با خالق مهربان 😍👌 کپی بنر حرام
هدایت شده از 🌸 تبلیغات کشکول معنوی 🌸
همه قفلها کلید دارند به نیت باز شدن قفل زندگیت انگشت مبارکتو بزن روی یکی از این قفلها ببین چی برات میاره... 🔐🔒 🔒🔐 🔐🔒🔒 🔒🔒🔐 🔐🔒🔒🔒🔒🔒🔒🔐 🔐🔒🔒🔒🔒🔒🔐 🔐🔒🔒🔒🔐 🔐🔓🔐 🔓 قول میدم پشیمون نشی..حتما امتحانش کن کپی بنر حرامه
‍ 🌿🐭موش دانا🐭🌿 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. یه جنگلی بود که درختان آن بخاطر آلودگی هایی که بعضی انسان ها ایجاد کرده بودند روز به روز افسرده می شد آب چشمه هایش کمتر و کمتر می شد . در این جنگل موشی بود که خیلی جاها سفرکرده بود و چون خیلی باهوش بود هر چه را می دید سعی می کرد آن را به تجربیات خود اضافه کند و آن را یاد بگیرد . به همین دلیل دایره اطلاعات او از همه حیوانات آن جنگل بیشتر بود . این موش بین حیوانات به موش دانا ملقب شده بود و همه آنرا موش دانا صدا می زدند . موش دانا به دوستان خود گفت بهتر است بفکر ترک این جنگل باشیم و به جنگل دیگری برویم . دوستان او چون می دانستند موش دانا حرف بی ربطی نمی زند . حرف او را قبول کردند و به دستور موش خود را آماده ترک آن جنگل کردند. آنها رفتند تا جایی جدید برای زندگی پیداکنند . چون هدفشان معلوم بود، اتفاقا به جایی رسیدند که خیلی جای خوبی بود . موش از انها خواست که در این جا برای خود لانه ای بسازند . دوستان موش دانا که خاله سوسکه - عنکبوت سیاه - هزار پا و مارمولک بودند به حرف موش دانا زیاد اهمیت ندادند و مشغول بازی و تفریح شدند. ولی موش بلافاصله شروع به کندن زمین کرد و یکی دو روزی را بازحمت فراوان این کار طاقت فرسا را ادامه داد و پس از تلاش زیاد توانست لانه خود را آماده کند. دوستان بازی گوش او همیشه در حال تفریح بودند و صدای قهقهه آنها هر روز شنیده می شد . موش دانا بعد از اتمام کار ساخت لانه بفکر جمع کردن آذوقه افتاد و رفت دنبال آذوقه و یکی دو روزی هر چقدر که می توانست آذوقه فراهم کرد و دوستان خود را به میهمانی دعوت کرد در آن روز آنها دور هم خیلی خوشگذراندند و در آخر موش دانا به آنها توصیه کرد دوستان من بفکر فردا هم باشید وضعیت هوا همیشه همینجوری نخواهد بود سعی کنید لانه ای محکم برای خود تهیه کنید. آنها از هم خداحافظی کردند و رفتند چند روزی به همین روال گذشت اما هنوز هیچ یک از دوستان موش لانه ای نساخته بود چند روزی گذشت هوا بطور ناگهانی سرد شد. دوستان موش دانا بفکر لانه ساختن افتادند . آنها بدلیل سردی هوا خیلی سریع لانه ای درست کردند که خیلی هم محکم نبود . بعد از ساعتی هوا طوفانی شد و در اولین ساعات شروع طوفان همه دوستان موش دانا لانه نچندان محکم خود را از دست دادند و همگی بی پناه شدند. تحمل این وضعیت برای همه آنها خیلی سخت بود و همه آنها در صحبتهای خود متوجه این نکته شدند که باید برای راه علاج بسراغ موش دانا بروند و از او کمک بگیرند . آنها باهم بسراغ موش دانا آمده و مشکل خود را با او در میان گذاشتند . موش دانا از آنها دعوت کرد که به لانه او بیایند و چند روزی را با او زندگی کنند و بعداز پایان طوفان و خوب شدن هوا بفکر سرپناهی محکم و دائمی برای خود باشند . آنها قبول کردند و چند روزی را با هم در کنار هم به خوبی و خوشی سپری کردند و از خاطرات شیرین گذشته خودشان تعریف کردند . خیلی به همه آنها خوش گذشت و بعد از اینکه طوفان فروکش کرد آنها همگی با همفکری همدیگر و کمک به همدیگر برای ساخت لانه ای محکم برای هم کار را آغاز کردند. آنها سالهای زیادی را در کنار هم با شادی و خوشی زندگی کردند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob