eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.8هزار دنبال‌کننده
790 عکس
977 ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کودک غرغرو اتل و متل به کودک یه کودک با نمک نشسته توی ایوون کنارحوض و گلدون خسته و بی حوصله داره حسابی گله هم بازیه خوب میخواد یه دوست محبوب میخواد مامان میگه بچه جون بیا تو بیرون نمون هوا که خیلی سرده عامل  تب یا  درده بی بی میگه عزیزم دلبرک تمیزم بیا بگم یه قصه یه قصه ی بی غصه تا دوست بشی با خرگوش با اسب و میمون و موش بابا میگه ای بلا شیطونک ناقلا جعبه ی میخ رو بیار اینجا تو ایوون بزار تا که با چکش و چوب بسازیم جعبه ای خوب یه کاردست چه خوشکل آسون و خوب نه مشکل واسه اسباب بازیات باشه بعد از بازیات شاعر: مریم پژومان 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
نقاش شکمو در جنگلی سرسبز، موشی هنرمند زندگی می‌کرد که عاشق نقاشی بود. هر روز با قلم و بومش راهی گوشه‌ای از جنگل می‌شد و از هرچه می‌دید، اثری زیبا خلق می‌کرد. او از میوه‌ها، حیوانات، درخت‌ها و هر چیز جذابی که در اطرافش بود، نقاشی می‌کشید و از این کار لذت می‌برد. یک روز، در حالی که مشغول نقاشی یک سبد پر از گردو، سیب و پنیر بود، دوستش از راه رسید و با لبخند گفت: آقا موشه! داری چی کار می‌کنی؟ آقا موشه که غرق در کارش بود، با ذوق گفت: دارم از این خوراکی‌های خوشمزه نقاشی می‌کشم! دوستش فکری کرد و کنار سبد نشست و ژست خاصی گرفت تا آقا موش تصویرش را در نقاشی ثبت کند. اما آقا موش آن‌قدر محو خوراکی‌ها شده بود که اصلاً دوستش را ندید! بعد از مدتی، وقتی نقاشی تمام شد، دوستش با هیجان جلو رفت تا خودش را در اثر هنری ببیند، اما... جا خورد! او در نقاشی نبود! با تعجب گفت: اِ! این همه ژست گرفتم که منو بکشی، اما فقط میوه‌ها رو کشیدی؟! آقا موش دستی به سرش کشید و خندید: ای وای! ببخشید، اصلاً حواسم به تو نبود، فقط خوراکی‌ها رو دیدم! دوستش که اول ناراحت شده بود، بعد از کمی فکر کردن، زد زیر خنده و گفت: اشکالی نداره! ولی قول بده دفعه بعد، اول منو ببینی، بعد خوراکی‌ها رو! آقا موش هم خندید و گفت: حتماً! آن‌ها کنار هم ایستادند، به نقاشی نگاه کردند و حسابی خندیدند. از آن روز به بعد، آقا موشه یاد گرفت تمرکز روی یک چیز، نباید باعث شود چیزهای مهم دیگر را از دست بدهد! 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
روزه کله گنجشکی مریم خانم محمدی، داستان جذابی برای بچه‌ها تعریف می‌کرد که ناگهان صدای قار و قور شکم مریم همه‌جا پیچید. بچه‌ها با تعجب به او نگاه کردند. "مریم، صدا از کجا میاد؟" مریم خجالت‌زده لبخند زد و گفت: "روزه کله گنجشکی گرفتم!" بچه‌ها بیشتر کنجکاو شدند و یکی پرسید: "روزه کله گنجشکی چیه؟" مریم برای همه توضیح داد که از سحر تا حالا هیچی نخورده و تا ظهر چیزی نخواهد خورد. بعد، خانم محمدی داستان مریم را با شوخی و خلاقیت برای بقیه کلاس تعریف کرد. او گفت: "مریم با پرنده‌های گنجشک دوست شده و از آن‌ها یاد گرفته که چطور می‌تونند تا ظهر چیزی نخورند. او امروز با شجاعت روزه کله گنجشکی گرفته و حالا قهرمان ماست!" مریم نشون داد با اراده قوی، می‌تونه یک قهرمان باشه و حس خوب نزدیک شدن با خدا رو در خودش تجربه کنه . 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
D_Aroosakyماهی و رودخونه - @mer30tv.mp3
زمان: حجم: 3.5M
ماهی و رودخونه 🐠🐟🌊 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
