eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.8هزار دنبال‌کننده
797 عکس
976 ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کودکان.pdf
حجم: 7.37M
🌼پی دی اف 🌸عنوان:خبر بزرگ 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
32.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان جک و لوبیای سحرآمیز "قسمت اول" 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
4.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍مقایسه کودکان ممنوع! ✍🏻هر کودک منحصربه‌فرد است. مقایسه کردن، اعتمادبه‌نفس را تخریب می‌کند. به جای آن، استعدادهایش را پرورش دهید. 🌱 هر کودکی در زمان خودش شکوفا می‌شود. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
🌸بسته‌های شادی غدیر سایه‌های عصر آرام آرام حیاط خانه محمدحسن و ریحانه زهرا را پر می‌کرد. این دو خواهر و برادر، مثل هر سال، با دل‌های پر از انتظار، روزهای منتهی به عید غدیر را می‌شمردند. یادِ جشن‌های پرنشاط و پر از نور و شور سال‌های گذشته، قلب‌های کوچکشان را گرم می‌کرد. آن روز، پای تلویزیون نشسته بودند که تصویری نفس‌گیر توجهشان را جلب کرد: «جشن بزرگ ۱۰ کیلومتری غدیر!» دوربین از میان دریایی از شادی می‌گذشت؛ بچه‌ها با لبخندهای رؤیایی روی چرخ و فلک می‌چرخیدند، دسته‌های بادکنک رنگارنگ به آسمان می‌رفت، و بساطی از خوراکی‌های خوشمزه و رنگین، چشم هر کودک کنجکاوی را نوازش می‌داد. هیاهوی شادمانه از بلندگوها می‌آمد. محمدحسن آهی کشید که از اعماق دلش برخاست. نگاهش را به ریحانه زهرا دوخت و با لحنی آمیخته به حسرت گفت: «ای کاش... ای کاش ما هم می‌تونستیم اونجا باشیم، ریحانه! این همه بازی، این همه خوراکی‌های باحال... اما راه خیلی دوره» ریحانه زهرا چشمان درشتش را که پر از تصویر بستنی‌های رنگی و خوراکی های فراوون بود، به برادرش دوخت و آهسته گفت: «آره محمدحسن، حتماً اونجا کلی بادکنکِ قشنگ هست، کلی بازی‌های هیجان‌انگیز... واقعاً دل می‌خواد یه بار هم که شده اون فضا رو حس کنیم.» مادرشان، خانم امیری، کنار سینک مشغول پاک کردن سبزی‌های تازه برای شام بود. نجوای حسرت‌بار بچه‌ها به گوشش خورد. دست‌هایش را خشک کرد، لبخندی مهربان بر لب نشاند و آنها را صدا زد: «بیاین اینجا کنار من، عزیزام.» محمدحسن و ریحانه زهرا، کنار مادر روی مبل نشستند. مادر نگاه گرمش را بین چهره‌های کوچکشان تقسیم کرد: «صداتون رو شنیدم. می‌دونم دلتون می‌خواد تو اون جشن بزرگ باشین. اما یادتون نره، عید غدیر فقط برای اونایی که تو یه جای خاص میرن نیست.» مادر ادامه داد: «می‌دونین چیه؟ یه جورایی ما هم می‌تونیم یه جشن کوچیک غدیر راه بندازیم، همین‌جا که هستیم! مثل همون داوطلبای خوش‌قلبی که تو جشن‌های غدیر کلی کار می‌کنن تا بقیه بچه‌ها خوشحال بشن، فقط به عشق مولامون امیرالمؤمنین علی (ع)» محمدحسن سرش را کج کرد: «ولی مامان، چطوری؟ ما که نه چرخ و فلک داریم، نه اون همه خوراکی...» مادر گفت: «بیاین با هم فکر کنیم! من می‌تونم کلی کلوچه خوشمزه و تازه، مخصوص عید غدیر بپزم. عطرش که تو خونه پیچید، خودتون می‌بینین چقدر حال‌و‌هوا رو عوض می‌کنه!» ریحانه زهرا با خوشحالی گفت: «وای! ایده عالیه! منم با پول‌هایی که تو قلکم جمع کردم، می‌تونم کلی بادکنک رنگارنگ بخرم! بادکنک‌های سبز و سفید و قرمز!» ... 🌸نویسنده:عابدین عادل زاده 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
بسته‌های شادی غدیر محمدحسن که جرقه شوق در وجودش زده شده بود، با هیجان گفت: «منم... منم می‌تونم از پول توجیبیم شکلات‌های کوچولو بخرم!» مادر لبخند زد و گفت: «چه برنامه قشنگی! حالا فکر کنین، اگه این همه چیزهای قشنگ رو با هم توی یه بسته کوچیک بذاریم و روز عید غدیر، به بچه‌های همسایه‌هامون هدیه بدیم؟» دستش را به نشانه اندازه بالا آورد: «مثلاً نایلون‌های کوچیک زیپ‌دار برداریم. توی هر کدوم یکی از کلوچه‌های خوشمزه من، یکی از بادکنک‌های رنگارنگ شما، چندتا از شکلات‌های قشنگ محمدحسن بذاریم...» ریحانه زهرا گفت: «و یه کاغذ کوچیک هم بچسبونیم روش و بنویسیم:عید غدیر خُم مبارک!"» محمدحسن پرید بالا: «بله! دقیقاً! مثل یه غافلگیری کوچیک و قشنگ!» روزهای بعد، خانه محمدحسن و ریحانه زهرا، خودش تبدیل به کارگاه کوچیک شادی شد. آشپزخانه پر از بوی شیرین و دل‌انگیز کلوچه‌های تازه مادر شد. ریحانه زهرا با دقت تمام، بادکنک‌های خریداری شده را باد کرد و با روبان‌های نازک بست؛ کوهی از رنگ در گوشه اتاق نشیمن. محمدحسن هم با اشتیاق، شکلات‌هایش را دسته‌بندی کرد و روی میز چید. مادر نایلون‌های زیپ‌دار کوچک و کاغذهای رنگی با نوشته «عید غدیر خُم مبارک» را آماده کرده بود. سرانجام، روز موعود، روز عید سعید غدیر خُم فرا رسید. آفتاب صبحگاهی که به پنجره‌ها می‌تابید، خانه را پر از نور و شوق کرده بود. بعد از صبحانه و دعا و شادی برای مولایشان امیرالمؤمنین (ع)، سه نفری دور میز نشستند و با عشق و ذوق کودکانه، شروع به پر کردن نایلون‌ها کردند: یک کلوچه خوش‌عطر، یک بادکنک باد شده با روبان قشنگ، چند شکلات خوش‌رنگ، و آن کاغذ کوچک مبارک‌باد. بعد از ظهر، محمدحسن و ریحانه زهرا، با کیسه‌ای پر از این بسته‌های شادی کوچولو، با هیجان به حیاط رفتند. صدای بازی بچه‌های همسایه از حیاط‌ها می‌آمد. با قلب‌هایی که از شادی می‌تپید، به در خانه‌ها زدند. درب اول که باز شد، چشم‌های متعجب علی‌اکبر، هم‌بازی همیشگی محمدحسن، وقتی بسته کوچک را گرفت، از ذوق برق زد: «وای! ممنون! عیدتون مبارک!» صدایش آنقدر بلند بود که خواهر کوچک‌ترش هم دوید و بسته خودش را گرفت. پشت در بعدی، فاطمه‌سادات، با موهای بافته‌اش، با تعجب بسته را گرفت. وقتی بسته و بادکنک را، لبخندی زیبا روی لب‌هایش نشست: «عید شما هم مبارک! چه بسته قشنگی!» از این خانه به آن خانه، بسته‌های کوچک شادی، دست‌به‌دست می‌شد. صدای خنده‌ها، تشکرها و تبریک‌های بچه‌ها، حیاط‌های کوچک همسایه را پر کرد. بادکنک‌های قرمز و سبز و زرد، حالا در دست‌های زیادی بالا و پایین می‌پریدند و رنگ شادی را به آسمان محله می‌پاشیدند. محمدحسن و ریحانه زهرا، با دیدن این همه لبخند و شنیدن این همه ممنون، احساسی وصف‌نشدنی داشتند؛ گویی خودشان مهمان آن جشن بزرگ ۱۰ کیلومتری شده بودند، نه فقط مهمان، که بخشی از آن شادی‌سازی بودند. وقتی آخرین بسته را به دست کوچک‌ترین بچه محله دادند و به خانه برگشتند، خستگی شیرینی وجودشان را گرفته بود، اما چشمانشان از شادی می‌درخشید. پدر که از کار برگشته بود و ماجرا را شنیده بود، آنها را در آغوش گرفت: «چه کار قشنگی کردین، گل‌های من! امروز واقعاً معنی عید غدیر رو به رخ همه کشوندین.» محمدحسن، در حالی که به بادکنک سبزی که برای خودش نگه داشته بود نگاه می‌کرد، گفت: «بابا، راستش ما اولش خیلی ناراحت بودیم که به جشن بزرگ نمی‌رسیم. ولی حالا می‌فهمم...» ریحانه زهرا با انرژی تمام ادامه داد: «می‌فهمیم که عید غدیر یعنی ساختن خوشحالی برای دیگران! یعنی یاد مولامون علی (ع) و اون پیمانی که پیامبر (ص) گرفتن! مهم نیست کجا باشیم، مهم اینه که با عشقشون، دل‌ها رو شاد کنیم!» مادر ظرف کلوچه‌های باقی‌مانده را آورد و با چشمانی پر از مهر گفت: «دقیقاً! شما امروز با این کار قشنگتون، خودتون رو به خورشید غدیر نزدیک‌تر کردین. این شادی‌ای که ساختین، برکتش همین‌جا، تو قلب خودتون و قلب اون بچه‌ها موندگار شد. عید غدیر، عید ابراز عشق و وفا به ولایت و گسترش مهربانیه.» آن شب، خانه کوچک محمدحسن و ریحانه زهرا، با یاد خنده‌های بچه‌های همسایه و تصویر بادکنک‌هایی که هنوز در حیاط‌ها بازی می‌کردند، پر از آرامش بود. آنها فهمیده بودند که شعله غدیر، با دست‌های کوچک مهربان هم می‌تواند فروزان بماند و گرمابخش دل‌ها باشد. و این، زیباترین جشن ممکن بود. 🌼نویسنده: عابدین عادل زاده 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
پروانه‌های رنگارنگ در باغی زیبا، سه پروانه کوچک به نام‌های آبی، زرد و قرمز زندگی می‌کردند. آن‌ها بهترین دوستان هم بودند و همیشه کنار هم بازی می‌کردند، در میان گل‌ها می‌رقصیدند و با نسیم ملایم پرواز می‌کردند. یک روز، چند پروانه دیگر شروع به مقایسه رنگ‌هایشان کردند. یکی گفت: «رنگ من از تو قشنگ‌تره!» دیگری مخالفت کرد: «نه، رنگ من بهتره!» پروانه‌های کوچک ناراحت شدند. آن‌ها که همیشه شاد بودند، حالا مدام به این فکر می‌کردند که کدام‌یک زیباتر است. دیگر مثل قبل با هم نمی‌خندیدند، بازی نمی‌کردند، و هرکدام جداگانه پرواز می‌کردند. پروانه پیر و دانای باغ که بال‌های نقره‌ای داشت، آن‌ها را دید و با مهربانی گفت: «بیایید با هم به برکه برویم!» پروانه‌های کوچک به دنبال او رفتند. برکه مثل آینه‌ای درخشان بود و بازتاب آسمان آبی را در خود داشت. پروانه پیر گفت: «هرکدام از شما بال‌هایتان را در آب فرو ببرید.» آن‌ها همین کار را کردند، و ناگهان اتفاق عجیبی افتاد! آب برکه پر از رنگ‌های درخشان شد—آبی، زرد و قرمز در هم آمیختند و یک رنگین‌کمان زیبا ساختند. پروانه پیر لبخند زد و گفت: «ببینید! اگر همه یک‌رنگ بودند، دنیا چقدر خسته‌کننده می‌شد. اما وقتی رنگ‌های مختلف کنار هم باشند، زیبایی دوچندان می‌شود!» پروانه‌های کوچک فهمیدند که مقایسه کردن فقط آن‌ها را ناراحت کرده بود. دوباره بهترین دوستان هم شدند و با هم بازی کردند. حالا دیگر می‌دانستند که هرکدام رنگ خاص خودشان را دارند و این تفاوت‌هاست که دنیا را زیبا می‌کند. از آن روز به بعد، هر وقت کسی رنگ‌ها را مقایسه می‌کرد، پروانه‌های کوچک داستان رنگین‌کمان برکه را تعریف می‌کردند و می‌گفتند: «همه ما به رنگ خودمان زیبا هستیم و این تفاوت هاست که دنیا را زیبا می کند!» 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
62.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوجه اردک زشت 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
سایه‌های رنگی مبینا کنار پنجره نشسته بود و باران را تماشا می‌کرد. قطره‌ها آرام روی شیشه می‌لغزیدند. مهسا کوچولو هم کنارش بود و با انگشت‌های کوچکش رد قطره‌ها را دنبال می‌کرد. مهسا پرسید: «مبینا... چرا امروز نمی‌تونیم بریم پارک؟» مبینا لبخند زد: «بارون میاد، کوچولو.» مهسا اخم کرد. مبینا مداد رنگی‌هایش را برداشت و پارکی رنگارنگ کشید: تاب قرمز، سرسره آبی، درخت‌های سبز، و مهسایی که روی تاب پرواز می‌کرد. ناگهان، سایه‌ای از پشت پنجره گذشت. مهسا گفت: «یه پرنده!» پرنده‌ی کوچک میان شاخه‌های درخت پنهان شده بود. مهسا با چشم‌های پر از سؤال به آن نگاه کرد؛ انگار همه‌ی دنیا همان پرنده بود. مبینا چیزی نگفت، فقط دست مهسا را گرفت و به آشپزخانه رفت. یک نان خشک، چند دانه برنج، و یک درِ پلاستیکی کوچک برداشتند. در حیاط، مهسا زیر باران می‌چرخید و می‌خندید. مبینا دانه‌ها را توی درِ پلاستیکی ریخت و آن را روی نرده گذاشت. اما پرنده نیامد. مهسا گفت: «شاید... می‌ترسه؟» مبینا لحظه‌ای فکر کرد، بعد نقاشی‌اش را از جیب درآورد، آن را تا زد و به شکل یک لانه‌ی کوچک کاغذی ساخت. با یک نخ، آن را به شاخه‌ای نزدیک پرنده آویزان کرد. ناگهان، پرنده بال زد و خودش را توی لانه‌ی کاغذی انداخت. مهسا با خوشحالی فریاد زد: «مبینا! عالیه!» مبینا لبخند زد. فهمید که گاهی باران هم بهانه‌ای می‌شود برای پیدا کردن مهربانی‌هایی پنهان. مهربانی، زبان خودش را دارد؛ حتی وقتی با دست‌های کوچک بیان شود. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob