#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت آدم
#قسمت_دوم
خداوند حضرت آدم را آفرید و او را به یک خانهی بهشتی فرستاد. سپس حوا را آفرید تا در کنار حضرت آدم باشد و هر دوی آنها آرامش داشته باشند و نسل انسانها افزایش یابد.
خدا به آنها گفت:
"وارد این بهشت شوید و از نعمتهای خوب من استفاده کنید. میوه و آب بخورید، اما به درختی که آن گوشه آفریده شده نباید نزدیک شوید و از میوهی آن درخت نباید بخورید."
حضرت آدم و حوا زندگی خود را در آن باغ بهشتی آغاز کردند و از نعمتها بهرهمند شدند و زندگی خوبی داشتند. اما شیطان که قسم خورده بود انسان را فریب دهد، به سراغ آنها آمد و گفت:
"ای آدم، میبینم که زندگی خوبی داری."
حضرت آدم پاسخ داد:
"بله، خدا را شکر."
شیطان ادامه داد:
"آن درختی که آنجا هست، چه میوههای قشنگی دارد."
حضرت آدم به درخت نگاه کرد و شیطان گفت:
"من میدانم که میوههای آن درخت خیلی خوشمزهتر از میوههای دیگر است و هر کسی این میوهها را بخورد، تا آخر عمرش زیبا و جوان و قدرتمند میماند و میتواند در اینجا خوشبخت زندگی کند."
حضرت آدم گفت:
"خدا دستور داده که کسی نباید از میوههای آن درخت بخورد."
شیطان پاسخ داد:
"من دوست شما هستم و به همان خدای بزرگ قسم میخورم که هر چه میگویم برای خوبیتان است."
حضرت آدم نگاهی به حوا انداخت و هرگز فکر نمیکرد کسی دروغ بگوید و حتی به دروغ به خدا قسم بخورد. او فریب شیطان را خورد و همراه حوا از آن میوه که خدا گفته بود خوردنش ممنوع است، خوردند. در همین لحظه خدا به حضرت آدم گفت:
"ای آدم، مگر به تو نگفته بودم حق نداری از این میوهها بخوری؟ تو که همهی نعمتهای خوب را داشتی، پس چرا حرف من را گوش نکردی؟"
حضرت آدم پشیمان شد، اما دیگر کار از کار گذشته بود. خدا گفت:
"به خاطر این که حرف من را گوش نکردی، باید از این باغ بهشتی بیرون بروی."
حضرت آدم و حوا از باغ بهشتی بیرون شدند و در زمین زندگی کردند و صاحب فرزند شدند. آنها دو دختر و دو پسر داشتند و نام پسرهایشان را هابیل و قابیل گذاشتند. وقتی آنها به سن جوانی رسیدند، خدا برای آنها از فرشتگان دختری آفرید تا ازدواج کنند و قرار شد که هر کدام برای خدای یگانه هدیهای ببرند.
هابیل گوسفند بزرگی را برای خدا آماده کرد و قابیل به خاطر این که دلش نمیخواست چیز زیادی بدهد، چند شانه گندم که خراب شده بود، آورد.
#ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت آدم
#قسمت_پایانی
هدیهی هابیل پذیرفته شد و خدا به حضرت آدم گفت که هابیل جانشین او باشد. این موضوع باعث عصبانیت و ناراحتی قابیل شد و او به هابیل حسادت میکرد. قابیل با عصبانیت گفت:
"من برای پیامبری و جانشین بودن بهتر هستم، چرا هابیل انتخاب شده؟"
حضرت آدم به قابیل گفت:
"ای قابیل، این قدر عصبانی و ناراحت نباش. خدای بزرگ این طور گفته و حتماً خودش صلاح میداند. خداوند دانا و بزرگ است و میداند چه کار باید کند. باید هر چه خدا گفت، انجام بدهیم."
اما قابیل عصبانیتر شد و گفت:
"من این چیزها را قبول ندارم. من فرزند بزرگتر آدم هستم و باید جانشین باشم."
حضرت آدم پاسخ داد:
"سرپیچی از دستورات خدای بزرگ آخر و عاقبت خوبی ندارد."
با این حال، صحبتهای حضرت آدم فایدهای نداشت و قابیل به شدت عصبانی و ناراحت بود و به هابیل حسادت میکرد.
او شب با خود فکر میکرد که اگر هابیل را بکشد، خدا مجبور است او را به جانشینی پدرش انتخاب کند. فردای آن روز، وقتی هابیل در صحرا زیر سایهی درخت خوابیده بود، قابیل سنگ بزرگی برداشت و به سر هابیل زد و او را کشت.
