eitaa logo
دانلود
4_6050934597313630667.mp3
12.56M
قصه ملکه آرزوها✨👸 قصه گو: سمینا❤️ موضوع: ایجاد حس کمک و همدلی در کودک (قسمت اول) 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
اتل و متل توتوله یه گاو داریم کوتوله یه گاو قهوه‌ای رنگ اما شیرش سفید رنگ شیر و ببین به رنگ برف بریز تو لیوان قشنگ صبحها بخور تو صبحونه یا عصرا هم تو عصرونه با کیکی که پخته مامان چه خوشمزه و عالیه همه بگید با هم دیگه گاو قشنگ و مهربون شیرت ما رو قوی کرد مثل یه بچه شیر کرد 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌺به نام خدای قصه های قشنگ 🌺 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود 😊 روزی روزگاری درختی بود...🌳 و پسر کوچولویی را دوست می داشت🧒 پسرک هر روز می آمد برگ هایش را جمع می کرد از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد . از تنه اش بالا می رفت از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد و سیب می خورد🍎🍏 با هم قایم باشک بازی می کردند . پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .😴🥱 او درخت را خیلی دوست می داشت خیلی زیاد و درخت خوشحال بود اما زمان می گذشت پسرک بزرگ می شد🧑 و درخت اغلب تنها بود تا یک روز پسرک نزد درخت آمد درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور، سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش.» پسرک گفت : «من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست . می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم. من به پول احتیاج دارم می توانی کمی پول به من بدهی؟ درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم » من تنها برگ و سیب دارم . سیب‌هایم را به شهر ببر بفروش. آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد.🍎🍏🍎🍏 پسرک از درخت بالا رفت سیب ها را چید و برداشت و رفت . درخت خوشحال شد . اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت … و درخت غمگین بود😔 تا یک روز پسرک برگشت درخت از شادی تکان خورد و گفت : « بیا پسر، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش» پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ، زن و بچه می خواهم و به خانه احتیاج دارم می توانی به من خانه بدهی ؟🏠 درخت گفت : « من خانه ای ندارم خانه من جنگل است ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری و برای خود خانه ای بسازی و خوشحال باشی.» آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد و درخت خوشحال بود اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت. و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت : « بیا پسر، بیا و بازی کن » پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم👴 قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟⛵️ درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی و خوشحال باشی . پسر تنه درخت را قطع کرد قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد . و درخت خوشحال بود پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین😔 درخت پرسید : چرا غمگینی؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟ درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست😊 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
42.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌. مهارتهای زندگی 🏕🏔 این داستان کوهنوردی خانوادگی🌋 تو این قسمت بچه ها یاد میگیرن که چطور از تجربیات دیگران‌ استفاده کنند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
بي بي دامن بلند-mc.mp3
12.66M
قصه بابا ریش دراز و بی بی دامن بلند ☆ با صدای پگاه رضوی 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
صبح که از خواب پا میشم  اول آفتاب پا میشم 🌞 یه کمی ورزش میکنم تو باغچه نرمش میکنم🤸‍♂ صدا میزنم مامان جون  چایی رو بریز تو فنجون🫖 وقتی چایی رو نوشیدم☕️ مامانو بابارو بوسیدم میرم به کودکستان  خوشحال و شاد و خندان😍 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 شعر امام جواد علیه السلام 🌹 🌸 در نگاهش آفتاب ، 🌸 بر لبش لبخند بود 🌸 علمِ او بالاتر از ، 🌸 هر چه دانشمند بود 🌸 ساده و بخشنده بود ، 🌸 مثلِ ابری مهربان 🌸 با همان سنّ‌ِ کمش ، 🌸 شد امامِ شیعیان 🌸 چهره‌ای پر نور داشت ، 🌸 او شبیهِ ماه بود 🌸 حیفْ اما عمرِ او ، 🌸 مثلِ گل کوتاه بود 🌸 ناگهان پرواز کرد ، 🌸 مثلِ جدّ‌ِ خود حسین 🌸 پر شد از عطرِ بهار ، 🌸 کوچه‌های کاظمین 🌸 کاش‌دور ازما نبود ، 🌸 تربتِ زیبای او 🌸 میروم مشهدکه هست ، 🌸 مرقدِ بابایِ او 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸 ملکه گل ها 🌸 روزی روزگاری، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پرگل زندگی می کرد، که به ملکه گل ها شهرت یافته بود. چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد، آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد. مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود. دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد. گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه گل ها تنگ شده بود، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند. روزی از همان روزها، کبوتر سفیدی کنار پنجره اتاق ملکه گل ها نشست. وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید، دختر مهربانی که کبوتر ها از او حرف می زنند، همین ملکه است، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است. گل ها که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند، به دنبال چاره ای می گشتند. یکی از آن ها گفت : «کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد! » کبوتر گفت : « این که کاری ندارد ، من می توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم. » گل ها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آن ها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها، حالش بهتر می شد. یک شب، که ملکه در خواب بود، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد. دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت، وقتی داخل باغ شد فهمید که صدای گریه مربوط به کیست، این صدای گریه غنچه های کوچولوی باغ بود. آن ها نتوانسته بودند پیش ملکه بروند، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشکفند، در ضمن با رفتن گل ها، آن ها احساس تنهایی می کردند. ملکه مدتی آن ها را نوازش کرد و گریه آن ها را آرام کرد و سپس به آن ها قول داد که هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند. صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت، وقتی که وارد باغ شد، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا کرد، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک با این کار حالش کم کم بهتر می شد، تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند. گل ها و غنچه ها از اینکه باز هم کنار هم از دیدار ملکه و مهربانی های او، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
4_5780407934622109837.mp3
12.99M
قصه ملکه آرزوها✨👸 قصه گو: سمینا❤️ (قسمت دوم ) 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐐🐕کله پا🐕🐐 بزغاله کوچولو تو صحرا بود. تنهای تنها بود. داشت علف می خورد. يک دفعه آقا گرگه او را ديد. رفت جلو و گفت: «چی می خوری؟ » بزغاله گفت: «دارم علف می خورم. توچی می خوری؟ » گرگه گفت: «من می خواهم بزغاله بخورم! » بزغاله گفت: «تو که بزغاله نداری بخوری! » گرگه گفت: «دارم، خوبش هم دارم. بزغاله ی من تويی! » و رفت جلو که بزغاله را بگيرد و بخورد. بزغاله گفت: «چی کار می کنی؟ صبر کن! من مريضم، ويروس کله پا دارم! اگر دست به من بزنی، می ميری. » گرگه گفت: «تو نيم وجبی می خواهی من را گول بزنی! » بزغاله گفت: «خودت خواستی! » و رفت به طرف گرگه. گرگه ترسيد و رفت عقب. فکر کرد نکند حرفش راست باشد. آقا گرگه فرار کرد. رفت بالای کوه. بزغاله هم به دنبالش. بزغاله داد می زد : «چرا فرار می کنی؟ مگر نمی خواستی بزغاله بخوری؟ » گرگه که خيلی ترسيده بود، در حال فرار، هی پشت سرش را نگاه می کرد. يک دفعه جلوی پايش را نديد. از روی کوه افتاد و کله پا شد. دست و پايش شکست. بزغاله رفت بالای سرش و گفت: « من که گفتم ويروس کله پا دارم! ديدی چه جوری کله پات کردم؟ خوبت شد. حالا يادت باشد هيچ وقت بزغاله ها را اذيت نکنی! » 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6