#شعر_کودکانه
حضرتِ معصومه (س)
از بچگی دیوونهٔ
ضریح و صحن و کَفترام
یه زائرِ کوچیکمُ
خادمِ خواهرِ رضام
با دستِ راست رو سینه ام
با بغض و آهِ تو صِدام
از تهِ دل آروم میگم
حضرتِ معصومه سلام
ببخش اگه دیر اومدم
برای عرضِ احترام
یکَم سَرَم شلوغ شده
درگیرِ کار های بابام
راستی بابام حالِش بَده
سلام رِسوند و گفت بیام
سلامتی شو از شما
خانومِ محترم بِخوام
دُعا کنید پیشِ خدا
انشاالله خوب شه زود بابام
ریحانه آبجیمِ خانوم
کوچیک ترین تو خواهرام
یه نقاشی کشیده بود
از کربلا وُ از امام
انداختمش تویِ ضریح
میگفت که جایزه میخوام
راستی میشه یه چیز بِگم
یه حرفی مونده رو لَبام
یه خواهشی دارم خانوم
دلتنگِ مشهدُ الرِضام
امام رضا گفته سه جا
به یاریِ شما میام
به وقتِ مرگ ، پُلِ صِراط
حسابرسیِ زائرام
میام و با حضورِ خود
میشم براشون اِلتیام
رؤیای مشهدُ الرضا
شده خیال این شَبام
دعا کُنید برای من
منی که زائر شمام
زیادی حرف زدم خانوم
حرفم رو میکُنم تمام
شما رو دوست دارم زیاد
به قدِ این دو تا چِشام
فقط میگم که عاشقم
همین و دیگه والسلام
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا فَاطِمَةُ المعصومه اشْفَعِي لَنَا فِي الْجَنَّةِ
شاعر : علیرضا قاسمی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
سوسکی خانم کجا میری؟
یکی بود یکی نبود.
زیر گنبد کبود ،گوشه ی یک مزرعه ی سبز و قشنگ خاله عنکبوت با شاگردش سوسکی خانم نشسته بود.
چه کار می کرد؟ برای همسایه ها لباس می بافت. لباس های رنگ و وارنگ ،خیلی قشنگ. یکی زرد، یکی سبز، یکی به رنگ گلها و یکی به رنگ دریا.
روز ها کار خاله عنکبوت و سوسکی خانم همین بود.با نخهای پشمی و رنگارنگ لباس می بافتند و آواز می خواندند:
نشسته ایم با شادی دوباره توی خانه
لباس نو می بافیم دوباره دانه، دانه
یکی به رنگ دریا یکی به رنگ صحرا
زرد و سفید و قرمز رنگ لباس گل ها
اما یک روز گلوله های پشمی خاله عنکبوت تمام شد.
خاله عنکبوت به شاگردش سوسکی خانم گفت:سوسکی جانم ، مهربانم، زود تر راه بیفت و برو نخهای پشمی بگیر و بیاور.
سوسکی خانم بدون این که از خاله عنکبوت بپرسد کجا بروم و از چه کسی بگیرم ، راه افتاد ورفت.
سوسکی خانم وسط راه رسیده بود که یک دفعه یادش امد از خاله عنکبوت نپرسیده است کجا برود.
از چه کسی پشم بگیرد. سوسکی خانم با خودش گفت:طوری نیست ، در می زنم.
به هر کسی رسیدم می پرسم.
سوسکی خانم رفت و رفت به یک خانه رسید. جلو رفت و در زد.
تقو تق تق یک نفر جواب داد: کی هستی؟ سوسکی خانم گفت:
ای تو که پشت دری
پشم تنت فرفری
پشم قشنگم بده
از همه رنگم بده
اما کسی که در را باز کرد یک مرغ بود.
خانم مرغه گفت: قد قد قدا! شما کجا؟ اینجا کجا؟سوسکی خانم جان نگاه کن من اصلا پشم ندارم.
پر دارم نمی توانم به تو نخههای پشمی بدهم. باید بروی جای دیگر.
سوسکی خانم از مرغه خدا حافظی کرد و رفت تا به یک خانه ی دیگر رسید.
به در کوبید. تق تق تق یک نفر از پشت در جواب داد:بله بفرما کی هستید؟ سوسکی خانم جواب داد:
ای که تو پشت دری
پشم تنت فرفری
پشم قشنگم بده
از همه رنگم بده
ولی کسی که در را باز کرد، گاو بزرگ مزرعه بود.
سوسکی خانم را دید. خندید و گفت:سوسکی خانم جان نگاه کن.
من یک پوست کلفت دارم. پشم ندارم. من نمی توانم به شما نخ های پشمی بدهم.
سوسکی خانم از گاو هم خدا حافظی کرد . رفت و رفت و رفت تا به یک خانه ی دیگر رسید.
در را کوبید تق تق تق کسی پشت در بود. جواب داد: آمدم کی هستی؟ سوسکی خانم باز گفت:
ای تو که پشت دری
پشم تنت فرفری
پشم قشنگم بده
از همه رنگم بده
اما کسی که در را باز کرد یک گربه ی خواب الود بود. گربه خمیازه ای کشید و گفت: سوسکی خانم جان، نگاه کن.
من روی بدنم مو دارم.پشم ندارم من نمی توانم به تو نخهای رنگی بدهم.
سوسکی خانم با این که خسته بود، باز راه افتاد رفت و رفت ورفت.خسته که شد روی یک سنگ بزرگ نشست آهسته گریه کرد.
یک دفعه از زیر سنگ بزرگ یک نفر سرش را بیرون آورد. سوسکی خانم ترسید.
از روی سنگ پایین پرید. کسی که سرش را از زیر سنگ بیرون آورده بود گفت: نترس،نترس من یک لاک پشت هستم تو کجا می روی؟ این جا چه کار می کنی؟
سوسکی گفت: آمدم پشم بخرم،برای خاله عنکبوت ببرم. شما نخ های پشمی دارید به من بدهید؟ لاک پشت گفت:من فقط روی بدنم این سنگ بزرگ را دارم. پشم ندارم. نمی توانم به تو پشم بدهم.
برو شاید آن طرف مزرعه بتوانی پشم پیدا کنی.
سوسکی خانم هم خسته هم غصه دار می خواست دست خالی پیش خاله عنکبوت برگردد ولی خجالت می کشید تازه اگر دست خالی برمی گشت هم خودش و هم خاله عنکبوت بی کار می شدند.
چون نخ های پشمی نداشتند که لباس ببافند.
سوسکی خانم داشت فکر می کرد و راه میرفت که میان علف ها چشمش به یک نفر افتاد که علف می خورد.
جلو رفت خوب نگاه کرد کسی که علف می خورد پشم داشت آن هم چه پشم هایی، سفید و قشنگ و فرفری.
سوسکی خانم با شادی جلو دوید و گفت:
ای که علف می خوری
پشم تنت فرفری
پشم قشنگم بده
از همه رنگم بده
تا ببرم به خانه
لباس نو ببافم
از آن ها دانه دانه
کسی که میان علف ها بود کسی نبود جز گوسفند سفید مزرعه.
گوسفند سفید نزدیک سوسکی خانم امد به او نگاه کرد ولی نگفت من نخ های پشمی ندارم.
خندید و گفت:
بفرما
خوش آمدید به این جا
خانه در این جا دارم
پشم های زیبا دارم
یکی به رنگ آب است
یکی به رنگ آفتاب
یکی به رنگ گل ها
یکی به رنگ مهتاب
حالا بگویید از کدام یکی می خواهید؟
سوسکی خانم گفت: از همه رنگ می خوام. از پشم های خیلی قشنگ می خواهم.
گوسفند از پشم های رنگارنگی که توی خانه داشت به سوسکی خانم داد.
سوسکی خانم خوشحال پیش خاله عنکبوت برگشت.
خاله عنکبوت گفت: دست سوسکی خانم درد نکنه
سوسکی خانم هم گفت: دست آقا گوسفند هم درد کنه.
بعد دوتایی نشستند بافتند و آواز خواندند.
می نشینیم با شادی
دوباره توی خانه
لباس نو میبافیم
دوباره دانه دانه
یکی به رنگ دریا
یکی به رنگ صحرا
زرد و سفید و قرمز
رنگ لباس گل ها
#قصه_متنی
🌸🌸🌸🌸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
آماده برای جنگ(1).mp3
12.74M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای نامه امام حسن (ع) برای برکناری معاویه از حکومت📜
🔵 امام حسن مجتبی(علیه السلام) به مردم فرمودند: معاویه قصد حمله به ما را دارد؛ آماده شوید تا به جنگ او برویم...
#امام_حسن_مجتبی
#قسمت_هجدهم
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واحد کار خانه و خانواده
شعر آموزشی اعضای خانواده.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
داستان الاغ باهوش و شیر جنگل
🍃👇🍃👇
الاغی بود که خیلی باهوش بود. روزی الاغ در بیشه می چرید و علف می خورد که ناگهان صدای غرش شیری را شنید. خیلی ترسید. با خودش گفت : حالا چکار کنم. به کجا بروم نکند شیر سر برسد و مرا بخورد.
فکری کرد و با خودش گفت : نباید بترسم. بهتر است فریادی بزنم و با صدای کلفتم شیر را بترسانم.
الاغ هر چه زور داشت گذاشت روی صدایش و فریاد بلندی کشید. صدای الاغ در دشت و بیشه پیچید و به گوش شیر رسید. شیر جا خورد و راستش را بخواهید یه کمی هم ترسید.
با خودش گفت : ای داد و بیداد! چه صدای کلفت و ترسناکی. حتما صاحب این صدا خیلی قوی و پرزور است. باید زودتر از اینجا فرار کنم.
از اینطرف شیر راهش را کج کرد و از آن طرف هم الاغ رفتند و رفتند تا به هم رسیدند. الاغ تا چشمش به شیر افتاد ترسید. اما به روی خودش نیاورد. شیر هم که تا آنروز الاغ ندیده بود از دیدن قد و بالای الاغ جا خورد.رفت توی فکر که این دیگر چه جور جانوری است.
الاغ که فهمید شیر ترسیده است ، صدایش را کلفت کرد و پرسید: آهای تو کی هستی؟ اینجا چکار می کنی؟شیر گفت : من شیرم تو کی هستی
الاغ گفت : من هم شیر شکارم
شیر تا این را شنید بیشتر ترسید و گفت: اگر تو شیر شکاری پشت سر من بیا تا چیزی را نشانت دهم.
الاغ به ناچار دنبال شیر راه افتاد. رفتند و رفتند تا به لاک پشتی رسیدند. لاک پشت خیلی بزرگ بود.
شیر گفت : این جانور را می بینی؟ وقتی من نیستم از آن خانه سنگی بیرون می آید و غذای من را می خورد تا من می روم سراغش ، خودش را در خانه اش قایم می کند. اگر راست می گویی حساب این را برس و با این بجنگ.
الاغ گفت این که چیزی نیست و اصلا ارزشی ندارد که من بخواهم از روبرو با او بجنگم و نگاه کن. من پشتم را به او می کنم و این طوری می زنمش.
الاغ پشتش را به لاک پشت کرد و چنان جفتکی به آن پیچاره زد که لاک پشت به هوا بلند شد و بیست متر آنطرف تر به زمین افتاد.
شیر با خودش گفت : ای داد و بیداد ! عجب گیری افتاده ام. ببین چه زور و بازویی داره . با این زوری که دارد اگر هم از پشت مرا نکشد از جلو می کشد.
الاغ که دید شیر خیلی ترسیده است با خودش گفت بهتر است خودم را به خواب بزنم تا شیر راهش را بگیرد و برود.
آن وقت زیر درختی دراز کشید و گفت : من خسته شده ام. می خواهم کمی بخوابم . مواظب باش کسی سر و صدا نکند.
شیر گفت : باشد.
الاغ چشمهایش را بست و خودش را به خواب زد. شیر آمد فرار کند ترسید الاغ بیدار شود. یکدفعه مگسی آمد و روی پیشانی الاغ نشست. شیر دستپاچه شد. اما رفت جلو و خیلی آرام مگس را پراند. الاغ که دید شیر ول کن نیست . چشمهایش را باز کرد و با عصبانیت فریاد کشید : کی به تو گفت مگس را بپرانی. چرا این کار را کردی. مگس داشت در گوش من لالایی می خواند. حالا می دانم چه کارت کنم.
شیر تا این حرف را شنید پا به فرار گذاشت . حالا ندو کی بدو. مثل باد می دوید و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد. همان طور که می دوید به روباه رسید. روباه پرسید. چه شده است. با این عجله کجا می روی.
شیر گفت : نمی دانی دچار چه بلایی شده ام. زودباش زودباش تو هم فرار کن.
روباه پرسید آخر برای چه.
شیر گفت : توی این بیشه جانوری پیدا شده است که خیلی از من بزرگتر و قویتر است.
