#قصه_متن
🍂پرنده ي عجيب-قصه کودک🍂
🍂گنجشك كوچولو گرسنه بود. دنبال غذا مي گشت. جيك جيك مي كرد. از اين شاخه به آن شاخه مي پريد. روي يك شاخه نشست. چشمش به يك كرم سبز كوچولو افتاد كه داشت از يك شاخه ي درخت بالا مي رفت. خوش حال شد. كرم كوچولو تا متوجه گنجشك كوچولو شد، ايستاد.🌵
🍂آرام كمرش را صاف كرد و با مهرباني گفت: «مي خواهي مرا بخوري؟ من تازه از تخم درآمده ام. گرسنه هستم. خواهش مي كنم مرا نخور.» گنجشك كوچولو دلش سوخت؛ ولي شكمش قار و قور مي كرد. آب دهانش را قورت داد و گفت: «نه! چشمانم را مي بندم، ولي زود از اين جا برو.» كرم سبز كوچولو با خوش حالي گفت: «باشد، الان مي روم.»🌵
🍂گنجشك كوچولو چشم هايش را كه باز كرد، كرم كوچولو نبود. دوباره شكمش صدا كرد. پريد روي زمين نشست تا دانه پيدا كند. با نوكش برگ هاي رنگارنگ را كنار زد . گشت و گشت تا يك دفعه چند تا دانه ي زرد خوش مزه پيدا كرد. شروع كرد به خوردن . تمام كه شد، پر زد و نشست روي درخت.🌵
🍂چند بار نوك زد به شاخه ي درخت و گفت: «متشكرم درخت مهربان! دانه هاي خوش مزه اي بود.» گنجشك كوچولو همان جور كه استراحت مي كرد، يك دفعه چشمش به يك پرنده ي عجيب افتاد. تا حالا او را نديده بود. پرنده ي كوچولو رفت و پشت چند برگدرخت روبه رو نشست.🌵
🍂گنجشك كوچولو كنجكاو شد. پريد و روي نزديك ترين شاخه ي درخت مقابل نشست و داد زد: «سلام!» پرنده كوچولو از پشت برگ ها بيرون آمد. از گنجشك ما كمي كوچك تر بود. تمام بدنش را پرهاي سياه براق پوشانده بود، به جز روي سه تا بالش كه آبي تيره بود. مثل رنگ آسمان شب هاي مهتابي نوك دراز و باريكي هم داشت . گنجشك كوچولو با شادي گفت: «واي تو چه قدر قشنگي ! از كجا آمدي؟ من تا حالا پرنده اي به قشنگي تو نديده ام.»🌵
🍂پرنده گفت: «من داشتم پرواز مي كردم كه باغ شما را ديدم، فكر كردم بيايم كمي استراحت كنم.»🌵
🍂گنجشك كوچولو گفت: «تو كه مرا نمي شناسي چه جوري مي خواهي با من دوست بشوي؟» بعد پريد روي يك شاخه ي ديگر و گفت: «اما من دلم مي خواهد با تو دوست بشوم.»🌵
🍂گنجشك كوچولو گفت: «راست مي گويي ؟ ولي تو هم مرا نمي شناسي ؟» پرنده كوچولو گفت: «من تو را شناختم. ديدم كه با اين كهگرسنه بودي، كرم كوچولو را نخوردی. وقتي هم كه دانه خوردي، از درخت تشكر كردي. اين ها براي دوست شدن با تو كافي است.🌵
🍂تو هم دلي مهربان داري و هم شكرگزار هستي.» گنجشك كوچولو گفت: «اما تو هم خيلي زيبا هستي.» پرنده ي كوچولو گفت: «من فكر مي كنم تو به خاطر اين كارهاي قشنگت از من خيلي زيباتري! كاش من هم بتوانم مثل تو باشم!» گنجشك كوچولو خنديد و گفت: «پس بيا تا باغ را با همه ي دوستانم به تو نشان بدهم؛ دوستاني كه حتما تو از آن ها خوشت مي آيد.»🌵
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
4_5974355270296405031.mp3
1.91M
فلفل تند و تیز🌶
❣️با صدای بانو مریم نشیبا
#قصه #صوتی
#فلفل_تند_و_تیز
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
✨سلام صبح قشنگتون به خیر✨
#شعر
بازم دوباره خورشید 🌞
اومده تو آسمون
یعنی همه بیدار شید
بچه وپیر وجوون 👨👩👦👦
روز شده موقع کار
باید بلند شید از جا
هر کسی که کار کنه
اون می شه دوست خدا ❤️
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
18.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مورچه های کوچولو 🐜
#شعر_قصه
#انیمیشن
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستان_متنی
🐌🐌🐌🐌🐌🐌
آفرینش حلزون
روزهاي اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرمتر مي شد و حيوانات ، جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند .
آقاي چهاردست همينطور سوت زنان و شادي كنان به اين طرف و آن طرف مي جهيد و مي خنديد . بعد با خودش گفت : چه هواي خوبي بهتر است به ديدن دوستم بروم و با هم از اين هواي خوب لذت ببريم .
وقتي كه به طرف خانة دوستش به راه افتاد توي مسير پايش ليز مي خورد و نمي توانست درست راه برود و يكدفعه پرت شد روي زمين .
عنكبوت از راه رسيد و با ديدن ملخ كه روي زمين افتاده بود و پهن شده بود ، حسابي خنده اش گرفت ، طوري كه نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد ! ملخ خيلي ناراحت شد و گفت : عنكبوت كجاي زمين افتادن خنده دارد ؟
عنكبوت خودش را جمع و جور كرد و گفت : نه دوستم ، من تو را مسخره نمي كنم ، از من ناراحت نشو ! اصلاً به من بگو ببينم چه كسي اينجا را ليز كرده است تا خودم حسابش را برسم !
يكدفعه خود عنكبوت هم ليز خورد و افتاد و هر دو با هر زحمتي كه بود از زمين بلند شدند و به راه افتادند و با احتياط قدم بر مي داشتند .
همينطور كه مي رفتند به جايي رسيدند كه ديگر زمين ليز نبود .
به جانور عجيبي رسيدند و گفتند : اين ديگر چيست ؟
او گفت : سلام ! اسم من حلزون است .
بعد آنها هم صدا گفتند : از كجا پيدايت شده ؟ چرا برگها و سبزي هاي مزرعة ما را مي خوري ؟ تا حالا از كجا غذا بدست مي آوردي ؟
حلزون گفت : صبر كنيد دوستان من ! از اول هم من اينجا بودم ، زمستان را داخل خانه ام بودم و خوابيده بودم ! حالا كه بهار شده از خواب بيدار شدم .
آنها گفتند : « ولي ما كه خانه اي نمي بينيم ! »
حلزون گفت : خب همين صدفي كه پشت من است ، خانه من است ، آنها با اخم گفتند : اصلاً به ما مربوط نيست خانه تو چه شكلي و كجاست چرا زمين را ليز كرده اي و چطوري ؟
حلزون گفت : بله من اين كار را كرده ام ولي دلم نمي خواست اينطوري بشود و شما به زمين بخوريد !
من مجبورم براي حركت كردن اين مايع لغزنده را روي زمين بپاشم و روي آن بخزم ، چون مثل شما پا ندارم و اين مايع لغزنده به من كمك مي كند .
آنها گفتند : ما نمي دانستيم كه تو با چه زحمتي مجبوري راه بروي !
از تو معذرت مي خواهيم كه رفتارمان بد بود !
حلزون گفت : نه ، اين كه گفتم مجبورم به خاطر اين نبود كه بخواهم بگويم دارم زحمت مي كشم ، نه ، خدا مرا اينطور آفريده و اين مايع لغزنده را هم در اختيار من قرار داده است ، وسيلة راه رفتن شما پاهايتان است و من براي حركت كردن مي خزم ! هميشه هم خدا را شكر مي كنم .
ملخ و عنكبوت گفتند : ما بايد از اين به بعد سعي كنيم اطرافمان را خوب ببينيم و جلوي پايمان را خوب نگاه كنيم و زمين نخوريم و بعد هم كسي را سرزنش نكنيم . بعد هم با تعجب پرسيدند : حلزون جان تو كه دندان نداري ! چطوري اين همه برگ و سبزي را مي جوي ؟
حلزون جواب داد خدا به من بيش از پانزده هزار دندان داده است كه در پشت زبانم مخفي است .
آنها از تعجب به هم نگاه كردند و گفتند : واي چقدر دندان !
خروس طلايي نوك زنان به طرف آنها مي آمد ، آنها دو نفر پا به فرار گذاشتند ولي حلزون نتوانست به تندي آنها حركت كند ، آنها پشت يك بوته قايم شدند و به حلزون نگاه مي كردند . خروس به حلزون كه رسيد چند نوك به او زد و بعد هم از آنجا دور شد .
آنها نگاه كردند و ديدند ، خانه حلزون ، صحيح و سالم آنجاست ولي از خود حلزون ، خبري نيست .
ناراحت شدند و شروع كردند به گريه .
حلزون فرياد زد : من اينجا هستم ، زنده و سلامت ! براي چي گريه مي كنيد ؟ فراموش كردين كه اين صدف از من محافظت مي كنه ؟
عنكبوت گفت : تو چطور توي اين صدف پر پيچ و خم جا مي شوي ؟
حلزون با لبخندي بر لب گفت : من بدن نرمي دارم ، خودم را به شكل صدفم در مي آورم و راحت توي آن جا مي شوم . مي بينيد اين هم يكي ديگر از شگفتيهاي وجود من است . در آفريده هاي خداوند چيزهاي عجيب و شگفت انگيزي وجود دارد .
از آن روز به بعد عنكبوت و ملخ و حلزون دوستان خوبي براي هم شدند .
نتيجه اينكه :
۱. خداوند در وجود هر آفريده اي ظرافتهایی مخصوص قرار داده است كه با ديگري متفاوت است ، ما بايد قدر نعمتها را بدانيم و شكر گزار باشيم .
۲. براي شناخت طبيعت و آفريده هاي خدا بيشتر تحقيق كنيم و بپرسيم و مطالعه كنيم .
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
بازی-دسته-جمعی.mp3
2.23M
بازی دسته جمعی 👨👩👧👦
با صدای بانو مریم نشیبا💗
هرشب ساعت ۲۱/۳۰
#قصه #صوتی
#بازی_دسته_جمعی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐤گنجیشک جیک جیک می کنه
🍃جیک جیک جیک
⏰ساعت داره تیک می کنه
🍃تیک تیک تیک
🌊تو رودخونه آب می خونه
🍃شُر شُر شُر
☁️ابرها میان به آسمون
🍃گُر گُر گُر
🌧️بارون میاد دونه دونه
🍃ریز ریز ریز
🌍زمین می شه خیس و گلی
🍃لیز لیز لیز
🐸قورباغه قور قور می کنه
🍃قور قور قور
☀️خورشید میاد نور می تابه
🍃نور نور نور
🌈رنگین کمان پیدا می شه
🍃رنگ رنگ رنگ
🔔زنگ کلاس زود می خوره
🍃دنگ دنگ دنگ
#شعر
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐻🐝 داستان خرس کوچولو و زنبورهای عسل
خرس کوچولو از خواب بیدار شد. دلش می خواست برای صبحانه یک دل سیر عسل بخورد. به طرف کندوی زنبورها به راه افتاد. اما چون هنوزخواب آلود بود و حواسش جمع نبود، وقتی به کندوی عسل رسید بیاجازه انگشتش را در ظرف عسل زنبورها زد و یک انگشت عسل برداشت. زنبورها از این کار خرس کوچولو عصبانی شدند و افتادند به جان او و شروع کردند به نیش زدن.
خرس کوچولوی بیچاره از ترس به سمت رودخانه فرار کرد و شیرجه زد توی آب. این طوری زنبورها مجبور شدند دست از سر خرس کوچولو بردارند.
خرس کوچولو دلش شکست و به خانه رفت و تصمیم گرفت دیگر سراغ عسل نرود. اما دو روز بعد اتفاق دیگری افتاد. وقتی خرس کوچولو کنار درختی نشسته بود، ناگهان سر و صداهای زیادی از سمت کندوها شنید. خرس کوچولو جلوتر رفت و دید کندوی زنبورهای عسل آتش گرفته است. خرس کوچولو با دیدن این صحنه بدون معطلی به سمت رودخانه رفت و سطلش را پر از آب کرد و برای نجات زنبورها برد. خرس کوچولو خیلی زود آتش را خاموش کرد و زنبورها را نجات داد و به خانهاش برگشت.
زنبورها بعد از این اتفاق تازه متوجه شدند که چه اشتباهی کردهاند. آنها حالا حسابی شرمنده شده بودند. دلشان می خواست بروند و از خرس کوچولو تشکر کنند اما به خاطر کار بدی که قبلاً کرده بودند خجالت میکشیدند. زنبورها تصمیم گرفتند هر طوری شده از خرس کوچولو تشکر کنند.
به خاطر همین یک ظرف بزرگ از عسل برداشتند و برای خرس کوچولو بردند. اما چون از او خجالت میکشیدند ظرف عسل را پشت در خانهاش گذاشتند و روی آن نوشتند لطفاً ما زنبورها را ببخشید.
خرس کوچولو وقتی در را باز کرد یک ظرف عسل خوشمزه پیدا کرد و خوشحال شد.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_شب
💟 آزادی پروانه ها
بهار بود ، پروانه های قشنگ و رنگارنگ در باغ پرواز می كردند.
حسام ، پسر كوچولوی قصه ما توی اين باغ ، لابه لای گلها می دويد و پروانه ها را دنبال می كرد . هر وقت پروانه زيبايی می ديد و خوشش می آمد آرام به طرف او می رفت تا شكارش كند . بعضی از پروانه ها كه سريعتر و زرنگتر بودند ، از دستش فرار می كردند، اما بعضی از آنها كه نمی توانستند فرار كنند ، به چنگش می افتادند . حسام ، وقتی پروانه ها را می گرفت، آنها را در يک قوطی شيشه ای زندانی می كرد .
يک روز چند پروانه زيبا گرفته بود و داخل قوطی انداخته بود ، قصد داشت كه پروانه ها را خشک كند و لای كتابش بگذارد و به همكلاسی هايش نشان بدهد . پروانه ها ترسيده بودند ، خود را به در و ديوار قوطي شيشه اي مي زدند تا شايد راه فراري پيدا كنند . حسام همين طور كه قوطي شيشه اي را در دست گرفته بود و به پروانه ها نگاه مي كرد خوابش برد . در خواب ديد كه خودش هم يك پروانه شده است و پسر بچه اي او را به دست گرفته و اذيت مي كند . تمام بدنش درد مي كرد و هر چه فرياد و التماس مي كرد كسي صدايش را نمي شنيد . بعد پسر بچه ، حسام را ما بين ورقهاي كتابش گذاشت و كتاب را محكم بست و فشار داد . دست و پاي حسام كه حالا تبديل به يك پروانه نازك و ظريف شده بود ، ترق ترق صدا مي داد و مي شكست و حسام هم همين طور پشت سر هم جيغ بلند مي كشيد . ناگهان از صداي فرياد خودش از خواب پريد و تا متوجه شد كه تمام اين ها خواب بوده است دست به آسمان بلند كرد و از خدا تشكر كرد .
ناگهان به ياد پروانه هايي افتاد كه در داخل قوطي شيشه اي، زنداني شده بودند..! بعد ، قوطي پروانه ها را به باغ برد ، در قوطي را باز كرد و پروانه ها را آزاد كرد . پروانه ها خيلي خوشحال شدند و از قوطي بيرون پريدند و شروع به پرواز كردند .
حسام فرياد زد : پروانه هاي قشنگ مرا ببخشيد كه شما را اذيت مي كردم. قول مي دهم اين كار زشت را هرگز تكرار نكنم.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
shabanehaye ghasedak 98-01-03.mp3
20.17M
#قصه_شب
#قصه_صوتی
⚜ حکایت دستان کودکانه و ستاره های آسمان🌟
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
اتل متل پروانه
نشسته روی شانه
صدا میاد چه نازه
میگه وقت نمازه
به این صدا چی میگن
اذان و اقامه میگن
شیطونه ناراحته
دنبال یه فرصته
میگه آهای مسلمون
نماز رو بعدا بخون
هر کسی که زرنگه
با شیطونه می جنگه
وقت نماز که میشه
هر کاری تعطیل میشه
نماز چه قدر شیرینه
اول وقت همینه
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6