eitaa logo
دانلود
دشمنی موش گربه - @mer30tv.mp3
4.01M
هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
روزی که بچه ها معلم شدند کلاس اونقدر شلوغ بود که که هیچ کس متوجه نمی شد بغل دستی اش چی میگه. هر کسی مشغول کاری بود. مریم و مینا داشتند در مورد درس جدید ریاضی با هم صحبت می کردند، ندا از مهمونی دیشب خونه مامان بزرگ برای نرگس و زهرا تعریف می کرد و... . خلاصه هر کس مشغول یه کاری بود که در کلاس بازشد و خانم حسینی مثل همیشه با لبخند وارد کلاس شد. خانم حسینی معلم کلاس پنجم بود. بچه ها با دیدن خانم حسینی از جا بلند شدند و سلام کردند. اما اون روز خانم حسینی مریض شده بود و خیلی حالش خوب نبود اما بخاطر بچه ها اومده بود مدرسه. بچه ها که دیدند معلمشون حال خوبی نداره تصمیم گرفتند اون روز به خانم حسینی کمک کنند تا خیلی خسته نشه و حالش بهتر بشه. قرار شد مریم که نماینده کلاس بود بره پای تخته و بعد هرکدوم از بچه ها رو برای کاری که می خواستن انجام بدهند صدا کنه. خانم حسینی هم رفت و نشست جای مریم. اول مینا برای حل تمرین های ریاضی درس جدید رفت پای تخته، چون قبل از کلاس با مریم تمرین کرده بودند. بعد هر کدوم از بچه ها یکی از درس های کتاب فارسی رو که قبلا خونده بودند برای بقیه توضیح داد تا بهتر یاد بگیرند. بعد از خوندن درس هم مسابقه گذاشتند و چند تا از بچه ها رفتند پای تخته و اسم فامیل بازی کردند. اون روز بچه ها معلم شده بودند و هر کاری که می تونستند انجام دادند تا به خانم حسینی کمک کرده باشند. بچه های کلاس، خانم حسینی رو خیلی دوست داشتند و از این که می دیدند حالش خوب نیست ناراحت بودند بخاطر همین هم هرکاری که می تونستند انجام دادند. مریم که نشسته بود جای خانم معلم آخر کلاس از طرف همه بچه ها رو کرد به خانم حسینی و گفت: امروز که شما حالتون خوب نبود و ما بچه ها کلاس رو اداره کردیم تازه متوجه شدیم که کار شما چه قدر سخته و برای ما خیلی زحمت می کشید. ما تصمیم گرفتیم از این به بعد بیشتر درس بخونیم و میخواهیم از زحمات شما تشکر کنیم. بعد همه برای خانم حسینی دست زدند و هورا کشیدند. خانم حسینی هم از بچه ها بخاطر اینکه اون روز معلم شده بودند تشکر کرد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 كليپ " من و دنيا" انیمیشن موزیکال شاد جذاب آموزنده 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
گوهر گرانبها - @mer30tv.mp3
3.91M
هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌼آرش کمانگیر ((سلام ای آرش می دانم برای چه به اینجا آمده ای من همیشه نیاز تو و مردم ایران را از آهن برطرف کرده ام؛ ای کاش می توانستم این بار چیزی با ارزش تر به تو بدهم تا در کارت موفق شوی اما نمی توانم، پس داخل بیا و از بهترین آهن من استفاده کن)) پس به درون معدن رفت و آهنی محکم از درون آن بیرون آورد و با آن تکه آهن پیکان تیر ی ساخت بسیار تیز وبران و آن را بسیار صیقل داد. پس از آن از کوه بالا رفت تا به آشیانه سیمرغ رسید آرش به سیمرغ سلام کردو گفت: ((ای سیمرغ تو پرنده مهربانی هستی که همیشه به ایرانیان کمک کرده ای من برای کمک گرفتن نزد توآمده ام غمی بزرگ برمن سنگینی می کند)) سیمرغ گفت: ((ای آرش می دانم که مسئولیت بزرگی را بر عهده گرفته ای زیرا نمی توانی شکست و ناتوانی ایران را ببینی تو درتمام نبردها فداکارانه برای ایران جنگیده ای و جانت را برای مردم کشورت به خطر انداخته ای و هیچ ترسی به دل راه نداده ای)) بعداز آن سیمرغ پری ازپرهای خودرا به آرش داد و گفت: ((ای آرش این پر به تو کمک خواهد کرد آن را بگیر و در انتهای تیرت قرار بده تا با سرعت زیادی حرکت کند. اما بدان که برای پرتاب تیر باید از نیروی فراوانی استفاده کنی)) آرش پر را از سیمرغ گرفت و تشکر کرد و آن را درانتهای تیر قرار دادو پس از آن به خانه باز گشت آن شب را آرش چشم برهم نگذاشت، صبح هنگام به لشگر توران خبر رسید که آرش قبول کرده است تیر را رها کند و هرکجا تیر به زمین نشست آنجا مرز ایران و توران باشد، افراسیاب با شنیدن این خبر به هومان رو کرد و گفت : ((ای هومان آنها شرط مارا پذیرفتند)) هومان خنده ای کرد و گفت: ((ای شاه این نیکبختی برتو مبارک باد))افراسیاب ادامه داد: ((تو از کجا آگاهی که آرش موفق نخواهد شد؟)) هومان در جواب افراسیاب گفت:((اگر آرش موفق شدجان مرا بگیر)) آرش به سمت کوه بلند دماوند رهسپار شد تا آنجا تیر را رها کند در راه گذشتن از شهر، در هر کوچه و بازار مردان و زنان را می دید، دختران و پسران و پیران و جوانان و کودکان در مقابل خانه هایشان نشسته بودند و رفتن او را نگاه می نمودند، آرش با خود گفت: (( چگونه می توانم چشمان منتظر آنها را بی پاسخ بگذارم؟)) او دیگر به بالای کوه دماوند رسیده بود، با خود گفت: (( این سرزمین برای ایرانیان است )) و بعد رو به آسمان کرد و گفت: (( خداوندا نیرو و توانم را افزون کن تا ایران نجات یابد.)) آن وقت تیری را که ساخته بود درون کمان گذاشت و با تمام قدرت آن را کشید، کمان از زور بازوی آرش خم شد چشمان آرش به دور دست ها می نگریست جایی که باید تیرش آنجا می نشست. همه ایرانیان و تورانیان در انتظار بودند، که ناگهان تیری در آسمان پیدا شد که با سرعت می رفت، تیراز فراز خیمه های لشکریان توران به سرعت گذشت و به راهش ادامه داد؛ تعدادی از اسب سواران توران به دنبال پیدا کردن تیر و معین شدن مرز ایران حرکت کردند، اما سرعت تیر از اسب سواران بسیار بیشتر بود، تیر می رفت و می رفت، بعد از گذشتن از چندین کوه و دریا به درخت تنومند گردویی اثابت کرد و مرز ایران شناخته شد. اسب سواران توران دوازده روز تاختند تا توانستند تیر را بیابند، افراسیاب دستور داد تا سپاهیانش با اسب بر روی هومان بتازند و او را بکشند و بعد از ایران خارج شدند، مردم ایران که از این اتفاق خوشحال بودند در شهر جشن به پا کردند و در انتظار آرش بودند تا از او برای نجات ایران زمین سپاسگزاری کنند. اما هر قدر منتظر ماندند آرش از کوه باز نگشت تعدادی از مردم برای یافتن آرش به کوه رفتند و درآنجا جسد بی جان آرش را در کنار کمان خالی از تیر پیدا کردند. آری؛ آرش نه تنها نیروی بازوانش را بلکه؛ تمام جانش را برای رها کردن تیر در کمان گذاشت. ایرانیان پیکر بی جان آرش را با احترام از کوه پایین آوردند و او را گلباران کرده و به خاک سپردند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
آرزوی مورچه کوچک توی حیاط یک خانه قدیمی، دو تا درخت بزرگ بود. یکی این طرف حیاط و یکی آن طرف حیاط. چند تا مورچه نزدیک درخت این طرف حیاط، توی باغچه زندگی می کردند. یک روز مورچه کوچک به مادرش گفت: ای کاش می شد به باغچه آن طرف حیاط می رفتم تا از درخت بزرگش بالا بروم. به نظر من دنیا از آن طرف حیاط خیلی قشنگ تر است! مادر مورچه کوچک آهی کشید و گفت: خیلی فکر خوبی است، اما تا وقتی که این مرغ و خروس ها توی حیاط هستند نمی توانی از آن عبور کنی. همین چند روز پیش که من از لانه کمی دور شده بودم، چیزی نمانده بود که غذای آقا خروسه بشوم. مورچه کوچک که ناامید شده بود، با ناراحتی مشغول پیدا کردن غذا شد. تا این که یک روز اتفاق جالبی افتاد. آن روز زن صاحبخانه با یک طناب بلند و یک سبد لباس به آنجا آمد. یک سر طناب را به درخت این طرف حیاط بست و سر دیگر طناب را به درخت آن طرف حیاط. لباس ها را هم یکی یکی روی طناب پهن کرد و رفت. مورچه کوچک که از لای برگ ها نگاه می کرد، با خودش گفت: به به چه راه خوبی! حالا می توانم خودم را به درخت آن طرف حیاط برسانم. مورچه کوچک خودش را به طناب رساند و از روی آن شروع به حرکت کرد. باد آرام وزید و طناب و لباس ها را تکان داد. مورچه کوچک کمی جلوتر رفت. باد تندتر شد و طناب و لباس ها را شدیدتر تکان می داد. مورچه کوچک کمی ترسیده بود اما او که هدفش رسیدن به آن درخت بود، محکم تر به لباس ها چسبید تا باد آرام شود. کمی جلوتر که رفت، راه تمام شد و مورچه کوچک به آرزویش رسید. حالا چند روز است که مورچه ها پشت سر هم از بالای سر مرغ و خروس ها راه می روند. دنیا از بالای درخت آن طرف حیاط، واقعا جالب و دیدنی بود! 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
پرنده نصیحت گو - @mer30tv.mp3
3.72M
هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما😍😍 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
15.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش هاى مداد رنگى سلام مداد زردم بازم نقاشى كردم 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
شعر دوازده پیشوا🌺🌺🌺 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
روزی روزگاری نهنگی در یک دریاچه ی کوچک نمکی زندگی می کرد که اسمش جیلی بود. او تنها نهنگ آن منطقه بود و زندگی راحتی داشت و همین امر کمی او را غر غرو و ایرادگیر کرده بود. یک سال تابستان هوا آن قدر گرم شد که آب دریاچه بسیار گرم شده بود. جیلی آن قدر به زندگی خوب عادت داشت که نمی توانست گرمای آب را تحمل کند. یک روز ماهی کوچکی که بیشتر عمر خودش را در تنگ ماهی پسربچه ای سپری کرده بود به جیلی گفت: وقتی هوا گرم می شود آدم ها پنکه روشن می کنند و خودشان را خنک می کنند. از آن زمان به بعد جیلی نمی توانست به چیز دیگری غیر از ساخت پنکه فکر کند.. همه ی موجودات دریاچه به جیلی می گفتند: تو خیلی سخت می گیری، به زودی هوا خنک می شه. اما جیلی دست بردار نبود تا پنکه اش را بسازد. وقتی کار ساخت پنکه تمام شد جیلی آن را روشن کرد. بیچاره بقیه ی ماهی ها؟ پنکه ی غول پیکر امواج بزرگ در آب ایجاد می کرد و این امواج به ساحل دریاچه می خورد و مقدار زیادی از آب دریاچه را خالی می کرد. حالا آب دریاچه بسیار کم شده بود و جیلی باید در آب کم زندگی می کرد. همه ی ماهی های دریاچه با جیلی دعوا کردند و به او گفتند: تو خیلی بی صبر و خودخواهی. اما جیلی از حرف های آن ها زیاد ناراحت نمی شد آن چه که بیشتر از همه جیلی را ناراحت می کرد آب کم دریاچه بود که تحمل گرما را سخت تر می کرد. او دیگر خودش را برای مردن آماده کرده بود و از همه ی دوستانش خداحافظی کرد و از آن ها خواست تا او را ببخشند. او به آن ها قول داد که اگر قرار باشد دوباره زندگی کند حتماً قوی تر باشد و سختی های زندگی را تحمل کند. با همه ی این ها جیلی روزای سخت را پشت سر گذاشت و نجات پیدا کرد البته سختی های زیادی هم کشید. وقتی باران بارید دریاچه پر آب شد و هوا هم خنک شد. حالا وقتش بود که جیلی به قولش عمل کند و به همه نشان بدهد که او یاد گرفته که خیلی بی صبر و غرغرو و راحت طلب نباشد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6