#الجار_ثم_الدار یعنی چه ؟
#فاطمیه
یکی از شب های جمعه امام حسن (ع) بیدار شد و مادرش حضرت زهرا (س) را دید که در حال نماز است و برای همه همسایه ها با ذکر نام دعا می کند. امام حسن (ع) از مادرش پرسید: مادرجان چرا برای خود دعا نمی کنید؟ حضرت زهرا (علیهاالسلام) فرمودند:
اول همسایه بعد اهل خانه.(الجارثم الدار)
بچه های قشنگم
شما هم اول برای همسایه و دیگران دعا کنید بعد برای خودتون
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
شعرکودکانه #فاطمیه
"ام ابیها"
🌷دختر آل طاها ام ابیها
🌷هدیه و لطف خدا ام ابیها
🌷همسر و یار علی ام ابیها
🌷باغ و بهار علی ام ابیها
🌷کوثر قرآن تویی ام ابیها
🌷مادر پاکان تویی ام ابیها
🌷هستی پیغمبری ام ابیها
🌷از همگان برتری ام ابیها
🌷مهر تو مهر خدا ام ابیها
🌷لطف تو بی انتها ام ابیها
🌷راه تو راه دین است ام ابیها
🌷راه خدا همین است ام ابیها
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
داستان بچه قورباغه آوازهخوان
«بچه قورباغه آوازه خوان»
روزی از روزها یک بچه قورباغه همراه مادرش در جنگل زندگی می کرد. این بچه قورباغه آواز می خواند و صدای آوازش که بلند می شد تمام حیوانات جنگل دورش جمع می شدند و به صدای آوازش گوش می دادند. حتی لک لک ها هم که غذایشان قورباغه است، وقتی بچه قورباغه شروع میکرد به آواز خواندن ساکت می شدند و به آواز بچه قورباغه گوش میدادند.
چند روزی باران سختی آمد و بچه قورباغه نتوانست از خانه خارج شود، آن روز صبح هوا آفتابی بود و بچه قورباغه بعد از خوردن صبحانه از خانه خارج شد. مادر بچه قورباغه داشت حیاط خانه را که بعد از طوفان حسابی کثیف شده بود را جارو می کرد. به بچه قورباغه گفت: پسرم حواست باشه، عمو لاک پشت گفت که آب برکه بالا آمده و یک ماهی گوشتخوار وارد برکه شده، امروز لطفاً سمت برکه نرو.
آفتاب صبحگاهی بدن بچه قورباغه را گرم کرد و نگاهی به مادرش کرد و گفت: مادرجان من با آواز خواندنم حتی لک لک ها را وادار به گوش دادن می کنم این که یک ماهی بیشتر نیست.
مادر گفت: عزیزم اینقدر مغرور نباش درسته تو خیلی قشنگ آواز می خوانی اما دلیل بر این نیست که همه جا این توانمندی تو کار بکنه.
بچه قورباغه زیر لب قور قوری کرد و از حیاط خانه خارج شد. هوا بسیار عالی بود، خورشید در آسمان می درخشید، آواز چکاوکها از لابلای درختها به گوش می رسید. بوی عطر گلهای جنگی نشاط خاصی را به جنگل بخشیده بود.
بچه قورباغه همینطور که توی راه می رفت، خرگوش کوچولو را دید، خرگوش کوچولو در حالی که گاز بزرگی به هویجش می زد گفت: کجا میری؟
- میرم لب برکه، هوا خیلی خوبه یک دوری بزنم.
- مراقب باش می گویند یک ماهی گوشتخوار آمده در برکه
- نگران نباش، با آواز خواندن باهاش دوست می شوم.
بچه قورباغه رفت و رفت تا به لب برکه رسید. جستی زد و روی برگ نیلوفری نشست. برکه آرام بود، صدای دارکوبی که به درخت نوک می کوبید از دور می آمد. بوی گل نیلوفر به مشام می رسید. پرتو نور آفتاب روی شبنمهای گلهای کنار برکه منظره بسیار زیبایی را به وجود آورده بودند. بچه قورباغه از دیدن این همه زیبایی سر ذوق آمد و بادی بر گلو انداخت و آواز بسیار زیبایی را شروع کرد.
هنوز از قور قور دوم به قور قور سوم نرسیده بود که یک دفعه ماهی گوشتخوار بزرگی به زیر برگ زد و بچه قورباغه به هوا پرتاب شد و با سر داخل آب افتاد. بچه قورباغه درد شدیدی در ساق پای راستش احساس کرد ولی یک دفعه دید که ماهی گوشتخوار با دهان باز به سمتش می آید. سعی کرد شنا کند اما درد پایش اجازه نمی داد. چند سانتی متر بیشتر نمانده بود که ماهی گوشتخوار بچه قورباغه را بگیره که عمو لاک پشت آمد و با دست به صورت ماهی گوشتخوار کوبید و ماهی فرار را بر قرار ترجیح داد.