وقتی هابیل به دست برادرش کشته شد، قابیل نمیدانست جسد او را چگونه پنهان کند تا حضرت آدم و حوا نفهمند. خدا به یک کلاغ دستور داد که کنار قابیل برود و دانهی ذرتی را زیر خاک دفن کند. کلاغ همان موقع دستور خدا را انجام داد، پرواز کرد و رو به روی قابیل نشست، زمین را کند و دانهی ذرت را در آن گذاشت و خاک روی آن ریخت.
قابیل که همه چیز را میدید و پشیمان شده بود، گفت:
"ای وای بر من که برادرم را کشتم و حتی نمیدانستم جسدش را چگونه مخفی کنم و این کلاغ میدانست."
وقتی حضرت آدم فهمید که هابیل کشته شده، ناراحت شد و رو به قابیل گفت:
"ای وای بر تو که فرمان و دستور خدا را نادیده گرفتی و با برادرت دشمنی کردی و شیطان تو را فریب داد. از همه بدتر این که تو دستور خدا را اطاعت نکردی."
حضرت آدم به خاطر کشته شدن هابیل بسیار ناراحت بود و گریه میکرد و چیزی نمیخورد. تا این که از طرف خدا به حضرت آدم وحی شد.( وحی به معنی پیام خدا است. )خدا به حضرت آدم گفت:
"ای آدم، دیگر ناراحت نباش. خدا بار دیگر به تو پسری خوب و درستکار میدهد و اسم او را شیث بگذار. شیث جانشین تو خواهد شد."
وقتی شیث به دنیا آمد و بزرگ و جوان شد، خدا برای او از فرشتگان دختری آفرید تا شیث ازدواج کند. شیث هم بچهدار شد و صاحب فرزندان زیادی شد و تعداد انسانها بیشتر و بیشتر شد.
حضرت آدم عمر زیادی کرد و سالها بعد از مرگ حضرت آدم، حوا هم مریض شد و فوت کرد.
#پایان
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
32.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان جک و لوبیای سحرآمیز "قسمت اول"
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
7.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شعر_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
4.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍مقایسه کودکان ممنوع!
✍🏻هر کودک منحصربهفرد است. مقایسه کردن، اعتمادبهنفس را تخریب میکند. به جای آن، استعدادهایش را پرورش دهید.
🌱 هر کودکی در زمان خودش شکوفا میشود.
#پست_آموزشی
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
#قصه_کودکانه
🌸بستههای شادی غدیر
#قسمت_اول
سایههای عصر آرام آرام حیاط خانه محمدحسن و ریحانه زهرا را پر میکرد. این دو خواهر و برادر، مثل هر سال، با دلهای پر از انتظار، روزهای منتهی به عید غدیر را میشمردند. یادِ جشنهای پرنشاط و پر از نور و شور سالهای گذشته، قلبهای کوچکشان را گرم میکرد. آن روز، پای تلویزیون نشسته بودند که تصویری نفسگیر توجهشان را جلب کرد: «جشن بزرگ ۱۰ کیلومتری غدیر!»
دوربین از میان دریایی از شادی میگذشت؛ بچهها با لبخندهای رؤیایی روی چرخ و فلک میچرخیدند، دستههای بادکنک رنگارنگ به آسمان میرفت، و بساطی از خوراکیهای خوشمزه و رنگین، چشم هر کودک کنجکاوی را نوازش میداد. هیاهوی شادمانه از بلندگوها میآمد.
محمدحسن آهی کشید که از اعماق دلش برخاست. نگاهش را به ریحانه زهرا دوخت و با لحنی آمیخته به حسرت گفت: «ای کاش... ای کاش ما هم میتونستیم اونجا باشیم، ریحانه! این همه بازی، این همه خوراکیهای باحال... اما راه خیلی دوره»
ریحانه زهرا چشمان درشتش را که پر از تصویر بستنیهای رنگی و خوراکی های فراوون بود، به برادرش دوخت و آهسته گفت: «آره محمدحسن، حتماً اونجا کلی بادکنکِ قشنگ هست، کلی بازیهای هیجانانگیز... واقعاً دل میخواد یه بار هم که شده اون فضا رو حس کنیم.»
مادرشان، خانم امیری، کنار سینک مشغول پاک کردن سبزیهای تازه برای شام بود. نجوای حسرتبار بچهها به گوشش خورد. دستهایش را خشک کرد، لبخندی مهربان بر لب نشاند و آنها را صدا زد: «بیاین اینجا کنار من، عزیزام.»
محمدحسن و ریحانه زهرا، کنار مادر روی مبل نشستند. مادر نگاه گرمش را بین چهرههای کوچکشان تقسیم کرد: «صداتون رو شنیدم. میدونم دلتون میخواد تو اون جشن بزرگ باشین. اما یادتون نره، عید غدیر فقط برای اونایی که تو یه جای خاص میرن نیست.»
مادر ادامه داد: «میدونین چیه؟ یه جورایی ما هم میتونیم یه جشن کوچیک غدیر راه بندازیم، همینجا که هستیم! مثل همون داوطلبای خوشقلبی که تو جشنهای غدیر کلی کار میکنن تا بقیه بچهها خوشحال بشن، فقط به عشق مولامون امیرالمؤمنین علی (ع)»
محمدحسن سرش را کج کرد: «ولی مامان، چطوری؟ ما که نه چرخ و فلک داریم، نه اون همه خوراکی...»
مادر گفت: «بیاین با هم فکر کنیم! من میتونم کلی کلوچه خوشمزه و تازه، مخصوص عید غدیر بپزم. عطرش که تو خونه پیچید، خودتون میبینین چقدر حالوهوا رو عوض میکنه!»
ریحانه زهرا با خوشحالی گفت: «وای! ایده عالیه! منم با پولهایی که تو قلکم جمع کردم، میتونم کلی بادکنک رنگارنگ بخرم! بادکنکهای سبز و سفید و قرمز!»
#ادامه_دارد...
🌸نویسنده:عابدین عادل زاده
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
#قصه_کودکانه
بستههای شادی غدیر
#قسمت_پایانی
محمدحسن که جرقه شوق در وجودش زده شده بود، با هیجان گفت: «منم... منم میتونم از پول توجیبیم شکلاتهای کوچولو بخرم!»
مادر لبخند زد و گفت: «چه برنامه قشنگی! حالا فکر کنین، اگه این همه چیزهای قشنگ رو با هم توی یه بسته کوچیک بذاریم و روز عید غدیر، به بچههای همسایههامون هدیه بدیم؟»
دستش را به نشانه اندازه بالا آورد: «مثلاً نایلونهای کوچیک زیپدار برداریم. توی هر کدوم یکی از کلوچههای خوشمزه من، یکی از بادکنکهای رنگارنگ شما، چندتا از شکلاتهای قشنگ محمدحسن بذاریم...»
ریحانه زهرا گفت: «و یه کاغذ کوچیک هم بچسبونیم روش و بنویسیم:عید غدیر خُم مبارک!"»
محمدحسن پرید بالا: «بله! دقیقاً! مثل یه غافلگیری کوچیک و قشنگ!»
روزهای بعد، خانه محمدحسن و ریحانه زهرا، خودش تبدیل به کارگاه کوچیک شادی شد. آشپزخانه پر از بوی شیرین و دلانگیز کلوچههای تازه مادر شد. ریحانه زهرا با دقت تمام، بادکنکهای خریداری شده را باد کرد و با روبانهای نازک بست؛ کوهی از رنگ در گوشه اتاق نشیمن. محمدحسن هم با اشتیاق، شکلاتهایش را دستهبندی کرد و روی میز چید. مادر نایلونهای زیپدار کوچک و کاغذهای رنگی با نوشته «عید غدیر خُم مبارک» را آماده کرده بود.
سرانجام، روز موعود، روز عید سعید غدیر خُم فرا رسید. آفتاب صبحگاهی که به پنجرهها میتابید، خانه را پر از نور و شوق کرده بود. بعد از صبحانه و دعا و شادی برای مولایشان امیرالمؤمنین (ع)، سه نفری دور میز نشستند و با عشق و ذوق کودکانه، شروع به پر کردن نایلونها کردند: یک کلوچه خوشعطر، یک بادکنک باد شده با روبان قشنگ، چند شکلات خوشرنگ، و آن کاغذ کوچک مبارکباد.
بعد از ظهر، محمدحسن و ریحانه زهرا، با کیسهای پر از این بستههای شادی کوچولو، با هیجان به حیاط رفتند. صدای بازی بچههای همسایه از حیاطها میآمد. با قلبهایی که از شادی میتپید، به در خانهها زدند.
درب اول که باز شد، چشمهای متعجب علیاکبر، همبازی همیشگی محمدحسن، وقتی بسته کوچک را گرفت، از ذوق برق زد: «وای! ممنون! عیدتون مبارک!» صدایش آنقدر بلند بود که خواهر کوچکترش هم دوید و بسته خودش را گرفت.
پشت در بعدی، فاطمهسادات، با موهای بافتهاش، با تعجب بسته را گرفت. وقتی بسته و بادکنک را، لبخندی زیبا روی لبهایش نشست: «عید شما هم مبارک! چه بسته قشنگی!»
از این خانه به آن خانه، بستههای کوچک شادی، دستبهدست میشد. صدای خندهها، تشکرها و تبریکهای بچهها، حیاطهای کوچک همسایه را پر کرد. بادکنکهای قرمز و سبز و زرد، حالا در دستهای زیادی بالا و پایین میپریدند و رنگ شادی را به آسمان محله میپاشیدند. محمدحسن و ریحانه زهرا، با دیدن این همه لبخند و شنیدن این همه ممنون، احساسی وصفنشدنی داشتند؛ گویی خودشان مهمان آن جشن بزرگ ۱۰ کیلومتری شده بودند، نه فقط مهمان، که بخشی از آن شادیسازی بودند.
وقتی آخرین بسته را به دست کوچکترین بچه محله دادند و به خانه برگشتند، خستگی شیرینی وجودشان را گرفته بود، اما چشمانشان از شادی میدرخشید. پدر که از کار برگشته بود و ماجرا را شنیده بود، آنها را در آغوش گرفت: «چه کار قشنگی کردین، گلهای من! امروز واقعاً معنی عید غدیر رو به رخ همه کشوندین.»
محمدحسن، در حالی که به بادکنک سبزی که برای خودش نگه داشته بود نگاه میکرد، گفت: «بابا، راستش ما اولش خیلی ناراحت بودیم که به جشن بزرگ نمیرسیم. ولی حالا میفهمم...»
ریحانه زهرا با انرژی تمام ادامه داد: «میفهمیم که عید غدیر یعنی ساختن خوشحالی برای دیگران! یعنی یاد مولامون علی (ع) و اون پیمانی که پیامبر (ص) گرفتن! مهم نیست کجا باشیم، مهم اینه که با عشقشون، دلها رو شاد کنیم!»
مادر ظرف کلوچههای باقیمانده را آورد و با چشمانی پر از مهر گفت: «دقیقاً! شما امروز با این کار قشنگتون، خودتون رو به خورشید غدیر نزدیکتر کردین.
این شادیای که ساختین، برکتش همینجا، تو قلب خودتون و قلب اون بچهها موندگار شد. عید غدیر، عید ابراز عشق و وفا به ولایت و گسترش مهربانیه.»
آن شب، خانه کوچک محمدحسن و ریحانه زهرا، با یاد خندههای بچههای همسایه و تصویر بادکنکهایی که هنوز در حیاطها بازی میکردند، پر از آرامش بود. آنها فهمیده بودند که شعله غدیر، با دستهای کوچک مهربان هم میتواند فروزان بماند و گرمابخش دلها باشد. و این، زیباترین جشن ممکن بود.
#پایان
🌼نویسنده: عابدین عادل زاده
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
پروانههای رنگارنگ
در باغی زیبا، سه پروانه کوچک به نامهای آبی، زرد و قرمز زندگی میکردند. آنها بهترین دوستان هم بودند و همیشه کنار هم بازی میکردند، در میان گلها میرقصیدند و با نسیم ملایم پرواز میکردند.
یک روز، چند پروانه دیگر شروع به مقایسه رنگهایشان کردند. یکی گفت: «رنگ من از تو قشنگتره!» دیگری مخالفت کرد: «نه، رنگ من بهتره!» پروانههای کوچک ناراحت شدند. آنها که همیشه شاد بودند، حالا مدام به این فکر میکردند که کدامیک زیباتر است. دیگر مثل قبل با هم نمیخندیدند، بازی نمیکردند، و هرکدام جداگانه پرواز میکردند.
پروانه پیر و دانای باغ که بالهای نقرهای داشت، آنها را دید و با مهربانی گفت: «بیایید با هم به برکه برویم!»
پروانههای کوچک به دنبال او رفتند. برکه مثل آینهای درخشان بود و بازتاب آسمان آبی را در خود داشت. پروانه پیر گفت: «هرکدام از شما بالهایتان را در آب فرو ببرید.»
آنها همین کار را کردند، و ناگهان اتفاق عجیبی افتاد! آب برکه پر از رنگهای درخشان شد—آبی، زرد و قرمز در هم آمیختند و یک رنگینکمان زیبا ساختند.
پروانه پیر لبخند زد و گفت: «ببینید! اگر همه یکرنگ بودند، دنیا چقدر خستهکننده میشد. اما وقتی رنگهای مختلف کنار هم باشند، زیبایی دوچندان میشود!»
پروانههای کوچک فهمیدند که مقایسه کردن فقط آنها را ناراحت کرده بود. دوباره بهترین دوستان هم شدند و با هم بازی کردند. حالا دیگر میدانستند که هرکدام رنگ خاص خودشان را دارند و این تفاوتهاست که دنیا را زیبا میکند.
از آن روز به بعد، هر وقت کسی رنگها را مقایسه میکرد، پروانههای کوچک داستان رنگینکمان برکه را تعریف میکردند و میگفتند: «همه ما به رنگ خودمان زیبا هستیم و این تفاوت هاست که دنیا را زیبا می کند!»
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
62.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوجه اردک زشت
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob