eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.8هزار دنبال‌کننده
764 عکس
962 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
امام زمان (علیه السلام) غریبه😔 حضرت رو دوست نداری؟💔 اگه دوسش داری پس چرا کانالی که به عشقش ساختیمو خالی گذاشتی؟ اگه دلتنگ امام زمانی بیا🕌👇 https://eitaa.com/joinchat/3828088878C084e9d0006
هدایت شده از 🌸 تبلیغات کشکول معنوی 🌸
💍💍مجردهایی که قصد ازدواج دارند ولی به هر دلیلی ازدواجشون جور نمیشه 🚨دستورالعمل مجرب جهت رفع موانع ازدواج... 🖇 نحوه اجرای ختم و دعای مخصوص بعد از آن اینجا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3828088878C084e9d0006 💕👆 این دستورالعمل مشکل ازدواج خیلیا رو حل کرده
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 یکی بود یکی نبود یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت  و بازی می کرد که  صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان  شد و خوب گوش کرد. صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد. موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به  سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران  و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید. او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند. با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله  را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ  بیرون برد. موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد. به طرف آن رفت، یک آینه کوچک  با قاب طلایی بود. موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید. خیال کرد یک موش دیگر را می بیند. خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن. می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید. موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد. بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.» موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید. پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.» موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید. چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند. گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید. غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان  در هوا پیچید.بلبل شروع کرد به خواندن: من بلبلم تو موشی تو موش بازیگوشی ما توی باغ هستیم خوشحال و شاد هستیم گل ها که ما را دیدند به روی ما خندیدند آن روزموش کوچولو دوستان  زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید. قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
یه کانال هست تو ایتا برای یه بانو شمالی 😍 آموزش انواع غذاهای محلی شمالی مثل چکدرمه،فسنجون،غاز شکم پر.... انواع نان کاک محلی کلوچه فومن ...🤤🌱 بیا اینجا هر روز کلی کلیپ میزاره برات😜 بزن رو لینک تا نپاکیده🔨👇 https://eitaa.com/joinchat/775094741C26f99dea35 همراه با روزمرگی های طبیعت شمال😍 جمع خانم های خانه دار جمعِ😎
هدایت شده از 🌸 تبلیغات کشکول معنوی 🌸
🔴عروسی گیلانی هارا دیدی 😜 یه گیلان و غذاهاش و زندگی شاد 😃 اگه دوست داری دلت باز بشه و هرروز بری شمالگردی و قشنگی ببینی 👀 بیا کانال آشپزی گیلانی و لذت لحظه ای زیبای شمال را ببین 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/3052864409C0d38983289 اینجا خبری از غم نیست 🚫👆
یه روز یه گنجشک سیاه            اومد رو بوم خونه ام     اول نشست رو پنجره                بعدش نشست رو شونه ام    گفتم گنجشک کجا بودی؟         که انقدر سیاه شدی؟      تو رنگ مشکی اُفتادی              یا که تو قیر سیاه شدی   به من نگاهی کرد و بعد                 به آسمون اشاره کرد به دود زشت ماشینا به دور دورا اشاره کرد کاشکی که آسمونمون تمیز باشه، آبی باشه کاشکی شبهای شهرمون همیشه مهتابی باشه 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
85.پارچه سیاه جادویی
حجم: 26.85M
پارچه سیاه جادویی💫 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
کرمی ک اعداد را میدانست
زمان: حجم: 4.21M
کرمی که اعداد را میدانست😉 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
🚕 یه دسته ماشین قشنگ ریز و درشت و رنگارنگ تو خیابون میان و میرن بعضی مسافر میگیرن ترمز دارن ، دنده دارن آقای راننده دارن این سواری ، اون مینی بوس هر دو قشنگ ، مثل گلن آقای راننده میاد خوشحال و خوش خنده میاد به پشت فرمون می شینه اطرافشو خوب می بینه شعر برای کودکان وقتی ماشین روشن می شه دود تو هوا بلند می شه گاز میده باکف پاش ماشین می ره یواش یواش : 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
آهو و عقابآهو و عقاب.mp3
زمان: حجم: 3.7M
یه قصه شیرین😍 برای کودک دلبند شما🥰 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
🌸عنوان: شر مرسان! حکایتی از گلستان سعدی در زمان های قدیم، شاعری فقیر و بیمار بود. روزی شاعر فقیر با خود گفت: پیش رئیس دزدان می روم. برای او شعر می گویم و پولی می گیرم! زمستان بود و هوا سرد. سرما بر تن و استخوان نیش می زد. شاعر فقیر، لباس کهنه اش را پوشید و راه افتاد. شاعر فقیر رفت و رفت تا به مخفی گاه دزدان رسید. رییس دزدان نگاهی به او انداخت و پرسید: این جا آمده ای چه کار؟... از من چه می خواهی؟ شاعر فقیر، همان جا شعری سرود و به رییس دزدان داد. او تا آن جا که می توانست، در شعرش از رییس دزدان تعریف کرد.بعد با خود اندیشید: الان است که پول خوبی به من بدهد! رییس دزدان، خدمتکارش را صدا زد و گفت: این شاعر درباره ی ما خیال باطل کرده است. لباس از تنش درآورید و بی تن پوش در بیابان رهایش کنید! خدمتکار شاعر را گرفت. بعد لباس زمستانی او را از تنش درآورد. حالا برگرد به خانه ات تا توی راه از سرما بمیری! شاعر آهی کشید. باید می رفت. اما زمستان بود و سرما بر بدنش نیش می زد! صدای سگ ها هم از نزدیک می آمد. ناگهان سگی به طرف شاعر آمد. شاعر ترسید. خم شد تا سنگی بردارد و به طرف سگ پرت کند. اما سنگ از زمین جدا نشد. سرمای زیاد،سنگ را محکم به زمین چسبانده بود. شاعر با نامیدی گفت: این ها دیگر چه آدم هایی هستند!... سنگ را بسته اند و سگ ها را نبسته اند! رییس دزدان این گفته ی شاعر را شنید. با خنده به شاعر گفت: حرفت را شنیدم. از من چیزی بخواه تا به تو ببخشم. شاعر که از سرما مثل بید می لرزید، گفت: لباس خودم را به من ببخش. چیز دیگری نمی خواهم! بعد هم این شعر را زیر لب خواند: امیدوار بود آدمی به کسان /مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان ‌ 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob