eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.8هزار دنبال‌کننده
789 عکس
984 ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼عید قربان هوا هنوز خنک صبحگاهی بود و پرتوهای طلایی خورشید تازه داشتند قله کوه‌های اطراف مکه را می بوسیدند. عمران، با چشمانی خواب‌آلود اما پر از سوال، کنار پدربزرگش،عبدالله،روی حصیر نشست. صدای تکبیرهای بلند مردم که از سوی مسجدالحرام می‌آمد، هوای مکه را پر کرده بود. عمران انگشت کوچکش را به سمت گله گوسفندی نشان داد که مردان با احترام آنها را هدایت می‌کردند. بابابزرگ، امروز چرا اینقدر صداها بلنده؟ همه خوشحالن؟چرا گوسفندا رو می‌برن؟ پدربزرگ دستش را روی سر نوه‌اش گذاشت و گفت: پسرم عمران، امروز روز عید قربانه. روز بزرگداشت اطاعت و عشق و بخشندگی. داستانی قشنگ و قدیمی پشت این عید بزرگ است، داستانی از ایمان استوار مثل کوه و مهربانی خدا که مثل رود جاریه. دوست داری بشنوی؟ عمران با اشتیاق سر تکان داد و خودش را به دامن گرم پدربزرگ چسباند. خیلی خیلی سال پیش،در همین سرزمین، پیامبر بزرگی زندگی می‌کرد به نام ابراهیم (ع). ابراهیم،دوست بسیار نزدیک خدا بود. همیشه به حرف خدا گوش می‌کرد و او را خیلی دوست داشت.خدا هم به ابراهیم مهربانی‌های زیادی کرد. یکی از این مهربانی‌ها، پسری بود به اسم اسماعیل (ع).اسماعیل، پسر خوب و مهربانی بود و پدرش خیلی او را دوست داشت. عمران چشم گرد کرد: مثل من و بابام؟ بله پسرم، دقیقاً مثل اون. ابراهیم و اسماعیل خیلی به هم وابسته بودند. پدربزرگ ادامه داد:یه روز، خداوند در خواب به ابراهیم فرمانی داد. فرمانی خیلی سخت.خداوند از ابراهیم خواست تا آنچه را که بیش از همه دوست دارد، برای او قربانی کند. عمران نگران شد:چیزی که بیشتر دوست داره؟ یعنی اسماعیل؟ پدربزرگ با تایید سرش گفت:بله عمران جان.این یک آزمون بزرگ بود، آزمونی برای سنجش عمق ایمان و اطاعت ابراهیم از دستور خداوند.با اینکه قلب ابراهیم از غم پر شده بود، چون ایمانش به خدا محکم‌تر از هر چیزی بود، تصمیم گرفت فرمان خدا را اجرا کند.او این راز بزرگ را فقط با پسرش، اسماعیل،در میان گذاشت. پدربزرگ ادامه داد: ابراهیم با قلبی مالامال از غم اما سرشار از ایمان، آماده شد تا فرمان خدا را اجرا کنه. اسماعیل،این پسر وفادار و مطیع، فقط به پدرش گفت:«ای پدر! آنچه را مأمور شده‌ای انجام بده،انشاءالله مرا از صابران خواهی یافت» عمران نفسش را حبس کرد.پدربزرگ دستش را محکم‌تر گرفت و گفت:اما درست در لحظه‌ای که ابراهیم می‌خواست فرمان خدا را اجرا کند،معجزه‌ای بزرگ رخ داد! فرشته مهربان خدا،جبرئیل، نازل شد و با خود گوسفندی بزرگ و سفید و سالم آورد. جبرئیل گفت:«ای ابراهیم! رؤیا را تحقق بخشیدی!»و به جای اسماعیل،آن گوسفند قربانی شد. عمران نفس راحتی کشید و چشمانش برقی از شادی زد: وای! پس خدا گوسفند فرستاد؟اسماعیل سالم موند؟ آری پسرم!خداوند مهربان،هم اطاعت بی چون و چرای ابراهیم و اسماعیل را پذیرفت، هم اسماعیل را حفظ کرد و هم راهی نشان داد که همیشه به یاد داشته باشیم:گاهی بزرگ‌ترین نشانه عشق و اطاعت از خدا، آمادگی برای گذشتن از محبوب ترین های ماست،اما مهربانی خدا همیشه بزرگ‌تر است و راهی برای رحمت می‌گشاید. اون روز،پدربزرگ با اشاره به گله گوسفند و مردمی که شادمانه به سمت منا می‌رفتند،گفت:مسلمانان در سراسر جهان، در روز عید قربان، به یاد آن اطاعت بزرگ و آن رحمت بی‌پایان خداوند،گوسفند، گاو یا شتری را قربانی می‌کنند.اما نه برای اینکه کسی ناراحت بشه،بلکه برای سه چیز مهم: اول:یادآوری اطاعت از خدا،مثل ابراهیم و اسماعیل. دوم:تقسیم و بخشندگی:گوشت قربانی را سه قسمت می‌کنند؛یه قسمت برای خودشون،یه قسمت برای فامیل و دوستان،و یه قسمت بزرگ‌تر برای نیازمندان ، تا همه در شادی عید شریک باشند. سوم:شکرگزاری از نعمت‌های فراوان خدا. عمران به چهره پدر بزرگ نگاه کرد:پس گوشت رو به فقرا می‌دن؟این خیلی قشنگه بابابزرگ! پدربزرگ لبخندی زد و برخاست: بله پسرم،خیلی قشنگه!و حالا ما هم باید برویم برای نماز عید و بعد در شادی و بخشندگی این روز بزرگ سهیم بشیم. یادت باشه عمران،عید قربان فقط قربانی کردن یه حیوون نیست،قربانی کردن نفس و بدی های ماست،بدی هایی که باید از خودمون دور و قربانی کنیم. عمران دست پدربزرگ را گرفت و با هم به سوی مسجد الحرام و جمعیت شاد و تکبیر گو راه افتادند. صدای عمران در میان تکبیرهای مردم گم شد: "الله اکبر! خدا بزرگه! خدایی که همیشه راه مهربونی رو نشون میده!" و بوی خوش اسپند و صدای شادمانی کودکان و تقسیم گوشت قربانی، هوای مکه را پر کرده بود، یادگاری از روزی که اطاعتی بزرگ، با مهربانی بی‌پایان خداوند و آمدن یک گوسفند سفید جشن گرفته شد. روز عید قربان! 🌼نویسنده : عابدین عادل زاده 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی323-KafshhayeAmeMaryam-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 6.47M
💠 کفش عمه لک لک 🔻موضوع: عزت نفس 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
کانال قصه های کودکانهعید قربان_صدای اصلی_98614-mc.mp3
زمان: حجم: 4.24M
🌸 عید قربان خاله و مادر نرگس به خانه ی مادربزرگ آمدند و شروع به تمیز کردن خانه ی مادربزرگ کردند. مادربزرگ و پدربزرگ نرگس به مکه رفته بودند. عید قربان شده بود و آنها داشتند از زیارت خانه ی خدا بر می‌گشتند. مهمان های زیادی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ در راه بودند. 🌼رده سنی:کودک 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
🌸عنوان: شر مرسان! حکایتی از گلستان سعدی در زمان های قدیم، شاعری فقیر و بیمار بود. روزی شاعر فقیر با خود گفت: پیش رئیس دزدان می روم. برای او شعر می گویم و پولی می گیرم! زمستان بود و هوا سرد. سرما بر تن و استخوان نیش می زد. شاعر فقیر، لباس کهنه اش را پوشید و راه افتاد. شاعر فقیر رفت و رفت تا به مخفی گاه دزدان رسید. رییس دزدان نگاهی به او انداخت و پرسید: این جا آمده ای چه کار؟... از من چه می خواهی؟ شاعر فقیر، همان جا شعری سرود و به رییس دزدان داد. او تا آن جا که می توانست، در شعرش از رییس دزدان تعریف کرد.بعد با خود اندیشید: الان است که پول خوبی به من بدهد! رییس دزدان، خدمتکارش را صدا زد و گفت: این شاعر درباره ی ما خیال باطل کرده است. لباس از تنش درآورید و بی تن پوش در بیابان رهایش کنید! خدمتکار شاعر را گرفت. بعد لباس زمستانی او را از تنش درآورد. حالا برگرد به خانه ات تا توی راه از سرما بمیری! شاعر آهی کشید. باید می رفت. اما زمستان بود و سرما بر بدنش نیش می زد! صدای سگ ها هم از نزدیک می آمد. ناگهان سگی به طرف شاعر آمد. شاعر ترسید. خم شد تا سنگی بردارد و به طرف سگ پرت کند. اما سنگ از زمین جدا نشد. سرمای زیاد،سنگ را محکم به زمین چسبانده بود. شاعر با نامیدی گفت: این ها دیگر چه آدم هایی هستند!... سنگ را بسته اند و سگ ها را نبسته اند! رییس دزدان این گفته ی شاعر را شنید. با خنده به شاعر گفت: حرفت را شنیدم. از من چیزی بخواه تا به تو ببخشم. شاعر که از سرما مثل بید می لرزید، گفت: لباس خودم را به من ببخش. چیز دیگری نمی خواهم! بعد هم این شعر را زیر لب خواند: امیدوار بود آدمی به کسان /مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
گنجشك كوچولوی فراموشكار.MP3
زمان: حجم: 24.3M
🌃 قصه شب 🌃 🐦گنجشک فراموش کار 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
amooketabi عموکتابی 328-1RozeBarani-Maryam-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 11.04M
💠 یک روز بارونی 🔻موضوع: بارون 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
Sorood [Bkalam.iR] 1_5194833148.mp3
زمان: حجم: 4.84M
آهنگ آقای مهربانی 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی308-FekrKardan-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان: حجم: 6.82M
💠 فکر کردن چه خوبه 🔻موضوع: هرچه هستیم بهترین چیزیه که باید باشیم 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
کانال قصه های کودکانهدروغ بزرگ هدی _صدای اصلی_505997-mc.mp3
زمان: حجم: 7.69M
🌼عنوان قصه: دروغ بزرگ هدی 🌸هدی کوچولو امروز دفتر ریاضی اش رو با خودش به مدرسه نبرده. به خاطر همین هم مجبور شده که به معلمشون دروغ بگه و برای اینکه معلمشون باور کنه قسم دروغ هم خورده! اما الان ناراحته و داره به عزیز جون میگه که از کاری که کرده پشیمونه و حس خوبی نداره! 🌼کودکان با شنیدن این داستان یاد می گیرن که اولاً نباید با دشمنان خدا دوستی کنن و بعد هم نباید به دروغ قسم بخورن چون این کارها کار پسندیده ای نیست و انجام این کارها خداوند رو ناراحت و ناراضی می کنه و نوعی دشمنی با خداست... 🍃در این قسمت از برنامه «یک آیه، یک قصه» عزیز جون به آیه ۱۴ سوره مبارکه «مجادله» اشاره می کنه. «أَلَمۡ تَرَ إِلَى ٱلَّذِینَ تَوَلَّوۡاْ قَوۡمًا غَضِبَ ٱللَّهُ عَلَیۡهِم مَّا هُم مِّنکُمۡ وَلَا مِنۡهُمۡ وَیَحۡلِفُونَ عَلَى ٱلۡکَذِبِ وَهُمۡ یَعۡلَمُونَ» آیا ندیدى آن مردم را که خدا بر آنها غضب کرده بود،دوستى برقرار کردند؟اینان نه از شما و نه از ایشان هستند،و خودشان مى‌دانند که به دروغ سوگند مى‌خورند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قندِعسل؛ واحد کودک مؤسسه مصاف شیرینی فروشی_نهایی.mp3
زمان: حجم: 14.88M
💚 ویژه نامه غدیر 🔸️داستان: شیرینی فروشی عجیب و غریب ✍نویسنده: نگار امینی 🎭صدا پیشگان: فائزه آل داوود محمدرضا رادمنش محسن تفضلی مقدم 🎬تدوین و کارگردان: محمدرضا رادمنش 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قندِعسل؛ واحد کودک مؤسسه مصاف 1_12084362330.mp3
زمان: حجم: 14.36M
💚 ویژه نامه غدیر 🔸️داستان: شتری به نام تیزپا ✍نویسنده: طاهره نجار 🎭صدا پیشگان: فائزه آل داوود محمدرضا رادمنش محسن تفضلی مقدم 🎶 تدوین و کارگردان: محمدرضا رادمنش 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob