#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس
#قسمت_اول
🍃لقب: ذوالنون. صاحب ماهی
🍃نام حضرت یونس در 6 سوره ی قرآن آمده.
🌸سالها پیش وقتی حضرت یونس جوان بود از خواب بیدار شد و صدای جبریل را شنید که میگفت:
-ای یونس، ای یونس.
حضرت یوونس ترسید و گفت:
-کی منو صدا میزنه؟
جبریل گفت:
-یونس من جبریل هستم و از طرف خدا اومدم، یونس مردم شهر نینوا بت پرست هستن و گناه زیاد میکنن، تو از طرف خدا وظیفه داری تا اونا رو هدایت و راهنمایی کنی تا گناه نکنن و خوشبخت بشن.
حضرت یونس مردم شهر نینوا را میشناخت آنها، گناههای زیادی میکردند، دزدی، بت پرستی، اذیت و آزار به انسانها و حیوانها که گناههای بزرگی بودند. حضرت یونس که از همان بچگی خدا را دوست داشت، هیچ گناهی انجام نمی داد و از گناه بدش میآمد بتها را دوست نداشت.
یک روز وقتی همه داشتند بت بزرگی را میپرستیدند حضرت یونس روی یک سنگ بزرگ ایستاد و گفت:
-ای مردم دست از این کارهای خود بردارین، بت پرستی نکنین. بتها از سنگ درست شده اند و سنگی که من روی آن ایستادم هیچ ارزشی ندارد. چرا سنگ میپرستین؟ خدای یگانه و مهربان را بپرستین.
مردم به هم نگاه کردند و یکی از آنها داد زد:
-از روی سنگ بیا پایین و از این جا برو. مزاحم عبادت کردن ما نشو.
حضرت یونس به آنها نگاه کرد. مرد دیگری عصبانی فریاد زد:
-مگه نمی گم بیا برو...
حضرت یونس گفت:
-این سنگ، که به شما هیچ توجهی نمی کنه و خودتون با دست خودتون بتها را درست کردین...
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🦁شیری که آدم ندیده بود
#قسمت_اول
در روزگاران قدیم درجنگل سرسبزی شیری زندگی میکردکه تا به حال آدم ندیده بود. به همین دلیل خیلی مایل بود آدم ها را ببیند.
او هرجا می رفت صحبت از آدم بود بنابراین تصمیم گرفت تا هرطور شده ببیند آدم چه شکلی است از جنگل بیرون رفت و در صحرا به جستجو پرداخت در حال حرکت شتری را دید نزدیک او رفت و از او پرسید آیا تو آدم هستی؟
شتر درجواب گفت: ای سلطان بزرگ من آدم نیستم آدم کسی است که از من برای باربری استفاده می کند شیر با تعجب نگاهی به او کرد واز کنار شتر گذشت.
چند قدم آن طرف تر گاوی را دید با خود گفت: حتما این همان آدمی است که به دنبالش هستم.
پس نزدیک رفت و پرسید: آیا تو آدم هستی؟ گاو در جواب او گفت: نه ای سلطان بزرگ من گاو هستم آدم کسی است که با من زمین شخم می زند، شیر با تعجب همانطور که می رفت به الاغی رسید، از او پرسید آیا تو آدم هستی؟ الاغ گفت: نه ای سلطان بزرگ من کسی هستم که از دست آدم فرار کرده ام، چون هر وقت مرا میگیرد بار پشتم می گذارد و از من کار می کشد و سواری می گیرد.
شیر که از شنیدن این حرف ها خیلی ناراحت شده بود با خود گفت: این آدمی عجب موجود عجیبی است همه حیوانات از دستش در عذابند و دوباره به راه افتاد.
رفت و رفت تا به نزدیکی روستایی رسید چشمش به دو تا موجود افتا د که روی دوپا راه می رفتند آنها نجار و شاگردش بودند که برای نجاری از روستا بیرون آمده بودند تا به روستای دیگر بروند شیر با خود گفت: حتما این باید آدم باشد پس نزدیک نجار شد و پرسید: آیا تو آدم هستی؟
نجار که از دیدن شیر وحشت کرده بود برخود مسلط شد و گفت: بله اتفاقا من دنبال شیرمی گشتم تا او را از نزدیک ببینم و برایش خانه ای بسازم حالا که همدیگر را پیدا کردیم یک لحظه همین جا بنشین تا یک خانه زیبا برایت بسازم.
شیر گفت: اما همه حیوانات می گویند که تو از آنها کار می کشی نجار گفت: دروغ می گویند. اگر چند لحظه صبرکنی می فهمی که چقدر آدم ها خوبند.
بعد رو به شاگردش کردو گفت: زود باش چند تکه چوب بیاور این را گفت و مشغول کار شد خیلی زود یک صندوق چوبی درست کرد و روبه شیر کردو گفت: حالا بیا دراین خانه بنشین ببینم برایت مناسب است یانه؟
#این_قصه_ادامه_دارد...
🍃🌼
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🦁شیری که آدم ندیده بود
#قسمت_اول
در روزگاران قدیم درجنگل سرسبزی شیری زندگی میکردکه تا به حال آدم ندیده بود. به همین دلیل خیلی مایل بود آدم ها را ببیند.
او هرجا می رفت صحبت از آدم بود بنابراین تصمیم گرفت تا هرطور شده ببیند آدم چه شکلی است از جنگل بیرون رفت و در صحرا به جستجو پرداخت در حال حرکت شتری را دید نزدیک او رفت و از او پرسید آیا تو آدم هستی؟
شتر درجواب گفت: ای سلطان بزرگ من آدم نیستم آدم کسی است که از من برای باربری استفاده می کند شیر با تعجب نگاهی به او کرد واز کنار شتر گذشت.
چند قدم آن طرف تر گاوی را دید با خود گفت: حتما این همان آدمی است که به دنبالش هستم.
پس نزدیک رفت و پرسید: آیا تو آدم هستی؟ گاو در جواب او گفت: نه ای سلطان بزرگ من گاو هستم آدم کسی است که با من زمین شخم می زند، شیر با تعجب همانطور که می رفت به الاغی رسید، از او پرسید آیا تو آدم هستی؟ الاغ گفت: نه ای سلطان بزرگ من کسی هستم که از دست آدم فرار کرده ام، چون هر وقت مرا میگیرد بار پشتم می گذارد و از من کار می کشد و سواری می گیرد.
شیر که از شنیدن این حرف ها خیلی ناراحت شده بود با خود گفت: این آدمی عجب موجود عجیبی است همه حیوانات از دستش در عذابند و دوباره به راه افتاد.
رفت و رفت تا به نزدیکی روستایی رسید چشمش به دو تا موجود افتا د که روی دوپا راه می رفتند آنها نجار و شاگردش بودند که برای نجاری از روستا بیرون آمده بودند تا به روستای دیگر بروند شیر با خود گفت: حتما این باید آدم باشد پس نزدیک نجار شد و پرسید: آیا تو آدم هستی؟
نجار که از دیدن شیر وحشت کرده بود برخود مسلط شد و گفت: بله اتفاقا من دنبال شیرمی گشتم تا او را از نزدیک ببینم و برایش خانه ای بسازم حالا که همدیگر را پیدا کردیم یک لحظه همین جا بنشین تا یک خانه زیبا برایت بسازم.
شیر گفت: اما همه حیوانات می گویند که تو از آنها کار می کشی نجار گفت: دروغ می گویند. اگر چند لحظه صبرکنی می فهمی که چقدر آدم ها خوبند.
بعد رو به شاگردش کردو گفت: زود باش چند تکه چوب بیاور این را گفت و مشغول کار شد خیلی زود یک صندوق چوبی درست کرد و روبه شیر کردو گفت: حالا بیا دراین خانه بنشین ببینم برایت مناسب است یانه؟
#این_قصه_ادامه_دارد...
🍃🌼🌸🍃
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐇خرگوش حسود و 🐄 گاو قهوه ای
#قسمت_اول
روزی بود و روزگاری بود در روستایی مردی صاحب چند گاو بود او هرروز آنها را به صحرا می برد و شب ها به روستا برمی گشت او یک گاو بزرگ و قهو ه ای رنگ داشت.
یک روز که گاو هارا به صحرا برده بودگاو قهوه ای به دنبال علف های تازه رفت هرچه دورتر می شد علف های تازه تر و بهتری پیدا می کرد، هوا کم کم تاریک شد و گاو قهوه ای که از بقیه دور شده بود هرچه نگاه کرد راه را پیدا نکرد و همانجا نشست و چون خیلی خسته بود به خواب رفت.
فردا صبح با صدای کلاغی از خواب بیدار شد کلاغ از او پرسید: اینجا چه می کنی؟ گاو همه ماجرا را برای او تعریف کرد و گفت: خیلی تشنه ام چشمه ی آب این نزدیکی کجاست؟
کلاغ جواب داد: در نزدیکی اینجا جنگلی است من در آنجا زندگی می کنم اگر دوست داری با من بیا گاو که چاره ای نداشت قبول کرد و به دنبال کلاغ به راه افتاد آنها رفتند و رفتند تا به جنگل بزرگ و سرسبزی رسیدند که پر از علفهای تازه بود و در آن
چشمه ی پرآبی جریان داشت.
گاو که تا به حال جنگل ندیده بود ابتدا از چشمه آب خورد و بعد از علفهای تازه خورد و سیر شد و از
خوشحالی شروع به "ما ما" کرد.
صدای او در جنگل پیچید و به گوش همه ی حیوانات از جمله شیر سلطان جنگل رسید شیر که همراه خرگوش بود و تا به حال صدای گاوی را نشنیده بود با خود گفت:
عجب صدایی تا به حال همچنین صدایی را نشنیده بودم ممکن است او حیوانی قویتر از من باشد و بخواهد جای مرا بگیرد باید مواظب باشم.
خرگوش که از چهره ی شیر پی به نارحتی او برده بود از او سوال کرد ای سلطان بزرگ از چه چیزی نگران
هستید؟
شیر که نمی خواست خرگوش متوجه ترس او بشود در جواب او گفت : چیزی نیست اتفاقا خیلی سرحال
و خوشحالم.
در همین لحظه دوباره صدای گاو بلند شد و رنگ از چهره ی شیر پرید خرگوش روبه شیر کرد و گفت: ای شیر بزرگ این صدای گاو است او از شما قوی تر نیست نگران نباشید من او را نزد شما می آورم، خرگوش به دنبال صدای گاو رفت و محل ایستادن او راپیداکرد و ازاو پرسید:از کجا آمده ای؟ گاو هم تمام ماجرا را برای او تعریف کرد خرگوش گفت: این جنگل سلطانی دارد که شیر نام دارد هر کس به این جنگل می آید باید ابتدا نزد او برود و از او امان بخواهد و به او احترام بگذارد.
تو هم اگر می خواهی جانت در امان باشد باید نزد او بروی و به او احترام بگذاری گاو که قبلا نام شیر را شنیده بود و می دانست حیوان خطرناکی است به سرعت گفت: بله می آیم، هردو به راه افتادندتا نزدیک شیر رسیدند شیر دستورداد همانجا بایستند و جلوتر نیایند.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب
#قسمت_اول
حضرت ایوب پیامبر بود و به همه کمک میکرد.او مرد ثروتمندی بود و گوسفندهای زیادی داشت و دانههای گندم زیادی در انبار خود داشت. مزرعهها و باغهایش پر از میوه و سبزی بود.
حضرت ایوب با این که همه چیز داشت و پولدار بود اما بسیار مهربان بود و به فقیرها کمک میکرد و یتیمها را خیلی دوست داشت.
یک روز وقتی حضرت ایوب داشت خدا را عبادت میکرد،شیطان که اصلا حضرت ایوب را دوست نداشت آمد و گفت:
-ای ایوب از این که این قدر خدا را عبادت کردی خسته نشدی؟
حضرت ایوب خندید و گفت:
-تو جواب سوالت را میدونی پس چرا میپرسی! اما باز هم برات میگم، ای شیطان اگه سالهای سال باشه من هنوز هم خدای بزرگ رو میپرستم و خدا را دوست دارم.
شیطان خندید و گفت:
-ایوب خودت خوب میدونی که چرا خدا را عبادت میکنی و این قدر دوستش داری، میخوایی بهت بگم چرا؟
حضرت ایوب گفت:
-من خوشم نمی یاد با تو حرف بزنم و ازت بدم مییاد.
شیطان گفت:
-تو سالهای سال خدا را عبادت کردی.اما همه ی این عبادتها دروغه،من میدونم که اگه پول و این قدر نعمت نداشتی هیچ وقت خدا را عبادت نمی کردی.
حضرت ایوب که واقعا خیلی خدا را دوست داشت.ناراحت و عصبانی شد و گفت:
-اصلا این طور نیست.من ایوب پیامبر خدا هستم و هیچ وقت در هیچ شرایطی خدا را ترک نمی کنم.
شیطان خندید و رفت.
صبح توی بازار،مردی داشت با دوستش حرف میزد خنده ای بلند کرد و گفت:
-عبادتهای ایوب همه الکی و از روی دروغه.
#این_قصه_ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
تولد محسن(1).mp3
8.8M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟠ماجرای جالب و شنیدنی تولد محسن آقای حججی در نجف آباد
🔴 مامان و بابای محسن خیلی انسان های مومنی بودن، و بخاطر علاقه ای که به پسر حضرت زهرا(س) داشتن اسم پسرشون رو محسن گذاشتن....
#شهید_محسن_حججی
#قسمت_اول
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
کودکی حسن.mp3
8.85M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجراهایی جالب و شنیدنی از دوران کودکی حسن طهرانی مقدم
🔵 حسن آقا بعد از اینکه به همراه برادراش عضو مسجد حضرت زینب کبری(س) شد، تیم فوتبال⚽️ راه انداختن و...
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#قسمت_اول
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
کودکی حسن.mp3
8.85M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجراهایی جالب و شنیدنی از دوران کودکی حسن طهرانی مقدم
🔵 حسن آقا بعد از اینکه به همراه برادراش عضو مسجد حضرت زینب کبری(س) شد، تیم فوتبال⚽️ راه انداختن و...
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#قسمت_اول
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🌸غول خودخواه
#قسمت_اول
هر روز عصر، موقع برگشتن از مدرسه، بچهها عادت داشتند که بروند و تو باغِ غول بازی کنند. باغِ غول، بزرگ بود و دلپذیر، پوشیده از چمن گرم و نرم. از میان چمن، تک و توک گل های زیبایی سر درآورده بودند، درست مانند ستارگانی در دل آسمان. به جز آن، در باغ دوازده درخت هلو قرار داشتند. شاخه های درختان در هنگام بهار، پر میشد از شکوفه هایی لطیف به رنگ های صورتی و صدفی و در تابستان، درختان میوه هایی شیرین به بار میآوردند. پرندگان خوش صدا بر شاخه های درختان مینشستند و آنچنان آوازی میخواندند که حتی کودکان نیز از بازی خود باز میماندند تا به آن گوش بدهند. پرندگان یکصدا میخواندند: «چقدر ما در این باغ خوشحالیم!».
امّا روزی از روز ها، غول به باغ خود بازگشت. او رفته بود تا دوست قدیمیش دیو گندمی را ملاقات کند و پس از هفت سال دیگر هر چه میخواست را گفته بود و حرف دیگری برای گفتن نداشت، پس عزم خود را جزم کرده و به قلعه خود بازگشت. به محض این که غول به قلعه خود رسید، کودکان را دید که در حال بازی کردن در باغ او بودند.
او صدای خود را حسابی کلفت و زمخت کرد و نعره کشید: «دارید اینجا چه کار میکید؟». کودکان با شنیدن این صدا ترسیدند و لرزیدند و بدو بدو از باغ فرار کردند. غول با خودش گفت: «باغ من فقط مال خود من است، همه باید این را بدانند! هیچ کس به جز من حق بازی کردن در این باغ را ندارد.». پس از آن غول دیواری بلند دور تا دور باغ خود کشید و تابلویی بزرگ رو به روی آن نصب کرد که میگفت:
اگر وارد شوید، تنبیه خواهید شد!
او غول بسیار خودخواهی بود.
بچه های بیچاره دیگر جایی برای بازی کردن نداشتند. آنها سعی کردند که در جاده بازی کنند، ولی جاده پر بود از گرد و خاک و سنگ های سخت. بچه ها جاده را دوست نداشتند. آنها بعد از کلاس دور دیوار های باغ گشت میزدند و باهم از باغ زیبای داخل حصار میگفتند:«چقدر در آنجا خوش و خرم بودیم!»
هنگامی که بهار دوباره آمد و همه جا را پر کرد از شکوفه های کوچک و پرنده های کوچک، ولی تنها باغ غول در زمستان باقی ماند. پرنده ها دیگر نمیخواستند آواز بخوانند چون کودکی در باغ نبود و درختان دیگر فراموش کرده بودند که چگونه غنچه کنند. یکبار گلی زیبا سر از چمن برآورد، ولی وقتی که تابلو بزرگ را دید، دلش برای بچه ها سوخت پس برگشت زیر خاک و به خواب رفت.
#ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
تولد امام حسن(ع).mp3
11.82M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای جذاب تولد پسر بزرگ امام علی(ع) و حضرت فاطمه(س)
🔵پیامبرخدا(ص) پرسیدند: اسم این کودک👶🏻 را چه گذاشتی علی جان؟
امام علی(ع) در جواب پیامبر فرمودند: ما اسمی نگذاشتیم و منتظر ماندیم تا شما برایش اسم بگزارید.
#امام_حسن_مجتبی
#قسمت_اول
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_اول
نام پدر حضرت یوسف، حضرت یعقوب
نام پدر حضرت یعقوب: حضرت اسحاق
حضرت یوسف مادر خود را در کودکی از دست داده بود و با پدر و برادرهایش زندگی میکرد. حضرت یوسف همیشه به خاطر نداشتن مادر ناراحت بود و وقتی با پدرش درد و دل میکرد و از تنهاییهایش میگفت. حضرت یعقوب دستش را به آرامی میگرفت و میگفت:
-یوسف جان پسرم، تو نباید احساس تنهایی کنی. همیشه این رو بدون هر چه قدر هم در این دنیا تنها باشی و حتی اگه عزیرترین کسانت رو از دست داده باشی خدا رو داری و هیچ کس نباید با وجود داشتن خدای بزرگ و یگانه احساس تنهایی کنه. خدا به تو بردارهای زیادی داده تا کنارشون باشی و باید به قولی که به مادرت دادی عمل کنی و به خوبی مواظب بنیامین برادر کوچکترت باشی
حضرت یوسف از همان بچگی مهربان و دل سوز بود و خدا را خیلی دوست داشت. حضرت یعقوب، یوسف را خیلی دوست داشت و طاقت جدایی از او را نداشت و همیشه ساعتها به او نگاه میکرد و آرامش میگرفت.
یک شب وقتی حضرت یوسف خواب بود. در خواب دید که نشسته بود و داشت به آسمانها نگاه میکرد.
آسمان خیلی زیبا بود و ماه و ستارهها میدرخشیدند. حضرت یوسف با شادی به آنها نگاه میکرد و خوشحال بود. در همین لحظه بود که دید ستاره و ماه هم زمان پایین آمدند و همراه خورشید جلوی پای او سجده کردند.
حضرت یوسف خیلی تعجب کرده بود و تا به حال ندیده بود ماه و ستارهها و خورشید از آسمان پایین بیایند. از دیدن این خواب خیلی خوشحال بود و وقتی از خواب بیدار شد، حضرت یعقوب داشت خدا را عبادت میکرد. بلند شد و رفت کنار پدرش نشست و دست او را گرفت. حضرت یعقوب به یوسف نگاه کرد و گفت:
-چرا بیدار شدی یوسف جان؟
حضرت یوسف گفت:
-خوابی دیدم. که خیلی عجیب بود.
حضرت یعقوب سر او را نوازش کرد و گفت:
-چه خوابی دیدی؟ که این قدر خوشحالی.
حضرت یوسف گفت:
-توی خواب دیدم که داشتم در صحرا بازی میکردم و خوشحال بودم. وقتی به آسمان نگاه کردم، آسمان خیلی عجیب و زیبا شده بود. ستارهها و ماه نور درخشانی داشتند. بعد ماه و خورشید و ستارهها پایین آمدند و جلوی پای من سجده کردن.
حضرت یوسف ساکت شد و به پدرش نگاه کرد. حضرت یعقوب دستی به سرش کشید و گفت:
-یوسف جان، پسرم. این خوابی که دیدی نشانه ی این است که تو مرد بزرگی خواهی شد و روزی به پیامبری میرسی و مقامت آن قدر بزرگ میشه که بهت احترام میذارن.
حضرت یوسف سرش را روی پای پدرش گذاشت و گفت:
-این، یعنی خدا خیلی منو دوست داره.
حضرت یعقوب گفت:
-بله. یوسف عزیزم. تو نباید در مورد این حرفهایی که بهت گفتم با کسی حرف بزنی و خوابت را برای کسی تعریف نکن. حتی برادرهایت هم نباید از این خواب و حرفهای من چیزی بفهمن. گوش کردی چه میگم؟
حضرت یوسف پدرش را بوسید و گفت:
-چشم.
حضرت یعقوب گفت:...
#ادامه_دارد..
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_های_مثنوی
🦜طوطی و بقّال
#قسمت_اول
روزی، روزگاری، در شهری، مرد بقّالی زندگی میکرد. بقّال، مغازهای داشت که در آن کار میکرد و برای اینکه از صبح تا شب تنها نباشد، یک طوطی سبز و زیبا خریده بود. طوطی سبز، علاوه بر زیبایی، خیلی هم باهوش و زرنگ بود. خیلی زود یاد گرفت که حرف بزند. هر چه بقّال میگفت، تکرار میکرد و همین باعث شادی و سرگرمی بقّال شده بود. علاوه بر اینها، گاهی که کاری پیش میآمد و بقّال به خانه یا جای دیگری میرفت، طوطی در مغازه میماند، از آن مواظبت میکرد و به مشتریها میگفت که کمی صبر کنند تا بقّال برگردد و چیزهایی را که لازم دارند، به آنها بفروشد.
طوطی قصّۀ ما، آنقدر زرنگ و باهوش بود که بعضی از مشتریها را میشناخت و با آنها حرف میزد. به آنها سلام میکرد و احوالشان را میپرسید. مشتریها هم او را دوست داشتند. این مسأله باعث شده بود که رفت و آمد مردم به مغازۀ بقّال بیشتر شود و کار و کسب او رونق بگیرد.
روزها و هفتهها و ماهها گذشت. تا اینکه روزی از روزها، بقّال برای ناهار به خانهاش رفت و طوطی در مغازه ماند. ظهر بود و همه جا خلوت. اصلاً کسی به مغازه نیامد تا طوطی با او حرف بزند.
#ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6