جعبهٔ ستاره‌های گمشده کلاس سوم مدرسه "آفتاب" پر از هیاهوی بچه‌ها بود که دور نیما، پسرک خلاق کلاس حلقه زده بودند. او با چشمانی برق‌زده فریاد زد: «امسال برای روز معلم، یه جعبه مخصوص میسازیم! توش هرکدوممون یه چیز میذاریم که فقط خانم معلم بتونه ببینه... مثله یه صندوقچه رازِ مدرسه‌ای!» سارا اولین نفر بود که یک پَرِ طلایی لای دفترش گذاشت؛ یادگاری از پروانه‌ای که خانم معلم به او یاد داد نباید از پرواز بترسد. امیرحسین هم یک حلزون پلاستیکی آورد؛ از روزی که خانم معلم به جای دعوا کردنش، به او یاد داد چطور مثل حلزون آرام بگیرد. اما مهدی، پسرک ساکت ته کلاس، فقط گوشه‌ای ایستاده بود و چیزی نگفت. صبح روز معلم، وقتی بچه‌ها خواستند جعبه را به خانم معلم هدیه دهند، متوجه شدند صندوقچه ناپدید شده! نیما پیشنهاد داد همه مثل کارآگاهان کوچک کلاس را گشت بزنند. سارا زیر میزها را چک کرد، امیرحسین توی کمد را ورق زد، و ناگهان مهدی با صدایی لرزان گفت: «من... من دیشب جعبه رو بردم تو اتاق معلم‌ها. میخواستم توش یه چیز بذارم... ولی فراموش کردم برگردونمش!» همه با هم به اتاق معلم‌ها دویدند. جعبه آنجا بود، روی قفسه‌ای بالا. خانم معلم که وارد شد، با تعجب پرسید: «این همه هیاهو برای چیه؟» نیما جعبه را گرفت و گفت: «این هدیه ماست! توش رازهامون رو برات گذاشتیم... ولی مهدی یه چیز دیگه هم توش انداخته!» خانم معلم در جعبه را باز کرد. اول پر سارا را دید و خندید. بعد حلزون امیرحسین را گرفت و گفت: «یادمه اون روز رو...» اما وقتی به ته جعبه رسید، یک نقاشی مچاله دید که تصویر خودش را با بال‌های بزرگ نشان میداد. پشت نقاشی نوشته بود: «خانم معلم، شما بهم یاد دادید حتی اگه آدم ساکتی باشم، توی دلم یه ستاره دارم. ممنون که ستاره منو دیدی... مهدی.» اشک در چشمان خانم معلم حلقه زد. او مهدی را بغل کرد و گفت: «این جعبه پر از ستاره‌های شماست! هرکدومتون یه ستاره‌اید که روزی آسمون رو روشن میکنید.» از آن روز به بعد، هر وقت کسی ناراحت میشد، خانم معلم میگفت: «بیاید یه ستاره دیگه تو جعبه بذاریم!» و آنها با هم آرام میشدند. حالا سال‌ها گذشته، اما آن جعبهٔ چوبی هنوز روی میز خانم معلم است... انگار هر بار که آن را باز میکند، خنده‌های کلاس سوم از آن به پرواز درمی‌آیند و به او یادآوری میکنند که بهترین معلم دنیاست! 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
راز درخت انار در روستایی سرسبز، نزدیک مشهد، پسربچه‌ای به نام حسام زندگی می‌کرد که شیفته قصه‌های پدربزرگش بود. اما این روزها، پدربزرگ بیمار شده بود و سرفه‌های شدیدش دل حسام را به درد می‌آورد. مردم روستا سرگرم آذین‌بندی کوچه‌ها برای تولد هشتمین نور بودند، اما قلب حسام از نگرانی سنگین بود. آن شب، در سکوت حیاط، وقتی نور مهتاب بر شاخه‌های درخت انار قدیمی افتاد. حسام زیر درخت نشست و با زمزمه‌ای پر از امید گفت: «ای امام رضا… اگر پدربزرگم شفا پیدا کند، قول می‌دهم تمام انارهای این درخت را به نام تو ببخشم!» ناگهان، نسیمی شاخه‌ها را لرزاند و میان برگ‌ها، موجود کوچکی با ردایی سبز و گیسوانی از نور نمایان شد—پری‌ که گویی از آسمان آمده بود! با لبخندی دلنشین، دستش را به سمت حسام دراز کرد. در کف دستان پری، یک دانه انار درخشید و با صدایی آرام نجوا کرد: «این دانه، رازی در دل خود دارد...» صبح، حسام دانه را با دقت در خاک کاشت. ناگهان، زمین لرزید و نهالی کوچک از دل خاک سربرآورد! در چشم به هم زدنی، شاخه‌هایش شکوفه دادند و درختی جوان و تنومند پدیدار شد. پری دوباره ظاهر شد، چشمانش برق زد و با شادمانی گفت: «این درخت، هدیه‌ای از امام رضا به توست… اما هر انارش فقط با نام او شیرین خواهد شد!» حسام، نخستین انار رسید‌ شده را چید و به سوی اتاق دوید. پدربزرگ، اولین گاز را زد و لحظه‌ای بعد، گویی نسیمی از شفا در خانه پیچید—سرفه‌هایش آرام گرفت و گونه‌هایش از طراوت گلگون شد! حالا، قصه‌ای تازه در دل خانه شکفته بود. پدربزرگ، در حالی که چشمانش از اشک روشن شده بود، حسام را در آغوش گرفت و زمزمه کرد: «پسرم… با مهربانی‌ و فکر بخشش ، دل امام را شاد کردی.» این نمونه ای از کرامت امام هست. موقع بخشش ،اگر گوش بسپاری، شاید بشنوی که پریِ زمزمه می‌کند: "معجزه در دستان توست… اگر به نام رضا ببخشی!" 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob