مامان جوجه کوچولو_صدای اصلی_235756-mc.mp3
11.43M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸مامان جوجه کوچولو 🐔
🌸🍂🍃🌸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
قصه_کودکانه
🌼آرش کمانگیر
#قسمت_دوم
در میان این سخن ها ناگهان صدایی بلند شد: من این تیر را خواهم انداخت.
سکوتی سنگین بر دربار حاکم شد، پهلوانان همگی کنار رفتند و از میان آنها آرش پهلوان دلیر ایران زمین نمایان شد.
آرش که پهلوانی کهنسال بود گفت: ای شهریار،من سالها ی زیادی برای افتخار و سربلندی کشورم جنگیده ام اما اینک طاقت ندارم تا خواری و زبونی ایران را ببینم من این تیر را خواهم انداخت.
همه پهلوانان و بزرگان با یکدیگر آرام صحبت کردند.
بعد از مدتی منوچهر لب به سخن گشود و به آرش گفت: ای آرش تو از بزرگترین پهلوانان ایران هستی، از بین پهلوانان دیگر کسی جرات پذیرفتن این کار را نداشت.
بعد با غمگینی و نا امیدی گفت: همگی شاهد باشید که من سرنوشت کشورمان را بدست آرش پهلوان می سپارم با شنیدن این سخن دوباره همهمه در بار را پرکرد.
آرش با شنیدن این حرف در فکر فرو رفت؛ آخر تیر او تا کجا خواهد رفت؟ آرش با این فکر به خانه رفت، او باید کمان خودرا آماده می کرد، آرش ابتدا کمانش را به زه کرد به تیردان نگاه کرد تیری درون آن نبود.
او به جنگل رفت تا تیری مناسب و محکم برای پرتاب تهیه کند، او درخت گردوی کهنسالی را در میان جنگل می شناخت که چوب بسیار محکمی داشت، سواربر اسب و در هنگام شب به میان جنگل رفت و درخت گردوی کهنسال را پیدا کرد.
نور مهتاب همه جارا پرکرده بود آرش نزدیک درخت از اسب پیاده شد و با درخت سخن گفت: ای درخت پیر من تو را از کودکی می شناسم و تو را بسیار دوست دارم اما اینک می خواهم به من اجازه دهی تا از یکی از شاخه هایت تیری بلند و محکم بسازم تا با آن به عهدی که بسته ام وفا کنم.
درخت به آرش گفت: ای آرش من سالهای زیادی در خاک ریشه داشته ام تو در کودکی از شاخه های من بالا می رفتی و من میوه هایم را به تو ارزانی می داشتم، اینک شاخه هایم را در اختیارت قرار می دهم اما بدان، اگر می توانستم جانم را در اختیارت می گذاشتم تا آن را در کمان قرار دهی.
آرش شاخه ای از شاخه های درخت را برید و شروع به ساختن تیری محکم کرد، آرش سپس به دل رشته کوه البرز رفت در آنجا معدنی بودکه آهن مورد نیاز مردم را تامین می کرد، او درمقابل معدن ایستاد، مشعلی روشن کرد و نزدیک شد، پیش از آنکه او سخن بگوید ندایی از درون معدن به آرش گفت:...
#این_قصه_ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_متنی
〰🌸〰☘〰🌸〰☘〰🌸〰☘
〰🌸〰☘〰🌸〰
داستان زیبای
👐🏼دست چپ و دست راست
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
سارا دخترکوچولویی بود که هنوز نمی تونست فرق بین دست راست و دست چپ را متوجه بشه. مادرش به دست چپ او یک النگوی پلاستیکی قرمز رنگ انداخته بود تا به وسیله ی اون النگو یادش بده که چپ کدوم طرفه و به دست راستش هم یه النگوی سبز انداخته بود.
وقتی مامانش می گفت عزیزم برو توی آشَپزخونه، نمکدون را از کشوی سمت چپ بردار و بیار، به دستاش نگاه می کرد و می پرسید: کدوم سمت؟ این دستم یا اون دستم؟
مامانش می خندید و می گفت: سمت النگو قرمزه سمت چپه. اونوقت سارا کوچولو می رفت و از کشوی سمت چپ واسه مامانش نمکدون می آورد.
سارا کوچولو خیلی چیزهارو بلد نبود ولی مامان و باباش بهش یاد میدادن.
اونها یادش میدادن که هردست 5 تا انگشت داره و دوتا دست روی هم ده تا انگشت دارند.
یادش میدادند که برف سفیده، آرد و ماست و شیر هم سفید هستند. برگ درختا سبزهستند، شبا همه جا تاریکه و روزها خورشید همه جا را روشن می کنه و با نور طلاییش به زمین می تابه و زمین را گرم می کنه.
یادش میدادند که گربه میومیو می کنه، کلاغ قارقار می کنه، کبوتر بغ بغو می کنه، سگ هاپ هاپ می کنه، گنجشکه جیک جیک جیک صدا می کنه، وقتی کتری آب رو روی گاز بذاریم آب جوش میاد و قل قل صدا می کنه ودست زدن به کتری آب جوش خطرناکه و بچه ها نباید با کبریت بازی کنن،
یادش می دادن که به بزرگترها سلام کنه و بهشون احترام بذاره، دست و روشو بشوره و تمیز باشه.
خلاصه بچه های گلم، سارا کوچولو خیلی چیزا بلد بود اما همیشه بین چپ و راست اشتباه می کرد.
مامان سارا یادش می داد که پای چپ کدومه و پای راست کدومه می گفت: دست راستت رو روی پایی بذار که سمت دست راستته همون پای راسته.
سارا دستی رو که النگوی سبز داشت روی پایی می ذاشت که طرف دست راستش بود و می فهمید که پای راست کدومه. دستی رو هم که النگوی قرمز داشت روی پای همون طرف می ذاشت و می فهمید که پای چپ کدومه.
اما بچه ها می دونید سارا کوچولو از کجا می فهمید دست چپ و دست راست مامانش کدومه؟
اون می دونست که مامانش ساعتش رو روی دست چپش می بنده. برای همین وقتی به دست مامانش که ساعت داشت نگاه می کرد می فهمید که دست چپ ساعت داره و دست راستش ساعت نداره. یه روز مامان سارا داشت توی آشپزخونه غذا درست می کرد که بخار آب به دست چپش خورد و مچ دستش کمی سوخت و پوستش تاول زد.
مامان سارا کمی پماد روی جای سوختگی مالید و ساعتش رو هم روی مچ دست راستش بست. وقتی سارا کوچولو به دست های مامانش نگاه می کرد، متوجه شد که مامانش ساعتش رو به دست راستش بسته اما شک داشت که درست فهمیده باشه. اون مدتی به دستای مامانش نگاه کرد و بعد با تعجب گفت: مامان جون، چرا دست چپت اومده این طرف؟
مامان سارا تا این حرفو شنید زد زیر خنده.
سارا گفت: مامان چرا می خندی؟ مامان گفت: آخه عزیز دلم، من امروز ساعتمو به دست راستم بستم ببین مچ دست چپم سوخته. سارا به دستای مامانش نگاه کرد و اونم خندید.
حالا دیگه سارا بدون اینکه بخواد به ساعت مامان توجه کنه، می دونه کدوم دست راسته و کدوم دست چپه. همین طور بدون توجه به النگوهای قرمز و سبز هم می دونه دست چپ کدومه و دست راست کدوم.
راستی بچه ها شما تا حالا به چپ و راست توجه کردید؟
می دونید کدوم دست راستتونه و کدوم دست چپ؟
آفرین به شما بچه های باهوشم
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
دشمنی موش گربه - @mer30tv.mp3
4.01M
#قصه_کودکانه
هر شب
یه قصه خوب و شیرین
برای کودک دلبند شما🥰
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
روزی که بچه ها معلم شدند
کلاس اونقدر شلوغ بود که که هیچ کس متوجه نمی شد بغل دستی اش چی میگه. هر کسی مشغول کاری بود. مریم و مینا داشتند در مورد درس جدید ریاضی با هم صحبت می کردند، ندا از مهمونی دیشب خونه مامان بزرگ برای نرگس و زهرا تعریف می کرد و... . خلاصه هر کس مشغول یه کاری بود که در کلاس بازشد و خانم حسینی مثل همیشه با لبخند وارد کلاس شد. خانم حسینی معلم کلاس پنجم بود. بچه ها با دیدن خانم حسینی از جا بلند شدند و سلام کردند. اما اون روز خانم حسینی مریض شده بود و خیلی حالش خوب نبود اما بخاطر بچه ها اومده بود مدرسه. بچه ها که دیدند معلمشون حال خوبی نداره تصمیم گرفتند اون روز به خانم حسینی کمک کنند تا خیلی خسته نشه و حالش بهتر بشه.
قرار شد مریم که نماینده کلاس بود بره پای تخته و بعد هرکدوم از بچه ها رو برای کاری که می خواستن انجام بدهند صدا کنه. خانم حسینی هم رفت و نشست جای مریم.
اول مینا برای حل تمرین های ریاضی درس جدید رفت پای تخته، چون قبل از کلاس با مریم تمرین کرده بودند. بعد هر کدوم از بچه ها یکی از درس های کتاب فارسی رو که قبلا خونده بودند برای بقیه توضیح داد تا بهتر یاد بگیرند.
بعد از خوندن درس هم مسابقه گذاشتند و چند تا از بچه ها رفتند پای تخته و اسم فامیل بازی کردند.
اون روز بچه ها معلم شده بودند و هر کاری که می تونستند انجام دادند تا به خانم حسینی کمک کرده باشند. بچه های کلاس، خانم حسینی رو خیلی دوست داشتند و از این که می دیدند حالش خوب نیست ناراحت بودند بخاطر همین هم هرکاری که می تونستند انجام دادند.
مریم که نشسته بود جای خانم معلم آخر کلاس از طرف همه بچه ها رو کرد به خانم حسینی و گفت: امروز که شما حالتون خوب نبود و ما بچه ها کلاس رو اداره کردیم تازه متوجه شدیم که کار شما چه قدر سخته و برای ما خیلی زحمت می کشید. ما تصمیم گرفتیم از این به بعد بیشتر درس بخونیم و میخواهیم از زحمات شما تشکر کنیم. بعد همه برای خانم حسینی دست زدند و هورا کشیدند. خانم حسینی هم از بچه ها بخاطر اینکه اون روز معلم شده بودند تشکر کرد.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 كليپ " من و دنيا"
انیمیشن موزیکال شاد جذاب آموزنده
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
گوهر گرانبها - @mer30tv.mp3
3.91M
#قصه_کودکانه
هر شب
یه قصه خوب و شیرین
برای کودک دلبند شما🥰
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
45.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_کودکانه شاد و موزیکال
#کیمدی و👈 رنگین کمون زیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🌼آرش کمانگیر
#قسمت_پایانی
((سلام ای آرش می دانم برای چه به اینجا آمده ای من همیشه نیاز تو و مردم ایران را از آهن برطرف کرده ام؛ ای کاش می توانستم این بار چیزی با ارزش تر به تو بدهم تا در کارت موفق شوی اما نمی توانم، پس داخل بیا و از بهترین آهن من استفاده کن))
پس به درون معدن رفت و آهنی محکم از درون آن بیرون آورد و با آن تکه آهن پیکان تیر ی ساخت بسیار تیز وبران و آن را بسیار صیقل داد.
پس از آن از کوه بالا رفت تا به آشیانه سیمرغ رسید آرش به سیمرغ سلام کردو گفت: ((ای سیمرغ تو پرنده مهربانی هستی که همیشه به ایرانیان کمک کرده ای من برای کمک گرفتن نزد توآمده ام غمی بزرگ برمن سنگینی می کند))
سیمرغ گفت: ((ای آرش می دانم که مسئولیت بزرگی را بر عهده گرفته ای زیرا نمی توانی شکست و ناتوانی ایران را ببینی تو درتمام نبردها فداکارانه برای ایران جنگیده ای و جانت را برای مردم کشورت به خطر انداخته ای و هیچ ترسی به دل راه نداده ای))
بعداز آن سیمرغ پری ازپرهای خودرا به آرش داد و گفت: ((ای آرش این پر به تو کمک خواهد کرد آن را بگیر و در انتهای تیرت قرار بده تا با سرعت زیادی حرکت کند. اما بدان که برای پرتاب تیر باید از نیروی فراوانی استفاده کنی))
آرش پر را از سیمرغ گرفت و تشکر کرد و آن را درانتهای تیر قرار دادو پس از آن به خانه باز گشت آن شب را آرش چشم برهم نگذاشت، صبح هنگام به لشگر توران خبر رسید که آرش قبول کرده است تیر را رها کند و هرکجا تیر به زمین نشست آنجا مرز ایران و توران باشد، افراسیاب با شنیدن این خبر به هومان رو کرد و گفت : ((ای هومان آنها شرط مارا پذیرفتند))
هومان خنده ای کرد و گفت: ((ای شاه این نیکبختی برتو مبارک باد))افراسیاب ادامه داد: ((تو از کجا آگاهی که آرش موفق نخواهد شد؟))
هومان در جواب افراسیاب گفت:((اگر آرش موفق شدجان مرا بگیر))
آرش به سمت کوه بلند دماوند رهسپار شد تا آنجا تیر را رها کند در راه گذشتن از شهر، در هر کوچه و بازار مردان و زنان را می دید، دختران و پسران و پیران و جوانان و کودکان در مقابل خانه هایشان نشسته بودند و رفتن او را نگاه می نمودند، آرش با خود گفت: (( چگونه می توانم چشمان منتظر آنها را بی پاسخ بگذارم؟))
او دیگر به بالای کوه دماوند رسیده بود، با خود گفت: (( این سرزمین برای ایرانیان است )) و بعد رو به آسمان کرد و گفت: (( خداوندا نیرو و توانم را افزون کن تا ایران نجات یابد.))
آن وقت تیری را که ساخته بود درون کمان گذاشت و با تمام قدرت آن را کشید، کمان از زور بازوی آرش خم شد چشمان آرش به دور دست ها می نگریست جایی که باید تیرش آنجا می نشست.
همه ایرانیان و تورانیان در انتظار بودند، که ناگهان تیری در آسمان پیدا شد که با سرعت می رفت، تیراز فراز خیمه های لشکریان توران به سرعت گذشت و به راهش ادامه داد؛ تعدادی از اسب سواران توران به دنبال پیدا کردن تیر و معین شدن مرز ایران حرکت کردند، اما سرعت تیر از اسب سواران بسیار بیشتر بود، تیر می رفت و می رفت، بعد از گذشتن از چندین کوه و دریا به درخت تنومند گردویی اثابت کرد و مرز ایران شناخته شد.
اسب سواران توران دوازده روز تاختند تا توانستند تیر را بیابند، افراسیاب دستور داد تا سپاهیانش با اسب بر روی هومان بتازند و او را بکشند و بعد از ایران خارج شدند، مردم ایران که از این اتفاق خوشحال بودند در شهر جشن به پا کردند و در انتظار آرش بودند تا از او برای نجات ایران زمین سپاسگزاری کنند.
اما هر قدر منتظر ماندند آرش از کوه باز نگشت تعدادی از مردم برای یافتن آرش به کوه رفتند و درآنجا جسد بی جان آرش را در کنار کمان خالی از تیر پیدا کردند.
آری؛ آرش نه تنها نیروی بازوانش را بلکه؛ تمام جانش را برای رها کردن تیر در کمان گذاشت.
ایرانیان پیکر بی جان آرش را با احترام از کوه پایین آوردند و او را گلباران کرده و به خاک سپردند.
#پایان
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_شب
آرزوی مورچه کوچک
توی حیاط یک خانه قدیمی، دو تا درخت بزرگ بود. یکی این طرف حیاط و یکی آن طرف حیاط.
چند تا مورچه نزدیک درخت این طرف حیاط، توی باغچه زندگی می کردند.
یک روز مورچه کوچک به مادرش گفت: ای کاش می شد به باغچه آن طرف حیاط می رفتم تا از درخت بزرگش بالا بروم. به نظر من دنیا از آن طرف حیاط خیلی قشنگ تر است!
مادر مورچه کوچک آهی کشید و گفت: خیلی فکر خوبی است، اما تا وقتی که این مرغ و خروس ها توی حیاط هستند نمی توانی از آن عبور کنی. همین چند روز پیش که من از لانه کمی دور شده بودم، چیزی نمانده بود که غذای آقا خروسه بشوم.
مورچه کوچک که ناامید شده بود، با ناراحتی مشغول پیدا کردن غذا شد.
تا این که یک روز اتفاق جالبی افتاد. آن روز زن صاحبخانه با یک طناب بلند و یک سبد لباس به آنجا آمد. یک سر طناب را به درخت این طرف حیاط بست و سر دیگر طناب را به درخت آن طرف حیاط. لباس ها را هم یکی یکی روی طناب پهن کرد و رفت.
مورچه کوچک که از لای برگ ها نگاه می کرد، با خودش گفت: به به چه راه خوبی! حالا می توانم خودم را به درخت آن طرف حیاط برسانم.
مورچه کوچک خودش را به طناب رساند و از روی آن شروع به حرکت کرد. باد آرام وزید و طناب و لباس ها را تکان داد. مورچه کوچک کمی جلوتر رفت. باد تندتر شد و طناب و لباس ها را شدیدتر تکان می داد.
مورچه کوچک کمی ترسیده بود اما او که هدفش رسیدن به آن درخت بود، محکم تر به لباس ها چسبید تا باد آرام شود. کمی جلوتر که رفت، راه تمام شد و مورچه کوچک به آرزویش رسید.
حالا چند روز است که مورچه ها پشت سر هم از بالای سر مرغ و خروس ها راه می روند.
دنیا از بالای درخت آن طرف حیاط، واقعا جالب و دیدنی بود!
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6