ghesseminofen میرزا و دزد ناقلا _1_1.mp3
زمان:
حجم:
5.86M
بازنویسی و اجرا : #حامد_انتظام
گروه سنی : #۶_سال_به_بالا
تدوین و صداگذاری : #فاطمهناقبی
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
ghesseminofen مونا.mp3
زمان:
حجم:
13.13M
نویسنده: قصه های ازوپ
باز نویسی : #مونا_مشهدی_حسین
قصه گو : #مونا_مشهدی_حسین
گروه سنی : #۶_سال_به_بالا
تدوین و صداگذاری : #فاطمهناقبی
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
ghesseminofen InShot_20250302_140129167_1_1.mp3
زمان:
حجم:
6.7M
قصه گو : #مهربانو
تدوین و صداگذاری: #فاطمهناقبی
گروه سنی : #۶_سال_به_بالا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
عنوان: تولدِّّ كرّه الاغ كوچولو
ننه گلاب و بابا حیدر پیرزن و پیرمرد مهربان و زحمتكشی بودند كه یك مزرعه و دوتا الاغ داشتند. اسم یكی از الاغها خاكستری و اسم دیگری گوش بلند بود. الاغها برای ننه گلاب و باباحیدر كار می كردند و بار می بردند و گاهی هم به آنها سواری می دادند.
توی مزرعه یك گاو شیرده هم بود كه گوساله ی قشنگی داشت. اسم گاو خال خالی و اسم گوساله اش چشم سیاه بود. ننه گلاب و بابا حیدر یك مرغدانی پر از مرغ و خروس داشتند ومرغها هر روز برای آنها تخم می گذاشتند.
زندگی توی مزرعه آرام و یكنواخت بود. حیوانها هر روز از خواب بیدار می شدند،گاو علف می خورد و ننه گلاب شیرش را می دوشید.گوساله این طرف و آن طرف می دوید و بازیگوشی می كرد. مرغها و خروسها دانه می خوردند و قوقولی و قدقدا می كردند.الاغها بار می بردند و سواری می دادند. ننه گلاب و باباحیدر هم توی مزرعه گندم می كاشتند و زمین را آبیاری می كردند تا گندمها رشد كنند و از یك خوشه ده ها دانه ی گندم سبز شود. بعد هم باكمك چندتا كارگر، گندمها را درو می كردند و به آسیاب می بردند تا آرد كنند.
یك شب كه خال خالی و چشم سیاه و خاكستری و گوش بلند توی طویله دور هم نشسته بودند، خال خالی خمیازه ی بلندی كشید و گفت:« ما....ما...چقدر حوصله ام از این زندگی سر رفته! كاش یك اتفاق جالب می افتاد!»
گوش بلند سرش را تكان داد و عرعری كرد و گفت:« آره ، من هم مثل تو حوصله ام سر رفته و منتظر یك اتفاق جالب هستم.»
خاكستری خندید و گفت:« عر...عر..عر.. به زودی اتفاق جالبی میفته و یك كرّه الاغ كوچولوبه جمع ما اضافه میشه!»
چشم سیاه موموكنان پرسید:« كی؟ كی كرّه الاغ به جمع ما اضافه میشه؟»
خاكستری گفت:« من به زودی یك بچه به دنیا میارم كه می تونه همه مون را سرگرم كنه، اما باید كمی صبركنید.»
همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند و از آن روز به بعد لحظه شماری می كردند تا كرّه الاغ به دنیا بیاید. سرانجام روزی انتظار به سر رسید و خاكستری كرّه الاغ كوچولوی بامزه ای به دنیا آورد. كرّه ی كوچولو خیلی زود شروع به شیطنت و بازیگوشی كرد. گوشها و دمش را تكان می داد وعرعر می كرد وشیرمی خورد. چشم سیاه مرتب دور و برش می گشت و مومو می كرد و می خواست با كرّه الاغ شیطان كه اصلاً نمی توانست یك جا بند شود ، بازی كند. آنها دنبال هم می دویدند و شادی می كردند.
شب كه همه توی طویله دور هم جمع شدند، خال خالی مقداری علف تازه آورد و جلوی آنها گذاشت وگفت:« به افتخار تولد كرّه الاغ كوچولو می خواهیم جشن بگیریم.» بعد رو به خاكستری كرد و گفت:« خانم خاكستری، تولد كرّه ات مبارك، بذار براش یه آواز بخونم.» و اینطور خواند:
كرّه الاغ كوچولو
تولدت مبارك
شیطون و بامزه ای
تولدت مبارك
كرّه خری ماشالا
الاغ میشی ایشالا
چشم سیاه و گوش بلند و خاكستری هم با او دم گرفتند:
كرّه خری....ماشالا
الاغ میشی ....ایشالا
ننه گلاب و باباحیدر صدای بلند حیوانات را شنیدند، به طویله آمدند و حیوانات را دیدند كه دور هم نشسته اند . فهمیدند كه آنها جشن گرفته اند. كمی ایستادند و به آوازشان گوش دادند و برایشان دست زدند وبعد رفتند.
از آن روز به بعد كرّه الاغ كوچولو در كنار خاكستری و گوش بلند به باباحیدر و ننه گلاب كمك می كرد و با شیطنتها و شیرین كاریهایش باعث شادی دیگران می شد.
چشم سیاه هم از اینكه یك همبازی پیدا كرده بود، خوشحال بودو گاهی با كرّه الاغ كوچولو آواز می خواند و صدای ما..ما.. و عرعر آنها درتمام مزرعه به گوش می رسید.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
⭕️⭕️زود قضاوت نکن⭕️⭕️
آن روز وقتی سارا می خواست به مدرسه برود، مادرش دوتا اسکناس هزارتومانی به او داد و گفت:« ظهر که داری از مدرسه برمی گردی، به مغازه ی آقای صادقی برو و این پول را به او بده. دیروز از او خرید کردم و بدهکار شدم.» سارا پولها را لای کتاب ریاضی گذاشت، کتاب را در کیفش گذاشت و خداحافظی کرد و به مدرسه رفت. زنگ اول آنقدر سرگرم بود که اصلاً به یاد پولها نیفتاد. زنگ دوم وقتی کتاب ریاضی را باز کرد، چشمش به پولها افتاد و تازه یادش آمد که مادرش چه کاری از او خواسته است. دوستش زینب هم پولها را دید و از او پرسید:« پول برای چی آوردی مدرسه؟ یک وقت گم می کنی ها!» سارا گفت:« نه بابا ، حواسم هست.» بعد هم دوتایی مشغول نوشتن صورت مسئله هایی شدند که خانم معلم روی تخته می نوشت. وقتی زنگ خورد، مریم که در درس ریاضی ضعیف بود ، از سارا خواهش کرد که به او کمک کند تا چندتا مسئله را حل کند. سارا با مریم به حیاط رفت. توی حیاط کنار باغچه نشستند و با هم شروع به درس خواندن کردند. زنگ که خورد به کلاس برگشتند. سارا دفتر املایش را حاضر کرد تا خانم معلم بیاید و املا بگوید. بعد از نوشتن املا، یاد پولها افتاد. به سراغ کتاب ریاضی رفت و لای آن را باز کرد اما پولها آنجا نبودند. سارا نگران شد، چندبار لای کتاب را نگاه کرد اما پولها را پیدا نکرد. با خودش گفت:« به جز زینب کسی نمی داند که من پول آورده ام ، حتماً او پولها را برداشته است.»
خواست به زینب چیزی بگوید اما زینب که از املا بیست گرفته بود، آنقدر خوشحال بود که متوجه چهره ی نگران سارا نشد. سارا کمی مِن و مِن کرد و بالاخره گفت:« زینب ، زود باش پولهای مرا پس بده.» زینب با تعجب نگاهش کرد و گفت:« کدام پول؟ من که به تو بدهکار نیستم.» سارا گفت:« شوخی نکن! دوتا هزارتومنی سرجایشان نیستند ؛ حتماً تو برداشتی.» زینب گفت:« نه ، من برنداشتم . » سارا که خیلی ناراحت بود، یک مرتبه داد کشید:« اما فقط تو پولها را دیدی ...حالا هم زود باش پس بده!»
