283-Parastoo&Bahar-www.MaryamNashiba.Com.mp3
6.43M
📻 پرستو و بهار
❣️با صدای بانو #مریم_نشیبا
📗 موضوع: مراقبت از هم برای سلامتی
#قصه #صوتی
#پرستو_و_بهار
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
🕊 پرنده
یه پرنده دوست داره
آسمون آبی باشه
روزای خوب خدا
صاف و آفتابی باشه
یه پرنده دوست داره
خوب و مهربون باشه
شب پیش ستاره ها
روز تو آسمون باشه
یه پرنده دوست داره
تو دلا غم نباشه
لبا پر خنده باشه
درد و ماتم نباشه
یه پرنده دوست داره
رو زمین جنگ نباشه
همه دل ها شاد باشن
هیچ دلی تنگ نباشه
یه پرنده دوست داره
قفسش باز بمونه
از قفس فرار کنه
راحت آواز بخونــــه
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_شب
🐘 فیل و دوستانش
یک روز بچه فیل قصه ما در جنگل به راه افتاد تا برای خودش دوستی پیدا کند. اول از همه خانم میمون را روی درخت دید. ازش پرسید: “با من دوست میشی؟ “میمون جواب داد: “من دنبال دوستی هستم که مثل من بتونه روی شاخهها تاب بازی کنه، تو خیلی بزرگی نمیتونی مثل من روی شاخه درختها تاب بخوری. ” فیل قصه ما، چون دوست نداشت ناامید بشه، به راه افتاد.
در وسط راه به آقای خرگوش رسید. از خرگوش هم خواست تا باهم دوست بشوند. اما خرگوش گفت: “من دنبال دوستی هستم که مثل من بتونه تو راههای زیر زمینی حرکت و بازی کنه، تو خیلی بزرگی، نمیتونی همبازی خوبی برای من باشی”.
فیل تصمیم نداشت ناامید بشه پس به راه خودش ادامه داد و در مسیر قورباغه را دید. ازش پرسید: “با من دوست میشی؟ ” قورباغه گفت: “من عاشق بالا پائین پریدنم و دنبال دوستی مثل خودم هستم، چطور با تو دوست بشم؟ تو برای اینکه با من روی سبزهها بالا پائین بپری خیلی بزرگی.”
فیل دوباره به مسیر ادامه داد تا به روباه رسید. از روباه پرسید: “با من دوست میشی؟” روباه گفت: “ببخشید، ولی تو خیلی بزرگی.” آخر سر فیل که دید کسی با او دوست نمیشود ناراحت و خسته به خانه برگشت.
چند روز گذشت. یک روز فیل دید که همه حیوانات با ترس و لرز به هر طرف فرار میکنند. فیل از آنها پرسید: “چی شده، چرا همه حیوانات فرار میکنند؟ خرگوش گفت: آقای ببر گرسنهاش شده و اومده تا شکار کنه؛ فیل فکر کرد چکار میتونه بکنه که حیوانها را نجات بده؟
پس به داخل جنگل رفت و به ببر گفت: “لطفا حیوانات جنگل را نخور؟ ” ببر به فیل گفت: “تو دخالت نکن، آنها غذای من هستند.” بخاطر همین فیل مجبور شد یک لگد خیلی محکم به ببر بزند تا به او درسی بدهد. ببر هم از ترسش دوید، فرار کرد و از جنگل رفت. فیل رفت و به همه حیوانها گفت که میتوانند به داخل جنگل برگردند. همه حیوانات از او تشکر کردند و به او گفتند که به نظرشان فیل با اینکه خیلی بزرگ است، اما میتواند دوست خیلی خوبی برای آنها باشد و به خاطر رفتار زشت گذشته خود از او عذرخواهی کردند.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
نی نی و سنجاب کوچولو - @mer30tv.mp3
3.76M
#قصه_کودکانه
هر شب
یه قصه خوب و شیرین
برای کودک دلبند شما🥰
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر
مثل یک صبح بهار
خنده هایش زیباست
مادرم دشت گل است
مادر من دریاست
حرفهای پدرم
مثل عطری خوشبوست
پدرم خورشید است
روشنیها از اوست
خانهی ما باغی است
بچه ها جای گل اند
پدر و مادر من
باغبان های گل اند
گرمی خانه ما
خنده و مهر و وفاست
زندگانی آرام
زندگانی زیباست❤️
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_شب
چشمهای کوچولو 👀
چشمهای کوچولو، داشتن به اطراف نگاه می کردن و منتظر بودن تا خواب از راه برسه و اونا رو آروم آروم ببنده تا حسابی استراحت کنند. اما همینطور که منتظر بودن، یک دفعه برق رفت و تاریکی همه جا رو پر کرد. چشمها دیگه هیچی نمی دیدن. به خاطر همین، زود به مغز تلفن زدن و گفتن ما هیچی نمی بینیم . خبر تاریکی از مغز به قلب رسید و قلب فهمید که تاریک شده و چشمها دیگه هیچی نمی بینن. قلب کوچولو پر از ترس شد.