عمو لاک پشت بچه قورباغه را به ساحل آورد از سر و صداهای ایجاد شده تعدادی از پرنده ها و حیوانات به سمت برکه آمدند. بچه قورباغه درد شدیدی در پای راستش احساس کرد و نمی توانست راه برود. عمو لاک پشت به گنجشک گفت سریع برو و جغد حکیم را خبر کن و بگو پای راست بچه قورباغه آسیب دیده.
بچه قورباغه گریه می کرد و می گفت: چرا صدای آواز من روی ماهی تأثیری نداشت؟
لاک پشت گفت: پسرم هر ابزاری در هر جایی کار نمی کند. وقتی مادرت گفته که داخل برکه نرو تو باید گوش می کردی.
جغد حکیم با کیف مخصوصش سررسید و بعد از معاینه پای بچه قورباغه گفت: ساق پایش شکسته و باید گچ بگیرم چند هفته ای باید در منزل استراحت بکنه. بعد از گچ گرفتن حیوانات خداحافظی کردند و رفتند و عمو لاک پشت بچه قورباغه را روی لاکش سوار کرد و به سمت خانه آنها راه افتاد.
درد پای بچه قورباغه کمتر شده بود و آواز غم انگیزی را سر داد. از آنجا که لاک پشت خیلی آرام راه می رفت کم کم هوا داشت تاریک می شد و هنوز به خانه بچه قورباغه نرسیده بودند.
مادر بچه قورباغه دید که هوا تاریک شده و هنوز خبری از پسرش نشده، با نگرانی جلوی در خانه جست و خیز می کرد و نمی دانست کجا برود.
هوا کاملاً تاریک شده بود که صدای آواز غم انگیز بچه قورباغه را شنید و به سمت صدا جست زد. با دیدن پای گچ گرفته بچه قورباغه و شنیدن آواز، مادر زیر گریه زد اما عمو لاک پشت گفت، گریه نکن حالش خوبه بعد از رساندن بچه قورباغه، عمو لاک پشت خداحافظی کرد و رفت.
شب هنگام وقتی بچه قورباغه در تخت خوابیده بود از پنجره به بیرون نگاه کرد، قرص ماه کامل بود و به زیبایی در آسمان می درخشید. بچه قورباغه به مادرش گفت: مادر معذرت می خواهم که به حرفت گوش ندادم. مادرش بالای سرش آمد و بوسه ای بر گونه بچه قورباغه زد و در همان حال بچه قورباغه به خواب رفت.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
D1736380T13763844(Web) (1)-mc.mp3
9.95M
👵🏻مادربزرگ مریم کوچولو داستانی از حضرت زهرا برای مریم گفت که ایشان در حضور مردی نابینا، پوشش حجاب خود را نگه داشتند.
🥰مادربزرگ یک چادر صورتی هم به مریم هدیه داد.
#قصه #صوتی
#فاطمیه
با صدای بانو نشیبا 💗
منبع: ایران صدا
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
هدایت شده از پست موقت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈رفتم بچه مو کلاس نقاشی ثبت نام کنم دیدم شده جلسه ای ۱۰۰ تومن😳😨
یهو چشمم به این کانال افتاد😍
رایگان تو کانالش کلی روش های بازی و آموزش نقاشی هست🤷♀
پیشنهاد میکنم حتما عضو شید 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2721710766C9ab1645b80
#شعر_کودکانه
سلام گل توی گلدون
بچه خوب و خندون
ماشاالله چه قدر قشنگی
چه باهوش و زرنگی
تو خیلی دانا هستی
خیلی توانا هستی
واي كه چقدر تو ماهی
بزرگ بشی الهی
اي كه داري دو تا گوش
به حرف من بده گوش
راه برو مثل اردك
پرواز بكن با لك لك
بگو صداي برّه
بیا پیشم یه ذرّه
چه روز خوبي داريم
قصه و بازي داريم
#شعر
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#حکایت_قدیمی_و_آموزنده
#داستان_متنی
دعوای کشاورز و رهگذر
روزی دو نفر با هم سر پياز و پيازکاري دعوايشان شد.
به این نحو که رهگذر خسيسي به مرد کشاورز زحتمکشي که مشغول کاشتن پياز بود رسيد و با طعنه گفت: « زير اين آفتاب داغ کار ميکني که چي؟ اين همه زحمت ميکشي که پياز بکاري؟ آخر پياز هم شد محصول؟ پياز هم خودش را داخل ميوه ها کرده، به چه درد ميخورد؟ آن هم با آن بوي بدش!»
پياز کار ناراحت شد.
هر چه درباره ي پياز و فايده هاي آن حرف زد، به گوش مرد رهگذر نرفت. اين چيزي ميگفت و آن، چيز ديگري جواب ميداد.
خلاصه آن دو با هم دعوا کردند و کارشان بالا گرفت. رهگذران آن دو را از هم جدا کردند و نگذاشتند دعوا کنند.
بعد هم براي اينکه کاملاً دعوا تمام شود، آن ها را پيش قاضي بردند...
قاضي، بعد از شنيدن حرف هاي دو طرف دعوا، با اطرافيانش مشورت کرد و حق را به پيازکار داد و مرد رهگذر را محکوم کرد و گفت: «تو اين مرد زحتمکش را اذيت کرده اي. حالا بايد مقداري پول به مرد کشاورز بدهي تا او را راضي کني.»
رهگذر خسيس حاضر نبود پول بدهد.
قاضي گفت: «يا مقداري پول به کشاورز بده، یا يک سبد پياز را در يک نشست بخور تا بعد از اين سر اين جور چيزها دعوا راه نيندازي. اگر يکي از اين دو کار را انجام ندهي، دستور ميدهم که تو را چوب بزنند. انتخاب نوع مجازات با خود تو. پول ميدهي يا پياز ميخوري يا ميخواهي تو را چوب بزنند؟!» رهگذر کمي فکر کرد.
پول که حاضر نبود بدهد. چوب خوردن هم درد زيادي داشت. با اينکه از پياز بدش ميآمد، مجازات پياز خوردن را پذيرفت... يک سبد پياز آوردند و جلو او گذاشتند.
رهگذر اولين پياز را خورد.
دومين پياز را هم با اين که حالش به هم ميخورد، نوش جان کرد و خوردن پياز را ادامه داد.
هنوز پيازهاي سبد نصف نشده بود. که واقعاً حال محکوم به هم خورد و ديگر نتوانست بخورد.
از پياز خوردن دست کشيد و گفت: «چوبم بزنيد. حاضرم چوب بخورم اما پياز نخورم!»
قاضي دستور داد چوب و فلک را آماده کردند. پايش را به فلک بستند و دو نفر مشغول زدن چوب به کف پاي او شدند. هنوز ده ضربه بيشتر نخورده بود که داد و فريادش بلند شد. درد ميکشيد و چوب ميخورد.
اما چوب خوردن را هم نتوانست تحمل کند و فرياد زد: «دست نگه داريد دست نگه داريد. پول ميدهم! پول ميدهم!»
تنبيه کنندگان دست از کتک زدن او برداشتند.
رهگذر خسيس مجبور شد مقداري پول به کشاورز بدهد و رضايت او را به دست آورد...
اطرافيان به حال محکوم خنديدند و گفتند: «اگر خسيس نبود اين جور نميشد. پولي بابت جريمه ميداد، اما حالا هم پياز را خورد، هم چوب را خورد و هم پول داد!»
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
26.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون قصهی ما مثل شد ♡
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
@nightstory57.mp3
11.56M
#داستانزندگی_حضرتفاطمهسلاماللهعلیها
༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:داستان زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#داستان_زندگی_حضرتفاطمه_سلاماللهعلیها_قسمتهشتم
#گوینده_معینالدینی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸🌼🌸🌿🌸🌼🌿🌸🌼
🔸️شعر رنگین کمان قرآن
🌸دنبال تکبیرت باید
🌱سوره حمد را بخوانی
🌸دنبال حمد باز میخوانی
🌱هر سورهای که میدانی
🌸سورهی عصر، سورهی نصر
🌱یا سورهی ناس و مسد
🌸تبت یدا ابی لهب
🌱یا قل هو الله احد
🌸سورهی حمد چه باصفاست
🌱برای ما چه آشناست
🌸اول هر نماز ما
🌱اول قرآن خداست
🌸نقشهای رحمان و رحیم
🌱بر روی آن نمایان است
🌸با هفت آیهی قشنگ
🌱رنگین کمان قرآن است
شاعر: سید محمد مهاجرانی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🌼گنجشک کوچولو و باران
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری گنجشک کوچولویی که تازه پرواز یاد گرفته بود، از آشیانه پرواز کرد و رفت و رفت و رفت. او همینطور که میرفت نگاه کرد ببیند مادرش دنبال او میآید یا نه. برای چی؟ برای آنکه گنجشک کوچولو بیخبر، از آشیانه بیرون آمده بود. بله… گنجشک کوچولو از اینور به آنور، از روی این درخت به روی آن درخت رفت تا اینکه خسته و مانده شد. آنوقت روی دیوار نشست. آنجا ماند تا اینکه خستگی از تنش بیرون رفت. آنوقت با خودش گفت: «دیگر باید برگردم خانه. دارد دیر میشود. مادرم نگران میشود.»
گنجشک کوچولو این را با خودش گفت؛ ولی تا خواست پرواز کند، یکدفعه هوا بارانی شد. گنجشک کوچولو دوست داشت همانجا بماند؛ ولی ازآنجاییکه میترسید دیر به خانه برسد، توی همان هوای بارانی پرواز کرد. بله… او هنوز راه زیادی نرفته بود که باران تند تند شد، آنقدر که اگر همانطور میرفت، روی زمین میافتاد. این بود که دوروبر خودش را نگاه کرد تا جایی پیدا کند که کبوتری را توی لانهاش دید. کبوتر از همانجا گفت: «بیا اینجا گنجشک کوچولو.»
لانهی کبوتر بالای یک بام بود. گنجشک رفت توی لانهی کبوتر. جوجههای کبوتر هم تا گنجشک کوچولو را دیدند. خوشحال شدند و بالهایشان را تکان دادند. گنجشک کوچولو که خیس شده بود، توی لانهی کبوتر گرم شد. کبوتر پرسید: «تو این باران چهکار میکردی کوچولو؟ تو الآن باید توی آشیانهی خودت باشی.»
گنجشک کوچولو گفت: «رفته بودم بیرون پرواز و گردش کنم که زیر باران ماندم.»
کبوتر گفت: «تنها از آشیانه بیرون آمدی؟»
گنجشک گفت: «بله، تنهای تنها… مادرم نبود. اگر بود، نمیگذاشت تنها از آشیانه بیرون بیایم. امروز پرواز اول من بود.»
کبوتر گفت: «چهکار بدی کردی کوچولو. اگر توی باران میماندی و اینجا را نمیدیدی چهکار میکردی؟ دیگر هیچوقت تنها از آشیانه بیرون نرو.»
گنجشک کوچولو ناراحت شد و گفت: «میخواهی من را از لانه بیرون کنی؟»
کبوتر گفت: «نه، من این کار را نمیکنم؛ ولی آخرش که چی؟ مگر تو نباید به آشیانهات برگردی؟»
گنجشک کوچولو جوجههای کبوتر را نگاه کرد و گفت: «چه جوجههای خوبی داری کبوتر خانم. من دوست دارم با آنها بازی کنم.»
کبوتر گفت: «باشد با جوجههای من بازی کن؛ ولی بدان که هر کس خانهای دارد. خانه هر پرندهای برایش از همهی خانهها بهتر است.»
گنجشک گفت: «حالا تا خشک شوم و مادرم را پیدا کنم، با جوجههای شما بازی میکنم.»
بعدازاین، گنجشک کوچولو کنار جوجه کبوترها رفت و با آنها سرگرم بازی شد. آنها باهم پرپر بازی کردند و گفتند و خندید؛ ولی یواشیواش یکی از جوجهها خسته شد و گفت: «مادر جان، چه قدر جای ما کوچک شده؟ تا کی این گنجشک اینجا میماند؟»
بله… وقتی اینطور شد، گنجشک کوچولو فهمید هیچ جا خانهی خود او نمیشود. این بود که گفت: «خانم کبوتر من میخواهم پیش مادرم برگردم.»
کبوتر بیرون را نگاه کرد و گفت: «باشد. برمیگردی. هوا هم صاف شده و دیگر باران نمیبارد؛ ولی صبر کن من هم با تو بیایم، نباید تنها برگردی.»
کبوتر و گنجشک کوچولو پرواز کردند. آنها رفتند و رفتند تا اینکه توی راه، خانم گنجشک را دیدند. خانم گنجشک تا آنها را دید جیکجیک کرد و گفت: «بچهی من را کجا بردی کبوتر خانم؟»
کبوتر گفت: «من بچهی تو را جایی نبردم. از یک جا آوردم.»
خانم گنجشک پرسید: «از کجا؟»
کبوتر گفت: «از زیر باران… او هم خیس شده بود و هم گم شده بود.»
او این را گفت و برگشت. خانم گنجشک خواست حرفی بزند و بگوید که چهکار خوبی کردی، ولی خانم کبوتر رفته بود و رفته بود.
بله گلهای من، از آن به بعد گنجشک کوچولو، نه بیخبر جایی رفت و نه بیخبر جای ماند. اینطور که شد،
قصهی ما به سر رسید،گنجشک کوچولو به خونه اش رسید
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
45.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
انیمیشن داستانی مَثَل #چوپان_دروغگو
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6