روباه گفت : من که فکر نمی کنم چنین جانوری پیدا شود. چه شکلی است؟ اسمش چیست؟
شیر گفت: قدش از من بلندتر است. چشمهایش هم درشت تر است. گوشهای درازی هم دارد. اسمش هم شیر شکار است.
روباه خندید و گفت : این نشانی هایی که می دهی نشانی الاغ است. تو بیخودی از او ترسیده ای و شیر شکارش کرده ای. بیا برگردیم و بخوریمش.
شیر گفت : فکر نمی کنم آن جانور الاغ باشد . من که خیلی از او می ترسم.
روباه گفت : نترس . من جلو می روم و تو هم از پشت سرم بیا
با هم راه افتادند و رفتند و رفتند تا به نزدیک الاغ رسیدند.الاغ که آنها را دید فکری کرد و با صدای بلند گفت : آفرین روباه ! کارت را خوب انجام دادی محکم او را نگهدار تا من بیایم.
شیر تا این حرف را شنید گفت : ای روباه بدجنس. مرا گول می زنی.
آن وقت روباه را بلند کرد و محکم به زمین زد و کشت. بعد هم پابه فرار گذاشت . از آن به بعد دیگر کسی شیر را آنطرف ها ندید . الاغ هم نفس راحتی کشید و مشغول چرا شد.
قصه ما هم تمام شد.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر
#اسراف_نکردن
تو قرآنم نوشته اسراف کار زشته
لیوان آب پر نکن میوه رو نیم خور نکن
وقتی نداری نیاز شیر آبو نکن باز
نون اضافی نخر زیاد به خونه نبر
حرفمو گوش کن عزیز غذاها رو دور نریز
اسراف کردن حرامه این نکته یک پیامه
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
زندگی حضرت نوح.mp3
3.56M
زندگی حضرت نوح (ع) ✨
#قصه #صوتی
قصه گو:فاطمه سادات افروزه☺🌺
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️شعر خوشاخلاقی
🌸اول به نام خدا
🌱خدای خوب و دانا
🌸که خیلی مهربونه
🌱همه چی رو او میدونه
🌸کارهای خوب و نیک رو
🌱همه رو او میبینه
🌸فرموده خوبی کنید
🌱احسان و نیکی کنید
🌸با مامان و با بابا
🌱با مردمای دنیا
🌸مهربون و خوب باشید
🌱دوست و خوش اخلاق باشید
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🌼بند کفش
امام صادق علیه السلام با بعضی از اصحاب برای تسلیت به خانه یکی از خویشاوندان میرفتند. در بین راه بند کفش امام صادق علیه السلام پاره شد به طوری که کفش به پا بند نمیشد امام کفش را به دست گرفت و پای برهنه به راه افتاد
ابن ابی یعفور - که از بزرگان صحابه آن حضرت بود فورا کفش خویش را از پا درآورد بند کفش را باز و دست خود را دراز کرد به طرف امام تا آن بند را بدهد به امام که امام با کفش برود و خودش با پای برهنه راه را طی
کند.
امام با حالت خشمناک روی خویش را از عبدالله برگرداند و به هیچ وجه حاضر نشد آن را بپذیرد و فرمود اگر یک سختی برای کسی پیش آید، خود آن شخص از همه به تحمل آن سختی اولی است. معنا ندارد که
حادثه ای برای یک نفر پیش بیاید و دیگری متحمل رنج
بشود.»
🌼نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
26.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن
این قسمت :" تغییر دکور "
ماشا و میشا
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️شعر خونهی قشنگ
🌸نزدیک خونهی ما
🌱یک خونهی قشنگه
🌸کاشیهای گنبدش
🌱کوچیک و آبی رنگه
🌸ظهر و غروب و سحر
🌱درهای اونجا بازه
🌸چه بوی خوبی داره
🌱پر از گل نمازه
🌸من و مامان و بابا
🌱نماز میخونیم اونجا
🌸کبوتر دلامون
🌱پر میکشه تا خدا
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
خیانت فرمانده.mp3
11.6M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای خیانت فرمانده سپاه امام حسن(ع) و رفتن به لشکر معاویه😱
🔵 قیس بن سعد با صدای بلند گفت: دیشب کسی به لشکر معاویه پیوست که بودنش مهم نبود و رفتنش هم اهمیتی نداشت
#امام_حسن_مجتبی
#قسمت_نوزدهم
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6