قلب کوچولو به مغز گفت تو پادشاهی زود باش یه کاری بکن من از تاریکی خوشم نمیاد. مغز تلفنشو برداشت و به دستهای
کوچولو دستور داد و گفت زود باشید پرده رو از جلوی پنجره کنار بزنید تا نور آسمون، اتاق رو روشن کنه. دستهای کوچولو پرده رو کنار زدن. آسمون زیبا، پیدا شد. چشمهای کوچولو ماه نورانی رو دیدن و درخشش ستاره ها رو تماشا کردن. خبر ماه و ستاره ها سریع به مغز رسید. قلب کوچولو پر از آرامش و خوشحالی شد. مغز دستور داد لبها لبخند بزنن. لبها حرکت کردند و عکس یه لبخند قشنگ رو درست کردن. چشمها هم به ماه و ستاره ها خیره شدن و قلب، آروم آروم منتظر خواب شد. چند لحظه بعد، یه خواب ناز به سمت قلب و چشمهای کوچولو رفت. چشمهای کوچولو بسته شدن و کوچولو با یه لبخند خوشگل به خواب رفت.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
9.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن
کارتون دالتون ها
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
026-DerakhteSibeTalaeei-www.MaryamNashiba.Com_.mp3
1.54M
#قصه_شب
💠 درخت سیب طلایی
🔻موضوع: مهربونی و انجام کارهای خوب
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
#هر_شب_یک_قصه
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌼هر قطره باران
هر دانهای از برف
اندازهی دريا
دارد برايم حرف
اين آفتاب گرم
آن جنگل روشن
يک هديه زيباست
از تو خدای من
نام قشنگ تو
در شعر زنبور است
نامی كه شيرينتر
از اشک انگور است
با غنچهها گلها
تو مهربان هستی
دنياي زيبا را
تو باغبان هستی
ياد تو را چون گل
هر صبح میبويم
حرف دلم را جز
با تو نميگويم🌼
💖 صبح بخیر 💖
#شعر
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_شب
🧓 مخترع کوچولو
مادر علی گفت: "زود باش پسرم، دیر میشه". قرار بود علی با مادرش به خانه ی وحید که همسایه ی جدیدشان بود، بروند. چند هفته ای بود که به آن آپارتمان آمده بودند.
مادر علی داخل یک ظرف کمی شیرینی گذاشت و به خانه ی وحید رفتند. علی کنار مادرش نشست، علی و وحید خیلی دوست داشتند هر چه زودتر با هم بازی کند اما کمی خجالت می کشیدند. چند دقیقه بعد، مادر علی گفت:"علی جان، برو با آقا وحید بازی کن دیگه".
علی و وحید از جایشان بلند شدند و با همدیگر به اتاق وحید رفتند. اتاق وحید پر از اسباب بازی های جورواجور بود. علی نمی دانست به کدام نگاه کند و با کدام بازی کنند.
بالاخره تصمیم گرفتند با ماشین ها و خانه سازی یک پارکینگ بزرگ بچینند.
وقتی پارکینگ را چیدند، وحید گفت: " چقدر گرمم شده، بذار پنکه بیارم خنک شیم".
بعد یک پنکه ی اسباب بازی که رنگش آبی و زرد بود را آورد. دکمه اش را زد و آن را جلوی صورتش گرفت و چشمانش را بست و گفت:" آخیش خنک شدم". بعد وحید پنکه را جلوی صورت علی گرفت و گفت:" بیا تو هم خنک شو." علی که خیلی از پنکه خوشش آمده بود، گفت: " چقدر خوب خنک می کنه، می دونی با چند تا باتری کار می کنه؟"
وحید گفت:" نمی دونم، مامان بزرگم خریده".
یکدفعه مادر، علی را صدا کرد:" علی، باید بریم خونه، بعدا باز باهم بازی می کنید".
علی از وحید خداحافظی کرد.
علی وقتی به خانه شان رسید به مادرش گفت: " مامان ، وحید یه پنکه قشنگ داشت، میشه یکی هم برای من بخرید؟"
مادر گفت:" پسرم نمیشه که هر کی هر چی داره، شما هم داشته باشی". علی دیگر چیزی نگفت. چند دقیقه بعد علی از مادرش پرسید:" مامان اون ماشین شارژیم که خراب شده بود کجاست؟" مادر گفت: " با هواپیمات که شکسته بود زیر تخت گذاشتم". بعد زیرچشمی به علی نگاه کرد و گفت:" بگو ببینم چه فکری تو سرت داری؟"
علی گفت:" مامان لطفا هواپیما و ماشین شارژی رو بیارید، باهاشون کار دارم".
علی با کمک مادرش، آرمیچر ماشین شارژی را درآورد. بعد پروانه ی هواپیمایش که شکسته بود را به سر آرمیچر زد. بعد آرمیچر را به یک باتری وصل کرد.
پروانه شروع به چرخیدن کرد. علی بالا و پایین پرید و گفت :" آخ جون کار میکنه". بعد صورتش را جلو برد و گفت:" چه خوب هم خنک میکنه!"
مادر علی را بوسید و گفت : " می بینی چقدر خوبه خودت چیزی را بسازی".
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #کلیپ_شاد_مهمونی
😍ببینید و شاد باشید کوچولوها
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6