صدای سارا بلند بود. خانم معلم و بچه های کلاس هم شنیدند که چه می گوید. خانم معلم رو به سارا کرد و پرسید: « چه خبر شده سارا؟ چرا با زینب دعوا می کنی ؟»
زینب که گریه اش گرفته بود با ناراحتی گفت:« خانم به خدا من پولش را برنداشتم . اون داره دروغ میگه.»
خانم معلم از هردوی آنها سۆالاتی کرد و وقتی فهمید که پولها لای کتاب ریاضی بوده اند از سارا خواست تا هرچه در کیف دارد بیرون بریزد.سارا کیفش را خالی کرد .از ته کیفش دوتا اسکناس هزارتومانی مچاله شده بیرون افتاد. خانم معلم گفت:« دنبال همینها می گشتی؟» سارا که خجالت می کشید و از رفتارش پشیمان شده بود ، سرش را زیر انداخت و جوابی نداد. او یادش آمد که ساعت قبل وقتی می خواست به مریم ریاضی درس بدهد، پولها را از لای کتاب ریاضی درآورد و ته کیفش انداخت و کتاب را به دست گرفت و به حیاط برد و وقتی برگشت یادش رفت آنها را دوباره لای کتاب بگذارد. او نمی دانست چکار باید بکند.
خانم معلم گفت:« تو اشتباه کردی و به دوستت تهمت زدی و او را ناراحت کردی ، باید از او معذرت بخواهی تا بلکه تو را ببخشد.» سارا ، زینب را بغل کرد و بوسید و گفت:« مرا ببخش زینب جان! اشتباه کردم، شیطان گولم زد. تو را به خدا مرا ببخش!» زینب نگاهی به خانم معلم کرد. خانم معلم با اشاره به او فهماند که سارا را ببخشد. زینب هم گفت« باشد ، بخشیدمت. » خانم معلم رو به بچه ها کرد و گفت:« بچه ها ، بین حق و باطل ، یعنی درست و نادرست، فقط به اندازه ی چهار انگشت فاصله هست.» بعد دستش را روی گونه اش گذاشت. بچه ها دیدند که چهارتا از انگشتان خانم معلم ، بین چشمها و گوشهای او قرار گرفته اند. خانم معلم ادامه داد:« گاهی آدم بدون آنکه چیزی را ببیند ، در باره ی آن قضاوت می کند؛ مثل سارا که بدون آنکه زینب را درحال برداشتن پول بیند، خیال می کرد زینب پولش را برداشته است اما معلوم شد که اشتباه کرده و بی جهت به زینب شک کرده است. شاعر بزرگ کشورمان مولوی دو بیت شعر دارد ودر این دوبیت شعرکه بیشتر به یک داستان شبیه است، بیان می کند که انسان نباید تا چیزی را به چشم ندیده درباره اش قضاوت کند.
ادامه👇👇👇👇
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
ادامه👆👆
آن دوبیت شعر اینست: « کرد مردی از سخندانی سۆال
حق و باطل چیست ای نیکومقال؟
گوش را بگرفت و گفت این باطل است
چشم حق است و یقینش حاصل است.»
یعنی یک روز مردی از شخص دانایی می پرسدکه حق و باطل چی هستند؟ آن مرد دانا به گوش اشارهمی کند و می گوید این باطل است یعنی نباید هرچیزی را که شنیدی باور کنی بعد به چشمانش اشاره می کند و می گوید اما اگر چیزی را با دوتاچشم خودت دیدی می توانی باورش کنی و درباره اش قضاوت نمایی. با این وجود بین حق و باطل فاصله ی بسیار کمی وجود دارد.
شما هم تا از چیزی مطمئن نشده اید، نباید زود قضاوت کنید. اگر سارا عجله نمی کرد و فوراً به زینب شک نمی کرد، حالا پشیمان نبود؛ زینب هم ناراحت نمی شد. » سارا گفت:« خانم معلم،
کاش اول ته کیفم را دیده بودم .اگر یادم بود که پولها را از لای کتاب درآورده ام ؛ به بهترین دوستم شک نمی کردم. من بدون آنکه خوب فکر کنم و توی کیفم راببینم ، کاری کردم که دوستم ناراحت شد. حالا هم دوباره معذرت می خواهم و قول می دهم که دیگر زود قضاوت نکنم.» خانم معلم گفت:آفرین دخترم ، امیدوارم دیگر از این اتفاقات توی کلاس ما نیفتد و بعد مشغول تصحیح بقیه دیکته ها شد. آن روز برای سارا و زینب یک روز فراموش نشدنی بود.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
مادر عزیز🫀دغدغه رشد وزن و قد کودکت رو داری؟👩🏻🍼
صادقانه بهترین گزینه برای کودک غذای طبیعی و ارگانیکه! 👌👇
ما توی حکیم بانو ۸ ساله که با ۶۰ هزار مادر ایرانی در ارتباطیم و برای بچه هاشون غذای ارگانیک و طبیعی تولید می کنیم. 🍎
✅ غذای کودک ارگانیک
✅ سرلاک کامل و طبیعی
✅ فرنی غنیشده با مواد مغذی
از زمان شروع غذای کمکی 👈🏻 تا سنین بالا
📦 همین الان محصولات رو ببین و سفارشت رو در وبسایت حکیم بانو ثبت کن:
www.hakimbanoo.com
ghesseminofen InShot_20250301_131530201_1_1_1.mp3
زمان:
حجم:
7.41M
قصه گو : #مهربانو
تدوین و صداگذاری: #فاطمهناقبی
گروه سنی : #۶_سال_به_بالا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
ghesseminofen بچه خرگوش دوست داشتنی _1.mp3
زمان:
حجم:
5.65M
قصه گو : #عاطفه_فلاح
گروه سنی : #۴_تا_۸_سال
تدوین و صداگذاری : #فاطمهناقبی
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
یکی بود یکی نبود .
در یک روز آفتابی آقا کلاغه یک قالب پنیر دید ، زود اومد و اونو با نوکش برداشت ،پرواز کرد و روی درختی نشست تا آسوده ، پنیرشو بخوره .
روباه که مواظب کلاغ بود ، پیش خودش فکر کرد کاری کند تا قالب پنیررا بدست بیاورد . روباه نزدیک درختی که آقاکلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعریف از آقا کلاغه کرد : “
به به چه بال و پر زیبا و خوش رنگی داری ، پر و بال سیاه رنگ تو در دنیا بی نظیر است .
عجب سر و دم قشنگی داری و چه پاهای زیبائی داری ، حیف که صدایت خوب نیست اگر صدای قشنگی داشتی از همه پرندگان بهتر بودی .
کلاغه که با تعریفهای روباه مغرور شده بود ، خواست قارقار کنه تا روباه بفهمد که صدای قشنگی داره ، ولی پنیر از منقـارش می افتـد و آقـا روبـاه اونو برمی داره و فـرار می کنه .
کلاغ تازه متوجه حقه روباه شد ولی دیگر سودی نداشت . خوب بچه های عزیز من چه نتیجه ای از این داستان گرفتید . باید مواظب باشید ، اگر کسی تعریف زیاد وبیجا از چیزی یا کسی می کنه ، حتمأ منظوری داره .
🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺
زاغکـی قـالب پنیـری دیـد
به دهان بر گرفت و زود پرید
بر درختی نشست در راهی
که از آن می گـذشت روباهـی
روبه پر فریـب وحیلت ساز
رفـت پـای درخـت کـرد آواز
گـفت بـه بـه چقـدر زیبائی
چـه سـری چه دمی عجب پائی
پرو بالت سیاه رنگ و قشنگ
نیست بـالاتر از سیـاهـی رنگ
گرخوش آواز بودی و خوش خوان
نبودی بهتر از تو در مرغان
زاغ می خواسـت قارقار کند
تـا کـه آوازش آشـکـار کنـد
طعمه افتاد چون دهان بگشود
روبهک جست و طعمه را بربود
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
قصه جالب پولک طلا و قورقوری
پولک طلا کمی فکر کرد و با خوشحالی به قورقوری گفت: «من این رو نمیدونستم. ممنونم که به من گفتی. من، امروز، از تو یه چیز جدید یاد گرفتم.»
یکی بود یکی نبود. در یک برکه پر از آب، یه ماهی کوچولو بود به اسم پولک طلا که همراه خانوادهاش زندگی میکرد. او، دوستان زیادی داشت و هر روز در برکه، با آنها بازی میکرد.
یک روزکه پولک طلا، برای بازی راهی شد، صدای دوستش، قورقوری را از بیرون آب شنید و با تعجب رفت روی آب. او، تا به حال، قورقوری را بیرون آب ندیده بود. با تعجب از او پرسید: «اونجا چه کار میکنی؟ مواظب باش بیرون آب خفه نشی!»
قورقوری با لبخند گفت: «نگران من نباش. من بیرون آب هم میتونم نفس بکشم.»
پولک طلا با تعجب گفت: «مگه میشه؟ پس حتما دیگه نمیتونی بیای توی برکه.» پولک طلا ناراحت شد و با غصه ادامه داد: «اگه دیگه نتونی بیای، من دلم برات تنگ میشه. آخه دیگه نمیتونیم با هم بازی کنیم.»
قورقوری گفت: «نه، اینطوری نیست. من باز هم میتونم بیام توی برکه و بازی کنیم. امروز میخواستم کمی آفتاب بخورم و دوستای خارج از برکه رو هم ببینم. اینجا هم میتونم نفس بکشم، چون ما قورباغهها، میتونیم هم در آب نفس بکشیم، هم بیرون آب؛ یعنی دو جا زندگی میکنیم.»
پولک طلا کمی فکر کرد و با خوشحالی به قورقوری گفت: «من این رو نمیدونستم. ممنونم که به من گفتی. من، امروز، از تو یه چیز جدید یاد گرفتم.»
پولک طلا و قورقوری شروع کردند به خندیدن.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
🌻عنوان: گاو پرخور🌻
تو یه طویله یه گاو پرخور بود که بیشتر از همه غذا می خورد. وقتی موقع خوردن می شد سرشو می انداخت پایین و هی می خورد. سیر که نمی شد ،انقدر می خورد تا غذا تموم بشه . هی می گفت مااااا ماااا اینا چقدر خوشمزن.
یه روز انقدر خورد و خورد تا مثل باد کنک باد کرد. تا خوابید روی زمین، همه چیز زیر شکمش گم شد. خانم مرغه دنبال جوجش می گشت. ببعی دنبال علفاش می گشت. سگه دنبال استخونش می گشت.
یه دفعه گوشه شکمش تکون خورد و یه جوجه از زیر شکمش اومد بیرون و گفت ای ی ی ش. لطفا شکمتونو یه خورده جمع کنید. من زیر شکم شما گیر کرده بودم.
گاوه خجالت کشید و گفت ببخشید حواسم نبود.
ببعی گوشه ی علفاشو دید که از زیر شکم گاو پر خور پیدا شده بود. اومد جلو و گفت لطفا این طرف شکمتونو یه خورده ببرید بالا من علفهامو بردارم. گاوه از خجالت عرق کرد. ببعی علفهاشو برداشت و با اخم از اونجا رفت.
بعد سگه اومد و گفت حالا که همه چیز از زیر شکم شما پیدا می شه لطفا یه نگاه کنید ببینید استخوون من زیر شکم شما نیست؟
گاو چاق و شکم گنده، از جاش بلند شد. ولی استخوونی روی زمین نبود. خوشحال شد و لبخند زد. سگه زیرشو نگاه کرد دید استخوونش به شکم گاوه چسبیده . استخوونشو برداشت و با اخم به اون نگاه کرد و گفت ایناهاش . اینجاست.
ایندفعه دیگه گاو شکم گنده از خجالت سرخ شد. سرشو انداخت پایین و رفت تو اتاق خودش دیگه تا شب بیرون نیومد.
شب که موقع شام شد می خواست تصمیم گرفته بود رژیم بگیره و کم غذا بخوره. شروع کرد به غذا خوردن .
وای وای انقدر غذا خوشمزه بود که دوباره همه چی یادش رفت و انقدر خورد و خورد که شکمش مثل یه دیگ گنده شد.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob